eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
54.2هزار عکس
38.7هزار ویدیو
617 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
+‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتم‌خیلےگناه‌کردم -گفت‌هنوزباروضہ‌ۍمادرگریہ‌میکنۍ +گفتم‌آره -گفت‌پس‌هنوزراه‌برگشت‌دارۍ💔:) ‌
خدایـٰا رحم ڪن بہ قلبۍ ڪہ دࢪ آࢪزوۍ چیزیست ڪہ دࢪ تقدیࢪش نیست (: - مثلا شھادت..!
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️ آن میــوه‌ای‌که‌فــاطمه‌آن‌را‌طــلب‌نـمود چون‌باب‌میـل‌اوست، شد این‌میوه‌تاجدار
نام رمان: همسفران عشق ژانر: امنیتی به قلم: ف. ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140978 کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی بودی؟ درحالی که سعی می کردم از جایم بلند شوم،جواب دادم. _عه...سلام حاج خانوم. بله قرار داشتم. _خوب پس منم مزاحمت نمی شم، اومدم نهارتو بدم و برم. به سمتش رفتم و ظرف غذا را گرفتم. _شرمنده می کنی حاج خانوم راضی به زحمت نبودم. _زحمتی نبود...شب میای خونه؟ _فکر نکنم...چطور؟ لبخندی زد تا تهش را خواندم _من قصد ازدواج ندارم...حداقل تا اخر ماموریتم _حتی اگه از اداره خودتون باشه؟ به سمت در رفت. _مراقب خودت باش چند دقیقه در همان حال ایستادم.. خدا می دانست این بار چه فکری در سر دارد ظرف غذا را روی میز گذاشتم و درش را باز کردم چشمانم را بستم بویش هر کسی را مست می کرد چند دقیقه بعد دوباره صدای در بلند شد. این بار هم به خیال اینکه خانم امینی پشت در است، اجازه ورود دادم. _بفرمائید. _گشنه ات نیس؟ آجیل آوردیم. سرم را بالا آوردم و با روی ماه سه عجوزه برخورد کردم.خون خونم را می خورد. گویا بی کار تر از این سه نفر نبود _انگار دیروز رو یادتون رفته... _خیر...اصلا _پس دلتون کتک میخواد؟ حالا نشونتون می دم. آرام و به حالت تهدید به سمتشان قدم برداشتم، دوقدم نرفته بودم که هر سه گریختند بالافاصله چهره خانوم امینی نمایان شد. _سلام . فک کنم بد موقعی مزاحم شدم.درسته؟ از خجالت بدنم گر گرفته بود به نشانه منفی سر تکان دادم و به مبل دونفره ی وسط اتاق اشاره کردم. _سلام . منتظرتون بودم بفرمائید . نفسم را با افسوس بیرون دادم که از چشم خانم امینی دور نماند _اتفاقی افتاده؟ _خیلی معذرت میخوام دخالت میکنم ولی چادری که سرتونه حرمت داره موهاتونو بدید تو _نکنه فکر کردید واقعا زیر دست شمام؟ کلافه دستی به سرم کشیدم _تا وقتی فرمانده ماموریت من باشم بعله... _ قراره فرمانده باشید یا بازجو؟ _منظورتون چیه؟ نیشخند زد _اف نیست پدرِ زیر دستتون تا اخر عمرش تو کار مواد مخدر بوده؟ دستم را بالا بردم _بهتره تمومش کنید...میریم سر اصل مطلب بعد از چند دقیقه، بحث گرم گرفته بود... دوباره قامت کامیار در چهارچوب در نمایان شد. در حالی که می خندید،گفت: _محمد جان، بدون تو از گلومون پایین نمیره . چشمانم را تنگ کردم. دلم نمی خواست این بار هم از دستم بگریزد. با قدم های محکم و تند به سمتش هجوم بردم. در حالی که می خواست فرار کند، دو مشت حواله شکمش کردم هر چه که در دستش بود روی زمین پخش شد. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140978 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ چند قدم عقب رفت و به حالت تسلیم دستانش را بالا برد. _آخ آخ آخ ،چه خبرته محمد همشو که ریختی. _بیرون. _چرا سخت میگیری سرگرد . _کامیار گفتم بیرون . با لب و لوچه ی آویزان دور شد. این من بودم و این دستانی که از شدت عصبانیت می لرزید، به سمت میز رفتم و پشتش جا گرفتم. خانم امینی که سعی می کرد، جلوی خنده اش را بگیرد ،گفت. _بیچاره ها چی می کشن. او چه می دانست...اصلا یک دختر بی بند و بار چه می توانست بداند.. _این بحثارو بزارین واسه بعد. _صحبتمون تمومه؟ _بله بنده همین الان هماهنگ می کنم تا برای عملیات امشب آماده شید. _بسیار خب. _ می تونید برید. به یاد داشته باشید نتیجه این ماموریت در آینده خیلی مهمه. بعد از چند ساعت جلسه توجیهی با نگاه های سنگین سه اعجوزه تمام شد. چند ساعت مانده به عملیات. باید آماده می شدم. یا به عبارتی، تغییر می کردم...آنهم صد و هشتاد درجه یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی،کفش چرمی، که اصلا باب میلم نبود ، موهای ژل زده و خالکوبی اژدها که از انگشت اشاره ام شروع شده و تا انگشت شستم ادامه داشت. در آینه نگاهی به سر تا پایم انداختم. فقط کراواتش کم بود. _خب جناب سرهنگ،این تیپ هم بد نشد. به افکارات خودم لبخندی زدم و بالاخره از مقابل آیینه کنده شدم. و حالا باید سوار ماشین پورشه مشکی رنگ می شدم و به سمت پایگاه خواهران راه می افتادم. یاد حرف سرهنگ افتادم... _اینم از ماشین..