🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_چهارم
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضِ نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
که برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم...
انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم.
وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود.
میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟
و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی...
چاره ایی نبود...
من اینجا کسی را نمی شناختم...
پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم...
مدتی گذشت...
مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای می خورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد...
و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ...
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه..
خاطرات دانیال...
عطر قهوه...
شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان...
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب...
گاهی هم پچ پچ کلاغ های پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ...
اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست...
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن.
پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید...
بلند و با صدا...
اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آن هم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود...
یان دیوانه ترین روانشناسی بود که میشناختم...
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت! هم زبان مادری را می آموختم؛ هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.
نوعی فال و تماشا...
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن را در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.
ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را می یافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم!
مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟
پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟...
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا...
با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه؛ بو کشیدم...
عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم.
با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت و صدا زد: نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه! من که زبان بلد نیستم!
نازی آمد..
با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر می داد و صورتی نقاشی شده تر از منشی..
بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم.
نشستم. بی صدا! و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید. درست شبیه همان اُدکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم...
دانیال زنده شد!
خاطراتش..
خنده هایش..
مهربانی هایش..
صوفی اش..
خودخواهی اش..
و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت...
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم...
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.با صدا می خندید و با کسی حرف میزد.
دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم می داد..
کمی چرخید..
نیم رخش را دیدم..
آشنا بود..
زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_پنجم
چشمانم را بستم،یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت...
خودش بود؛ شک نداشتم؛
اما اینجا! در ایران چه میکرد!؟
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود؛ به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم؛ رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت...
نمیدانستم باید چی کار کنم. آن هم در کشوری ترسناک و غریب؛ هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم.
همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم.
پرسیدم:اون آقایی که الان اینجا بود؛ اسمش چیه؟ کجا رفت؟؟؟
تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد.
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت: دوستم حسام؛ اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه!
خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید؛ تماس گرفت.چندین بار؛ اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر..
باز هم صدای اذان مسلمان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی می شد بر روحِ ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود.. خودِ خودش..
اما چرا اینجا..؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟
تمام شب، رختخواب عرصه ای شد برای درد..
تهوع..
پیچیدن به خود..
جنگیدنِ افکار..
و باز صدای اذان بلند شد..
برای بستن پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم.
چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..
چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد..
صدایم زد..
توانی برایِ چرخاندن زبان نبود..
گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان :الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده..
حسام؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
#ادامه👇
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_ششم
نمی دانم به لطف مسکن های سنگینِ پرستار چند ساعت در کُمایِ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدم.بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمی دید.
صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت: دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟
و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایی ام را شکست: نه متاسفانه! توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره؛ اما بازم خدا بزرگه؛ ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع می کنیم. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه...
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان...
سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا! ریختن مو...
ناپدید شدنِابرو و مژه ها...
دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان..
و من لرزیدم...
کُلیّتی دستپاچه از حسام به چشمم می رسید که میگفت: دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..
قول؟؟!
قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان!
لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان!
اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.
من سارا بودم.. سارا..
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد..
اما من باید با یان حرف میزدم. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را می خواهم و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود..
هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش..
حسِتهی بودن، بد طعم ترین حس دنیاست...
باید به کجا پناه میبردم؟
من طالب دستی بودم که نجاتم دهد..
از مرگ..
از ترس..
از درد..
از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت..
به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد..
با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و او با نگرانی حالم را پرسید.
دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد..
گوشی را قطع کردم..
باید با عثمان حرف میزدم.
شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش در گوشم ماند.
دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آنقدر بد بود که توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاری ام خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید.
و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند..
صدایی از حنجره یِ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم..
او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر میشد..
آنقدر بدتر که حس سبکی کردم..
حسی از جنس نبودن..
حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم..
حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر میکرد..
مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد..
پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم که زمزمه میکرد: سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی به صوفی ازش حرف میزد..
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین..
این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد ..
اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما..
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس مَلسِ آرامش..
بهوش آمدم..
رنجورتر از همیشه..
اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_هفتم
بهوش بودم؛ اما فرقی با مردگان نداشتم. چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِلحظه های دردم: آقای دکتر شرایطش چطوره؟ موج صدایش صاف و سالخورده بود: الحمدالله خوبه؛ حداقل بهتر از قبل... اولش زود خودشو باخت؛ اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت! داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده؛ بازم توکلتون به خدا ...
دکتر رفت و حسام ماند: سارا خانووم! دانیال خیلی دوستتون داره؛ پس بمونید.
معنی این حرفها چه بود؟ نمی توانستم بفهمم؛ دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.
صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ برادرم، محضه این کار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشور ِتروریست خیز هُل داد. اما چرا؟؟!
اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟
و عثمان..
همان مسلمانِ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟
اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت...!
سرم قصدِ انفجار داشت .
