﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_بیست_و_نهم
باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود ...
با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس می کردن که تمومش کنه ...
چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را می خواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم می کرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر می رفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روح تر می شد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور می کرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی ...
پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی ...
در آن لحظات، دلم فقط برادر می خواست و بس ...
عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان می دادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد: هییییس ...
آروم باش.
صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد. بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم. نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض؛ مادربزرگم همیشه میگفت، به درد رویاهات که نخوری ...
گاهی تو بیست سالگی، گاهی تو چهل سالگی ... میری تو کمای زندگی ...
اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و در انتظارِ بوقِ ممتدِ نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی ...
و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا ...
نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمی دانست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب می دانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه می فهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد ...
و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را می کشد ...
چه با انگیزه ...
چه بی انگیزه ...
تکانی خوردم . خب ...
بقیه ماجرا ...
مکث کرد
اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثلِ بقیه ی مردها ...
انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خانواده ام واسه داشتنش ...
اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.
خاک شدم ...
دود شدم ...
حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمی تونی درک کنی چی میگم ...
منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم.
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریش و، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما ...
اما نشد ...
نتونستم ...
من مثلِ برادرت نبودم.
من صوفیا بودم ...
صوفی ...
ترسیدم ... به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم
رفت ...
گذاشتم که بره ...
خیلی راحت منو ...
زنشو ...
کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی ...
می تونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه .. نمیتونی ...
به صورتم چشم دوخت ...
دستی به گلویش کشید
اون شب جهنم بود ...
نه فقط واسه من.
واسه همه زنها ...
فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح.
جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیرِ اون مردها ...
داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم ... هنوز هم نفهمیدم ...
تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد.
سربازها دو تا دختر رو با مشت و گلد با خودشون می آوردن.
پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون.
دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف می زدن، می گفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو ...
خندید ...
خنده اش کامم را تلخ کرد
دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشن و خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا ...
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_ام
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد...
فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه، اما نبود ...
یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی و چینی و برو تا الی آخر... هستن عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی ...
ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده...
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود...
اینایی که میگم، نشنیدماا..
با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سربازا رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه ...
ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه ...
خندید ...کوتاه و پر تمسخر: خدا... خدایی که بی خیالِ همه شده ...
خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه...
خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت... خیلی..
دانیال دیگه انسان نبود... حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت ...
یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله ...
میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سرببرن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن ...
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟
صوفی سری تکان داد: شما از خیلی چیزا خبر ندارین...
این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان..یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن...فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر...این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره..این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن..من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد..این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده خوده شیطان..
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد: و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست..
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر
اما من نمیخواستم..
من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم: خوبم عثمان.. خوبم
کمی سرم را کج کردم: صوفی ادامه بده..
عثمان عصبی شد : سارا تمومش کن ... حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه ...
اما عثمان چه از حالم میدانست؟؟؟
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه: صوفی بگو...
عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: هیچی ... به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم ... امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه...اما نبود...
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اِشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت.
دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمی خورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت ...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_ام
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد...
فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه، اما نبود ...
یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی و چینی و برو تا الی آخر... هستن عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی ...
ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده...
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود...
اینایی که میگم، نشنیدماا..
با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سربازا رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه ...
ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه ...
خندید ...کوتاه و پر تمسخر: خدا... خدایی که بی خیالِ همه شده ...
خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه...
خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت... خیلی..
دانیال دیگه انسان نبود... حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت ...
یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله ...
میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سرببرن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن ...
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟
صوفی سری تکان داد: شما از خیلی چیزا خبر ندارین...
این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان..یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن...فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر...این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره..این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن..من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد..این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده خوده شیطان..
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد: و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست..
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر
اما من نمیخواستم..
من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم: خوبم عثمان.. خوبم
کمی سرم را کج کردم: صوفی ادامه بده..
عثمان عصبی شد : سارا تمومش کن ... حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه ...
اما عثمان چه از حالم میدانست؟؟؟
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه: صوفی بگو...
عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: هیچی ... به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم ... امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه...اما نبود...
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اِشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت.
دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمی خورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت ...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_یکم
هرچه صوفی بیشتر می گفت ...
مانور درد در وجودم بیشتر میشد ... حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد: صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب ...
صوفی پوزخند زد: اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره ...
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود ...
اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست ...
دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ...
ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟
خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد ...
دانیال ... برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر می برید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟
با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم ... شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد ...