پورشه911 کررا... خیلی مراقب باشیا خط بیفته روش خسارتش از کل دارایی ما میزنه اونور سرم را با خنده به اینطرف و انطرف تکان دادم ناگهان علی مثل جن روبه رویم ظاهر شد. سوت بلندی کشید. در حالی که می خندید، گفت. _به، آقا محمدم بالاخره داره می ره پارتی . انگار فقط ما سه تا بچه مثبتیم. وبعد سریع دمش را انداخت روی کولش و الفرار. بلند فریاد زدم. _نشونت می دم آقا علی. همین که روی صندلی ماشین نشستم یاد غذا افتادم... همانطور دست نخورده روی میزم مانده بود تازه داشتم احساس ضعف می کردم بعد از یک راه نسبتا طولانی جلوی پایگاه خواهران نگه داشتم و با خانم امینی تماس گرفتم. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140978 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بعد از چند دقیقه از در خارج شد و با تیپ و آرایش زننده ای داخل ماشین نشست. حالا منه بیچاره باید تا آخر مسیر نگاهم را از او می دزدیدم که نرنجد. چند دقیقه بعد به حرف آمد. _خالکوبیه قشنگیه. _ خالکوبی چیه خانوم؟ رنگه. با این تند گوییِ بنده تا آخر مسیر حرفی بینمان رد و بدل نشد. _ توجه کنید خانوم امینی، بعد از ورود به هیچ عنوان با کسی حرفی نزنید. از کنارم جم نخورید. جای مطمئنی نیست،خیلی مراقب باشید. اسم رمز هم (مهمان شبه). _مهمان شب؟ _بله. رسیدیم. نگاه گذرایی به کاخ مقابلم انداختم و اشاره کردم که پیاده شود. مردی چهار شانه و کت و شلواری با کاغذی در دست مقابل در ایستاده بود. هم زمان با رسیدن ما با صدای دورگه ای، گفت. _مهمان؟ _شب. _خوش آمدید .بفرمائید داخل. هنوز چیزی از ورودمان نگذشته بود ولی صدای آهنگ پاپ سرم را به درد آورده بود. بعد از ورود، همه چیز را با دقت به ذهنم می سپردم. خانه ای ویلایی که دوطبقه داشت و به زیبایی سنگکاری شده بود. میز ها و صندل ها با پارچه قرمز پوشیده شده بودند. روی میز ها چندین جام مشروب و دیس میوه قرار داشت. خدمتکارانی که لباس فرم سفید، به تن داشتند و مهمان هایی که، هرکدام قسمتی از باغ در حال صحبت کردن و خندیدن بودند. روی میزی، شربت های شرابی رنگ که با گیلاسی روی ان آراسته شده بودند، به چشم می خورد. دنبال چهره ای اشنا می گشتم... به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140978 ✨✨✨✨✨✨✨✨
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام رمان: همسفران عشق ژانر: امنیتی به قلم: ف. ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140
ناشناس: عالی مثل همیشه ادامه بده پارت بعدی ممنون 🙏🏻انتظار سخت است ولی باید صبور باشی دلبندم تا شنبه😂 ..... چی بگم که نگفتهها پیداست شوک ایت دل مگر بکی دوتا ست 😑بابا خیر سرش سرگرد ها این چرا خودشو این شکلی کرد😂خوب بود نوشم اومد چرا؟ اهان از اون جهت😂چیزی نیست باید به بدتر از اینا عادت کنید🙃 ..... دم ادمین ها گرم که گذاشتن رمان داهل این گروه قرار بگیره🙏🏻 خیلی چیز های غیر منتظره رو خوندم 😂سپاس ادامه بده بله واقاا دستشون درد نکنه😇🙏🏻باید عادت به غیر منتظره تر از اینا بکنی😅چشم حتما..... ..... به به چشم و دلم روشن این اقا محمد ماهم زده به اون راه 😂خوب بود 😃خوشتون اومد الحمدالله ..... دم شما گرم ممنون🙏🏻 ..... الحق که محمد راست گفت چادر حرمت داره نمیشه هم چادر سرت باشه هم موهات بیرون باشه🙃عالی بود ادامه بده درست می فرمایید💫 چشم حتما☺️ ..... دنبال چه چهره ای میگردت؟ خیلی خوب بود تا فردا سخته صبر کرذن😭😂 دیگه دیگه وایسا ببین دنبال چه چهره ای میگردد😂باید صبوری کنی تا شنبه جمعه ها پارت خبری نیست😁 ..... چرا این دختره امینی روی موخم میره از همون اول مه اسمشو شنیدم😑 چی بگم والا😁 تا چند پارت وسطی که تاالان نوشتم دختر روی موخی هست😂 اصلا خصلتش همینه🙃 ولی یک هو..... دیگا بایذ صبر کنید😄 ..... دمت گرمعالی بود ادامه بده ممنون😊چشم حتما ادامه میدم🙃🦋 منتظر نظر های شما خواننده های خوب هستم🙃 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716982140978
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️اوج تنفّر مردم از جمهوری اسلامی 🎥در مصاحبه با خبرنگار خارجی🎤 🔹حــتــمـاََ بـبـیـنـیـد و نـشـر بـدیـد🔹
🌻🍂 🏃°{اگر نمی‌تونی پرواز کنی🦋، بدو اگر نمی‌تونی بدویی🪴، قدم بزن اگر نمی‌تونی قدم بزنی🚶‍♂ ،سینه خیز برو✨ همیشه کاری هست که باید انجام بدی اینکه یک قدم رو به جلو حرکت کنی💕 هـر طور که شده}°💛💪🏻