و حسام بی خبر از حالم، خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید...
این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم.
صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود! همانطور که دانیالِ مهربان من شد! این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی.
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد؛ سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی می داد و من بی توان تر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام...
مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم؛ نشست! روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم؛ بسم الله ای گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد.
آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود؛ اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم.
حالا خوب میدیدم؛خودش بود! همان دوست...
همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ عکسهای دانیال...
با صورتی گندمگون...
ته ریشی مشکی..
و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد...
چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم...
و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.
این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند...
کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود..
در بحبحه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه می نشست و درختِ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید.
نوای اذان بلند شد...
حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم...
عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محضه هدیه به مرگ...
حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس..
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار ِتختم آمد.
ناگهان خیره به من خشکش زد: سا.. سارا خانوم..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_هشتم
ضعف و تهوع هم خوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند.
اما حسام نیامد...
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آواز قرآنِ دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم.
اما باز هم نیامد...
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد به خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم.
باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان.
یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.
شماره ی یان را گرفتم. بعد از چندین بار جواب داد: سلام دختر ایرانی...
صدایم ضعیف بود: بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟
لحنش عجیب شد!: من یانم.. دوست سارا..
دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه: خفه شو! من هیچ دوستی ندارم. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم.
آرام بود و با لحنی آرام تر گفت: داری.. تو دانیال را داری...
نشسته رویِتخت با پنجه ی پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم و با بغض گفتم: داشتم! دیگه ندارم..
یه آشغال مثل عثمان، اون رو ازم گرفت. توام یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی هم کیشاش...
اصلا نکنه توام مسلمونی؟
جدی بود: سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست.از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن.
از کوره در رفتم: با خبری؟؟ چجوری؟؟
یان بیشتر از این دیوونم نکن!
این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که من رو به اون آموزشگاه معرفی کردی کیه؟؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟
یان دارید باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ گرمم بود زیاد...
به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ زمین شدم...
این من بودم؟؟!
همان دختر مو بور با چشمان رنگی؟!؟!
این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت...
صدای الو الو گفتن های یان را میشنیدم؛ اما زبانم نمیچرخید. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم.
دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ.
وحشت کردم. سری بی مو.. چشمی بی مژه...
صورتی بی ابرو...
جیغ زدم...
بلند...
دوست نداشتم خودم را ببینم...
پس آینه محکوم شد به شکستن...
پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جایی که از دستم برمی آمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدن های گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت.
صدایش را میشنیدم که التماس میکرد: آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودت رو زود برسون.این دختره دیوونه شده...
در اتاقم بسته؛ میترسم یه بلایی سر خودش بیاره؛ من که زبون این بچه رو نمیفهمم...
مدتی گذشت..
تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود...
روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟
با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم...
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...
معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش...
جوک های بی مزه اش...
سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش...
کل عمرم خلاصه میشد در دانیال...
تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم...
مردن هم جرات می خواست و من یک بار نخواسته تجربه اش کرده بودم.
چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد: سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.خودش بود...
قاتل خوش صدای تنها برادرم...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_نهم
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ...
اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش...
دوباره ضربه ایی به در زد: سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید.
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد: سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش...
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.
تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان؛ صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
تقریبا بلند گفت: صبر کن.. داری چیکار میکنی!؟
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم: دهنتو ببند!
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. داد بی جانی زدم: نزدیک نیا عوضی!
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
آرام لب زد: باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار؛ از دستت داره خون میاد...
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی! وقتی دانیال رو ازم گرفتی...
وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم...
اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم...
نمیدونم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای..
اما آرزوی اینکه من رو به رفقای داعشیت بدی را به دلت میذارم...
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.
غافلگیر شدم...
به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت. اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد...
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش...
روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمرد. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد.
شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد: برین روی تختتون استراحت کنید. خودم اینا رو جمع میکنم.
این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.
سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دیدو گفت: واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد اما محکم: قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من.نه از طرف داعش.
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
#ادامه 👇👇👇👇👇
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاهم
این حس در چنگالم نبود... خواه، نا خواه صدایِ آوازه ی قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست؛ اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟؟ گفته بود همه چیز را میگوید؛ اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم؛ مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...
همان که دانیالم را مسلمان کرد...
همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلام و خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم...
که نشد...
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم...
درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و حتی زیبایی و تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بودم؟ من که هیزم فروشی نمیکردم! پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم...
کاش میدانستم جرمم چیست؟!...
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانعتر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد.
چرا دیگر نمیخواند؟!
تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود! ریش داشت اما کم؛ سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال...
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد: یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟ آقاحسام؟؟
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد: خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم؛ همین الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه؛ چیزی نیست؛ یه بریدگی کوچیکه...
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت! مسلمانان را باید از ریشه کَند...
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت: بی زحمت بذارینش تو کتابخونه ؛ خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه.. پاکه...
