eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.7هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید‌جهاد‌مغنیھ:" •• ⸤🎤بخشےازمصاحبھ‌بامادرشهیدجهادمغنيھ⸣  مادرجهاد‌دربارھ‌چگونگےورودپسرش‌بھ ‌بخش جهادے‌حزب‌اللھ‌‌لبنان‌مےگوید: ••• «بعدازشهادت‌پدرش‌جو‌بدے‌بھ‌وجودآمدھ‌بود. غربےها‌هر‌تهمتےبھ‌عمادمغنیھ‌مےزدندو هر حرفےدربارھ‌اش‌منتشرمےڪردند. •• از‌این‌ڪارهایشان‌هم‌هدف‌داشتند.‌ هدف‌ازبین‌بردن‌همان‌اثرےبود‌ڪھ‌درپیام‌ سیدنا‌القائدآمدھ‌بود. •••• اینڪھ‌‌مطمئن‌بودند‌این‌خون‌اثر‌خواهدگذاشت ‌و‌باید‌بھ‌هر‌ترفندےجلوےاین‌اتفاق‌رابگیرند. باآن‌شایعھ‌و‌تهمت‌ها‌و‌نسبت‌دادن‌هربدے بھ‌عمادمغنیھ‌مےخواستن نگذارند •• شخصیتش‌در‌چشم‌مردم‌دنیا‌آشڪارشود. • مےخواستنداوراتروریستےڪھ‌براے اهدافش‌هر‌جنایتےمرتڪب‌مےشدھ ‌معرفےڪنند‌این‌نسخھ‌امادرمنطقھ‌جواب‌نمےداد. ‌پس‌باید‌جوردیگرےعمل‌مےڪردند. ••• درڪشورهاےمنطقھ‌ازاین‌درواردشدند ‌ڪھ‌بیان‌ڪنندعمادمغنیھ‌چندهمسر‌داشتھ، ‌اهل‌فلان‌تفریح‌و‌فلان‌مسائل بودھ‌... •• تا‌بھ‌مردم‌منطقھ‌هم‌القاڪنندڪھ‌خیر! عماد‌مغنیھ‌آن‌طورهاڪھ‌شما‌فڪرمےڪنید •• هم‌نبودھ‌است.مبارزوچنین‌نبودھ‌است. مردےبودھ‌بھ‌دنبال‌خوش‌گذرانےهاوعیاشےخود..!» "زندگے‌نامھ‌و‌خاطرات‌فرماندھ🌿" •• +ادامھ‌دارد...:)!
درسته دختریم.... ولی..😎
🌷السلام علیک یا بقیه الله ❤ مـــهــدی جان(عج) مولا بیا که لحظه لحظه ام انتظار می شود ❤️ دلم برای دیدنت بیقرار می شود تمام هستی ام شده اسیر عشق پاک تو.. بی تو هر لحظه دلم جریحه دار می شود.
ـــ⟮💚⟯ـــ گل‌نرگسم زهمہ‌دست‌ڪشیدم ڪہ‌تــوباشـےهـمـہ‌ام باتوبودن‌زهمہ‌دست‌ڪشیدن‌هم‌دارد.🖐🏻.:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌「❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌」
وقت نماز است🌱♥ رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقدر عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃♂😅 نمازت سرد نشه رفیق😉🌷 😎✌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل تو دلم دیگه نیست آقا واسه کربلا 1.mp3
6.8M
اسم منو بنویس آقا واسه کربلا کپی از مطالب آزادِ باذکرصلوات برمهدی عجل‌الله‌فرجه 🌱✨
•••📞⸣ ⏳📞¦⇢ - وقتی‌ما‌حتی‌توی‌نمازی‌ڪه‌ڪمتر‌ازیڪ ساعت‌زمان‌می‌خوادسستـۍمی‌کـنیم‌‌! خیلی‌باید‌پـررو‌باشیم‌ڪه‌‌توی‌مشڪلات‌ از‌خـدا‌طلبڪار‌باشیم‌و‌کمڪ‌بخوایم ..! - 💔!- ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت4🦋 بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطمه از خنده هم هما
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋🦋 تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران، در ورودی ماشینو پارک کرد... سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو فاطمه:ممنون چشم فاطمه: چرا کشتیات غرق شده _هیچی بابا ولم کن آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته،اصلا بزار بگه ... سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید فاطمه: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید... هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردمولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد... فاطمه از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. اونم تو فکر... هی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم د نگاه کن ببین دوستی ، آشنایی کسی رو نمیبینید چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام... _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت سید: چیشد یهو _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت5🦋 تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران، در ورودی م
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋🦋 این صدای آشنا کیه.. این صدا... این صدای... این صدای علی به سمت صدا بر میگردم با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه... _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها _چشم گریه نمیکنم از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد... نگاهشو ازم گرفت.... علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم علی رو به کرد و گفت: فائزه جان فاطمه کوش پس... _رفته داخل مسجد... علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم... _چشم با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... فاطمه: فائزه کاروانا رفتن... بدبخت شدیم... فاطمه: چیه _علی اینجاست _بخدا راس میگم پاشو بریم فاطمه: وای خدا اخ جووون علی _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها فاطمه: برو بابا بدو بریم پیشش از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد. فاطمه: سلام علی آقا علی: سلام فاطمه خانم خوبی عزیزم؟ فاطمه: ممنون شما چطوری فاطمه: ای وای ببخشید اقاجواد سلام سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد فاطمه خانوم... بعد به من میگه خانوم علی:سادات... کجایی؟ تو فکری _همینجام علی جان...
آنقدࢪ‌‌سینہ‌میزد‌ بھش‌گفتم‌ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن‌...! میگفت: این‌سینہ‌نمیسوزه‌ .. موقـ؏‌شھادت‌همہ‌جاش‌تࢪڪش‌بود جز‌سینہ‌اش :)
38.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجا آقام خونه داره ؟ 😭 جوونيم رفت و آقامو ندیدم 😞✋ امون ای دل وای امون ای دل🖤
سلام🥰 من مدیر کانال هستم...⚘ دوستان براتون یک کانال عالی پیدا کردم کانال مذهبی هست🤩😍 پروفایل💜، عکس های متنوع و زیبا💚 ، لطیفه ❤، ترفند های خوب وعالی💛 ، متن های آموزنده و مفید 🧡، کاردستی های ناب🤎 @bankeghol 😊 لینک کانال 🌹من تاخودم رفتم توش عضو شدم 🌹 ⚘عالیه تازه تبادل هم داره😉💖😊 این هم ایدیم برای تبادل😊⚘ (@Reyhanmehr ) درجه ی یک🤗👌💖
خاطرات طنز جبهه 😄 دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» 😖 دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! 😩 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم. 🤣😆😁 شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
🍀السلام عليك يابقية الله فى اَرضه❤️