eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
97 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
565 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 صدای عثمان سکوتم را بهم زد: سارا ... اگه حالتون خوب نیست ... بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم ... دختر آرامشی عصبی داشت: بار سفر بستم ... و عجب سوپرایزی بود ... رفتیم مرز ... از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم ... مسیری که نمی‌دانستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب می موند ... ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست ... می دونستم جای خوبی نمی ریم ... و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمی ذاشت ... چند روزی تو راه بودیم ... حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست ... و چقدر درست بود و من دلیل این سورپرایز عجیب شوهرم رو نمی‌فهمیدم ... بالاخره به مقصد رسیدیم ...جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه ... نمی‌دانستم این شوهر رذل چه نقشه‌هایی برای زنانگی هام داره ... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت ... مبارزه ای که مرد جنگ می خواست و رستگاری خونه ی پُرش بود ... اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمی‌کردم و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه ... منِ کتک نخورده از دست پدر ... از برادرت کتک خوردم ... تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ... ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم ... اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده ... اما امکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود ... یعنی دیگه هیچ وقت نبود ... ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید می‌دادم که برمی گرده و از اینجا میریم ... اما ... نفسهایم تند شده بود ... دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند می‌زدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق می‌کردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم ... عثمان از جایش بلند شد: صوفی فعلا تمومش کن ... و لیوانی آب به سمتم گرفت، بخور سارا. واسه امروز بسه اما بس نبود ... داستان سرایی های این زن نظیر نداشت ... شاید می‌شد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ... ای عثمان احمق ... چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟ من خوبم ... بگو ... لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش، باز شد: زنهای زیادی اونجا بودن که … ↩️ ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
#پابوس #قصه_دلدادگی #نیمه_شبای_ماه_رمضون حســـین جان بین بازار غلامان نظر انداخته ای جنس مرغوب نبودم نخریدی؟!!! باشد! دست عشاق گرفتی و حرم بردی  طبق معمول زمن دست کشیدی؟!!! باشد! این همه زار زدم داد زدم کرب و بلا این حرم گفتن من را نشنیدی ؟!!! باشد #آقاجان_جوابمو_حداقل_بده😞 #بخدامنم_دل_دارم @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠استاد فاطمی نیا: جوان عزیز اگر عروج میخواهی می خواهی به جایی برسی از خانه خودتان شروع کن! دل خواهرت را شکستی برو درستش کن! دل مادر و پدر را شکستی برو درستش کن! از خانه شروع کنید! #کلام_بزرگان @ReyhanatoRasoul97
جزء پنجم.mp3
4.04M
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 📖بسم الله الرحمن الرحیم📖 #ویژه_ماه_مبارک_رمضان #ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید : ✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج ✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری ✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما #تندخوانی_قرآن_کریم #جزء_پنجم #استاد_معتز_آقایی @ReyhanatoRasoul97 🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
•| دعای هر روز ماه رمضان #روز_پنجم التماس دعا❤️ 🌿 @ReyhanatoRasoul97
انفاق کارِ همه کس نیست. انفاق کار مردمان باهوش است، آن‌هایی که خلأها و نیازها را می‌فهمند و حاضر می‌شوند بجا آن خلأها و نیازها را پر کنند. انفاق خیلی مهم است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_اول @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
روح شما اگر در مقام تمثیل، همچون جسمی باشد، هر گناه که انجام می دهید، ضربتی بر روح وارد می کند و زخمی به وجود می آورد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_اول @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
1_9598666.mp3
1.81M
🎵واسه خدا خوشگل کار کن! 🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی.. #کلیپ_صوتی https://eitaa.com/oshaghalhosein_313 🌺🍃 @ShahidMohammadHasanGhasemi
🌙💚💚💚🌙💚💚💚🌙 رهبرانه 🌙💚💚💚🌙💚💚💚🌙 رهبر هم که باشی🍃✨ نباید #فراموش کنی که وظیفه پدر بزرگی برای نوه ات😊 را باید به بهترین شکل انجام دهی! اینکه عده ای تا به جایگاهی دست پیدا می‌کنند، رفتارشون نسبت به خانواده‌شون تغییر میکنه😒 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 صدای آرام عثمان بلند شد: کمی صبر کن صوفی... و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت: بخورید ... سارا داری میلرزی ... من به لرزیدنها عادت داشتم ... همیشه میلزیدم ... وقتی پدر مست به خانه می آمد ... وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد ... وقتی دانیال مهربان بود و می بوسیدم ... وقتی مسلمان شد ... وقتی دیوانه شد ... وقتی رفت ... پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود ... مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش، چشم را میزد ... چشمان سیاهش دلربایی می کرد اما نمی درخشید ... چرا چشمانش نور نداشت؟؟   شاید ... صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد ... فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم ... گرمایش زود گم شد ... و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم، بود! و باز صوفی: صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون، تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم ... فقط خرابه و خرابه ... جایی شبیه ته دنیا ... ترسیدم ... منطقه کاملا جنگی بود ... اینو می شد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند و تیر و تفنگ به دست با نگاههایی هرزه و کثیف از کنارت رد میشدن، فهمید ... اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام ... اما نبودم ... تعداد زیادی زن اونجا زندگی می کردن که دونسته یا ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داوطلب ... یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و با وقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیرِ یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه ... حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کرد و خواست که هوامو داشته باشن ... اولش همه چی خوب بود ... یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود ... هر روز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم می داد که شاید راست بگن و این یه موهبته که برای این مبارزه انتخاب شدم ... کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت ... افتخار می‌کردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم ... از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم ... دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام می دادم. اونجا مدام تو گوشمون می خوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور می‌کردم ... و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمی کرد ... هر روز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده می رفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!! ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97