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم: مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری! مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون؛ یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن! آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید؛ اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا...
صدای حسام پر از خنده بود: اِ..اِ..اِ.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین...
پیرزن پر حرص ادامه داد: غیبت کجا بود! صدام آنقدر بلند هست که بشنوه؛ حالا اون زبون من رو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو
حسام باز هم خندید اما کم توان: اولا که چشم!! اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.
دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمی یافتم...
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم...
رفت...
بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم...
برایم قرآن خواند و رفت...
اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ...
باز هم زمین و آسمان...
#ادامه 👇👇👇
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.
اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم،
و حسامی که نگرانی اش خلاصه می شد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره می شد به گوشهایم.
دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود ... فقط می دانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان: جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟
ابرو گره زدم: فکر نکنم به شما مربوط باشه ...
اینجا خونه ی منه ...
و از اینکه چرا مدام اینجا پلاسید، سر درنمیارم ...
زبانی به لبهایش کشید: هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.
به صلاح نیست تنها برید ...
چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید ...
برزخ شدم: صلاحمو ، خودم بهتر از تو می دونم ... از جلوی راهم برو کنار ...
از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانندِ برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد: حالا آروم شدین؟ می تونیم حرف بزنیم؟
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست: اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل ...
بیرون از این خونه براتون امن نیست ...
معده ام درد می کرد: چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید: فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره ...
فقط باید کمی تحمل کنید ...
به زودی همه چی روشن میشه ... سلامت شما خیلی واسم مهمه ...
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد: دانیال نگرانتونه ...
ایستادم: چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف می کرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه ...
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل می شد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل می کرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام می کرد با صدایِ قرآنش، آرامش را به من هدیه می داد. گاهی نگرانیش آنقدر زیاد می شد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی
خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن ...
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاق رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدای آشنایی سلام گفت: سارا.. منم، صوفی! سعی کن حرف نزنی ...
ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه ... حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را می دید: من ایرانم ... پیداش کردم ... دانیالو پیدا کردم ... اون ایرانه ...
درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: سارا ...
همه چی با اون چیزی که من دیدم و تو شنیدی فرق داره ...
جریانش مفصله ...الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضی و رفقاش کنترل میشه ...
تو فردا مرخص میشی ...
این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم ...
فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره ...
بخصوص اون سگِ نگهبانت ...
دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه ...
فعلا بای
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیدههای من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد ...
نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید. تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود: سارا تو باید از اون خونه فرار کنی ... در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه ... اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ...
ابهام داشت دیوانه ام می کرد: من میخوام با دانیال حرف بزنم ... اون کجاست؟؟
با عجله جواب داد: نمیشه ... من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون ...
سارا ...تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما
نقشه؟؟ چه نقشه ای؟؟
حسام خوب بود، یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟
اسم دانیال که در میان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیهای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده ...
لحنش آرام اما عصبی بود: سارا، الان وقتِ این حرفا نیست ...
حسام بازیگر قهاریه ... اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت ...
اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است: شاید درست بگی.. شایدم نه..
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی ...
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد ... صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند ...
حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم ...
به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی ...؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکردم و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی ...
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم ... زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد ...
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود ... چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید ... بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود ... او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمی دانم ...
شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود ...
اسلامِ عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش ...
اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده بود و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش ...
بعدِ کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم.
با طمئنینه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال.
به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: چرا نماز میخوونی..؟؟
لبخند زد وگفت: شما چرا غذا میخورین؟؟ به پشتی مبل تکیه دادم وگفتم: واسه اینکه نمیرم.
مهرش را در دستش گرفت و آرام گفت: منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.
جز یکبار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم.
اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت...
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم.
مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید و بعد دستش را جلو آورد: این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه...
معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم می کرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم.
این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیدم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص پزشک، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است...
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود..
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!!!
او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آن هم در ایران!
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست می گفت؟؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت!...
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند.
حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
صدایش در گوشی پیچید:سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره!
حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت می کنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی!
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید: اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟
بی تعلل جواب داد: سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کرد.. جوابش را ندادم...
ادامهداد: سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن..
عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود..
#ادامه 👇👇👇
🕊🕊🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
👆👆👆
باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم...🙈
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نیمه های شب صوفی تماس گرفت
و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد.
ترسیدم. پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ...
صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از دست حسام در می آورد.
اما مگر حسام می توانست به مادرم آسیب برساند؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک می رفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد ... و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه می کرد ... کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن می آمد، چشمانم را باز کردم ... کاش دیشب خورشید می مرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا می ماند ... حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیفتد ...
بی رمق از اتاق بیرون رفتم ... لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف می زد، میخندید، سر به سرش می گذاشت ...
یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد ... کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ از اون صبحونه ی دیروزی میخوام ...