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور ...
یه جوشنوده ست ...
اونوقتا که خونه ای بود و خونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون ...
همیشه ام جواب میداد ...
یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم.
آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه ... بخور حالتو بهتر میکنه
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو ...
من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید ...
عثمان فهمید و کمکم کرد ...
جرعه جرعه خوردم ...
به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک می داد ...
راست میگفت، معده ام کمی آرام شد ...
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم: تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت ...
حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری ... اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره .. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش: صوفی ادامه بده ...
صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان می کرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت: اجازه هست آقای عثمان؟؟
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود ...
بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم ...
به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود ...
روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی ...
شبها هم شیشه به دست، مستِ مست ...
وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون می رسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِ ...
من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم ...
دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت ...
اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم ... اما اینو خوب میدونم که : خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن ...
چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم ...
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست: هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود ...
اونم چه نمازی ... اول وقت ... طولانی ...
پر اخلاص ...
تهوع آور..
احمقانه…
ابلهانه! راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید ...
یه خونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد ...
یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد ...
تبریک میگم بهت ...
اوه ببخشید، تسلیت هم میگم ...
البته اون بچه خیلی شانس آوردااا..
آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتن و موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندن و دارن سینه ی نداشته شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن ...
چی داشت میگفت..؟؟
حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_دوم
نمیتوانستم باور کنم، یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:
چرنده ...
مزخرفه ... تمام حرفات مزخرف بود ... امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده ...
شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستین ...
صوفی نگاهم کرد ... سرد و یخ زده:
بشین سرجات بچه ...
من آنقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخونم برادرت و اون خاطرات نحسشو ببینم ...
اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته ...
اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی، خودِ خودِ جهنمه ...
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم: واست جوشونده آوردم ... بخور ... اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر ... آنقدر از کنار خودت ساده نگذر ...
وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری ... انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟
گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: بلند شو سارا ...
بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره ...
سرم را بلند کردم.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کنارِ صوفی ...
عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگِ جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید ...
مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش: چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا ...
دانیال یه پسربچه نبود ...
خودش خواست ... خودش، تو رو رها کرد ... اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست ...
صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده ... خیلی بیشتر از من و تو ... همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده ...
دانیال عاشقِ صوفی بود ...
کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثلِ آب خوردنه، اینو باور کن ... با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی ...
چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه ... نشنیدی ... نمیدونی ...
سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن ...
اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان ...
حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی ...
فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه ... سارا زندگی کن ... دانیال از تو گذشت! توام بگذر ...
خیره نگاهش کردم: تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟
فقط در سکوت نگاهم کرد. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت ...
سکوتش طولانی شد: عثمان جواب منو ندادی ... پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم: راهی جز گذشتن هم دارم؟؟
راست میگفت ... هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم ...
و من، دلم چقدر بهانه جو بود ...
بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت ... سلاخی اش کرد ... و مرده تحویل زمین داد ... همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود ...
الحق که خواهری شرقیم ...
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم ... خانه که نه ...
سردخانه ی زندگان!
در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت ... حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود!
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم ... مثلِ خودم ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_سوم
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم ... مثلِ خودم ..
بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.
اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر ...
حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمی رسید، حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش ...
روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هر وقت دیگر، خانه گردی می کرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست.
و سوالی که حالم را بهم میزد. او هنوز هم رویِ خدایش حساب می کرد؟ حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم ...
زنی که نه حرف میزد ... نه گریه میکرد ... نه میخندید ... و نه حتی زندگی ... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس ... و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم ...
من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم ... عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.
آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِ عکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم.
اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان ...
حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را می دانستم. دانیالی که نبود ... و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد ...
و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند.
مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر ... سکوتِ آزار دهنده مادر ...
قهوه ها و ملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم ...
عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم ... عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای…
و من متنفر از هر دو ... و او این را خوب میدانست ...
آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم ... همان سکوت و همان تاریکی ...
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثلِ همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور سااا..را.. صبر کن..
ایستادم، نگاهش کردم.
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید
دختر ... چقدر خوشگل شدی ... کی آنقدر بزرگ شدی؟
دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرد چهار شانه و خالی شده از فرطِ مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد ... پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند ... جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید . چقدر شبیه اون مادر عفریته اتی ... اما نه ...
نیستی ... تو مثلِ من سازمان رو دوس داری نه؟؟ مثلِ من عاشق مریم و رجوی هستی ... تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت ... سازمان ... قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یکجا از او گرفت ...
دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت …
تعادل نداشت؛ سارا ... امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم ... میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ ... دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه ... اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه ...
تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم.
پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثلِ دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت ... انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت ...
مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید ...
بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟
هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمی داشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم ...
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_چهارم
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش ... این اولین تجربه بود ... شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا ...
آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر ... از زمین خوردن ... از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان ... از برخورد مادر ...
بالای سرش ایستادم ... دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین می رفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد ...
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذرّه ای عشق. همان حسی که اگر می دیدمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید ... نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم ... نگرانی ... شادی ... یا غمگینی ... اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگی ام یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار ... دوبار ... سه بار ... جواب دادم. صدای عثمان بلند شد: چرا جواب نمیدی دختر ... با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم عثمان ...
بیا خونمون ... همین الان گوشی را روی زمین انداختم ... مدام و پشت سر هم زنگ می خورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد ... همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد ... حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم ...
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش ... نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد چی شده؟؟ طوریت شده ؟ کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. سارا با توام ... تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟ به سمت پدرم رفتم . بیا تو ... درم ببند پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده؟ سر جای قبلم نشستم. مست بود ِ.. داشت اذیتم میکرد ... مادرم هلش داد ...
فشاری که به دندانهایش می آورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات ... زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم. مرده؟ به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد ... جلوی پایم زانو زد بخور ... رنگت پریده .. لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه ... به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم .بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه ... سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت. پس یادت نره چی گفتم.
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی ... تنفس مصنوعی ... احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. خانوم شما حالتون خوبه؟. صدای عثمان بلند شد .دخترشه ... ترسیده ... چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد. اجازه میدی، معاینه ات کنم ... عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست ... زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشت.
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_پنجم
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تکِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد؛ خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کارها رو انجام دادم ...
سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت. پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود ...
اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم ... چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون می آوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میگذاشتند دهنش ...
مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم ... اما پدر تو … مکث کرد بلند و کشدار ... فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه.
مهم نبود ... هیچ وقت مهم نبود ... مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد ... اما ... چرا آنقدر دیر و ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم. اهمیتی نداشت ... نه خودش ... نه مرگش ...
عثمان نفسی پر صدا کشید. با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن ... امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا ...
با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم اینجوری نگام نکن ... نمی تونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی ...
مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه ... توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی ...
کاش محبتهایش حد داشت ... کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند ...
تن صدایش را پایین آورد، میدونم الان وقتش نیست ... اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا ... وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست ...
اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه ...
و زیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد: هر چند که حال خودتم تعریفی نداره ...
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان ...
سارا لجبازی نکن ... من کاری به تو ندارم ... اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه ... پیرزن بیچاره از دست میره ها ... اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی ...
دوستم، پسر خوبیه ... بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مداد رنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود ... یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم ... روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمی رسید ...
صدای زنگ در بلند شد. غذا رسید ... نترس، نمیذارم بیان داخل ... با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد، اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی ... شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه ...
مدتی از آن روز گذشت ... عثمان هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد ... خانه را کمی مرتب می کرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد ... هوای مادر را داشت.. محبت میکرد ... نصحیت میکرد ... پرستاری میکرد ...
و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد ...
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت ... و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام ... و ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم ...
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_ششم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر می شد.
سکوت ... خیره شدن ... چسبیدن به اتاق و سجاده ... نخوردنِ غذا ...
همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق ...
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود ... اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان می داد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سر در نمی آوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او می خواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه می کرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت ... ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان ... غوطه ور در کلمه ی خدا ... آنجا ته ته دنیا بود ... تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود ... حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید..
صدای عثمان کمی بالا رفت یان ... انگار تو نمی فهمی دارم چی میگم ... انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. آنقدر جریانو پیچیده نکن ... سارا نباید از اینجا بره ... اینو بکن تو کله ات ... هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه ... تو همین شهر ...
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: آروم باش پسر ...گ.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی ... اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صوتی گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم سا. .. سارا ... تو اینجایی؟؟
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند ... محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمان ترسو ...
عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف ... بی کلام ...
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. سارا جان ... از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟ چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید ... نفسهایش تند بود و عمیق. .. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟
عثمان اعتراض کرد :آخه ... مرد ایست داد :هیییییس ِ.. ممنون میشم ...
رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه ...
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم ... تو الان می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی ... یا اینکه ... مکث کرد ... طولانی یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی ... باز هم میل خودته ...
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_هفتم
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت. نفسی عمیق و پر صدا، من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم ...
اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم و آماده رفتن. من احتیاجی به کمکتون ندارم.
در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد: شک دارم ...البته راجع به شما ... اماااا.. در مورد اون زن نه ... مطمئنم که نیاز به کمک داره ...
جسارتش عصبیم میکرد. بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ... ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید. در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم ... اما انگار فقط در حد همون افسانه ست ...
عثمان لیوان به دست رسید .چیزی شده؟؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود ... دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد.
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد. عثمان ... من که میگم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن ...
صدای اعتراض عثمان بلند شد: یان، ساکت شو
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد می خواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم گورتو از خونه ی من گم کن بیرون؛ عوضی ...
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی ... چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم .من ایرانی نیستم .
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد. عه ... مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اُپن گذاشت و به سمت یان آمد.ببند دهنتو ... بیا بریم بیرن ... و او را به سمت در هل داد.
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد سارا ...اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ... ببرش ایران ...
راستی این کارتمه؛ هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم.
و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود.
عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و صدایش ضعیف: سارا ... من عذر ... عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. گم شو بیرون ... دیگر نمیخواستم ببینمش؛ هیچ وقت ...
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.
چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه می کرد. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم. ترسی آمیخته با نفرت؛ آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما ...
دلم به حالِ این زن میسوخت. زنی که تک فرزندِ والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.
یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.
خیره به چشمانش پرسیدم: دوست داری بری ایران.. ؟؟ حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک ... دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب ... شاید آرامم می کرد ... همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم ...
خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد ...
شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن؛ عثمان هم هیچ وقت نمیخوره، ...
سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. من مسلمون نیستم.
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد: اگه قصد کتک کاری نداری؛ بشینم. در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم.
صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. من زیاد با این چیزا موافق نیستم ... بیشتر از آرامش، تداعی میکنه مشکلاتت رو دختر ایرونی ...
نمیدانستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی!
بی جواب ...
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_یکم
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سخت ترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد...
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد...
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬ بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت...
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما...
حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر...
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پراعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود...
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش...
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم...
ابلهانه بود.. القای تحکُّمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان! انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی ندارد...
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد...
نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد؛ اما زبانش نه! گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای موردِ علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد؛ اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت! شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا...
نه… بیرون از در هم؛ نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی! همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل!؟
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند...
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیما در خاکی دیگر به زمین نشسته بود...
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد: اوه! اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده؛ این آدرس را از کجا آوردین؟؟؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد: پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن! اما نگران نباشین من میرسونمتون.
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
#ادامه_دارد... 👇👇👇
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_دوم
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمانش اپرایی پر شور اجرا میکردند.
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود!
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیتلری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند...
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.
پر از هجوم زندگی...
ریتمی ِاز هالیوود زدگی و سنت گرایی؛ که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم...
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد.
پیرمردِ راننده سری تکان داد: هی! یادش بخیر...این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.
چه روزایی بود.الانمو نبین! تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم؛ اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو دِه برو که رفتیم... مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پام نمیرسیدن...
آه کشید٬ بلند و پر حزن: داداشم واسه این انقلاب شهید شد. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر!
به قول نوری گفتنی: ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود؛ رنج دوران برده ایم...
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مون را باهاش میدیم...
اما بازم خدارو شکر؛ راضیم... امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم.
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را میسوزاند.
باید عادت میکرد؛ خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود...
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.
چشمان مادر دو دو میزد.
پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسامی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد: این را داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری؛ راستی٬ به ایران هم خوشی اومدی باباجان؛ انشاالله کنگر بخوری و لنگر بندازی؛ اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش...
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثل تمام مسلمانان ترسو...
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم.درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم؛ اما نه! این گشایش٬ حق مادر بود.
کلید را به دستش دادم.
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک...
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود...
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشامم خزید؛ کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند...
خانه ایی عجیب...
درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد... و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت...
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پس بی ورود از در خارج شدم...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
هتل...؟؟
پیرمرد ایستاد: میخواین برین هتل باباجان...؟؟!
با سر تایید کردم.
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لجباز!
کنار گوشش زمزمه کردم: بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست.
مسرّانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم و گفتم: اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه؛ بعد میتونیم اینجا بمونیم.
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت.
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