eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
4.8هزار دنبال‌کننده
56.9هزار عکس
47هزار ویدیو
648 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 مدیر ارتباطات @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم قهرمانی سالام من توی ۸-۹ سالگی علاقه زیادی به داستان نویسی داشتم خودم فکر میکردم استعداد دارم ولی نمی تونستم داستان های خوبی بنویسم همه میگفتن ول کن بابا دختر این کارا رو تو نمی تونی انجام بدی خیلی ناراحت میشدم ولی دست از داستان نوشتن بر نداشتم... الان چند سالی هست که تو داستان نویسی مقام میارم زود خودتونو نبازین😉✋
"👀💕" رفیق‌شہید‌ میگفت: هوا‌خیلی‌سرد‌بود❄️ ماهممون‌توچادارا🏕 ۷یا۸نفری‌میخوابیدیم🤦🏻‍♀️ واقعااون‌شب‌هواسردبودبطور وحشتناک🤧 ساعت‌سه‌شب‌بودپاشدم‌رفتم‌بیرون دیدم‌یکی‌کنار‌ماشین‌باهمون‌پتوداره نمازشب‌میخونہ!🤭🙄 این‌چیزاروماتوواقعیت‌ندیدیم توفیلمادیدیم! امامن‌درمورد بابڪ دیدم🙂🌸 💕¦⇜ 💕¦⇜
خاطره: یہ‌روز‌تو‌‌گرماے‌تابستان‌‌یہ‌خانومے‌با‌بچہ‌ چند‌ماهہ‌اش‌‌و‌خواهرش‌‌‌رفتہ‌بودن‌بازار‌یهو‌‌این‌بچہ‌میزنہ‌زیر‌گریہ‌مادرش‌هرڪارے‌ میڪنہ‌بچہ‌آروم‌نمیشہ‌... ‌نگران‌شده‌بودن‌‌‌از‌بیقرارے‌این‌بچہ وقتے‌داشتن‌از‌ڪنار‌یہ‌مغازه‌رد‌میشدن‌ صاحب‌مغازه‌ڪہ‌یہ‌آقاے‌پیر‌و‌مهربون‌بود‌ گفت‌:‌سلام‌دخترم‌‌چے‌شد؟ خانومہ‌میگہ:‌سلام‌حاج‌آقا‌نمیدونم‌ حاج‌آقا‌میگه‌شاید‌گرمشه‌؟ ‌ولے‌نہ‌گرمش‌نبود‌... یهو‌حاج‌آقا‌چیزی‌یادش‌اومد‌گفت:‌دخترم‌ ‌بچہ‌ات‌و‌آبش‌دادی؟ خانومہ‌میگه:‌نه‌حاجی حاج‌آقا‌یه‌لیوان‌آب‌میاره‌یڪم‌با‌انگشت‌ خیسش‌روی‌لباے‌بچہ‌میڪشہ‌‌‌‌‌...‌بچہ‌آروم‌ میشہ‌دیگہ‌خبرے‌از‌گریہ‌هاے‌چند‌دقیقہ‌ پیشش‌نیست... یا‌شش‌ماهہ‌حسین‌😭🖤:)
عمہ‌شهید: یہ‌روز‌جمعہ‌رفتیم‌بیرون ما‌توی‌راه‌همہ‌چی‌خریدیم (بابڪ‌خیلی‌آدم‌شوخ‌طبعی‌بود) بہ‌بابڪ‌تعارف‌میکردیم‌کہ‌یہ‌چیزی‌بخور بہ‌حالت‌شوخی‌میگفت‌من‌روزه‌ام‌ما‌فکر‌ میکردیم‌داره‌شوخی‌میکنہ‌درحالیکہ‌بہ  مقصدمون‌رسیدیم‌،اذان‌گفت‌دیدیم‌بابڪ‌ یہ‌تیکہ‌نون‌و‌یہ‌خورده‌حلوا‌برای‌خودش‌ اورده‌بودباهمون‌نشست‌و‌افطار‌کرد هممون‌شوکہ‌شدیم‌گفتیم‌بابڪ‌تو‌کہ‌ روزه‌بودی‌‌لااقل‌بہ‌ما‌میگفتی‌خوراکی‌هایی‌ کہ‌بچہ‌ها‌‌میخوردن‌رو‌جلوی‌تو‌نمی‌آوردیم گفت‌نہ‌عمہ‌این‌چہ‌حرفیہ‌بچه‌ها‌باید‌ لذتشون‌رو‌ببرن‌منم‌بہ‌کار‌خودم‌مشغول‌ باشم...🌿
برادرشهید: دروغی‌کہ‌توذهنم‌بشینہ‌وناراحتم‌کنہ‌ازبابابڪ‌‌یادم‌نیست... بابڪ‌‌همش‌درتلاش‌بود‌دوره‌های‌مختلفی‌روبگذرونہ ‌تارزومہ‌خوبی‌درکاراش‌داشتہ‌باشہ‌‌. برای‌هرروزش‌یک‌روز‌قبل‌سعی‌می‌کرد برنامہ‌داشتہ‌باشہ‌. یہ‌اخلاقی‌کہ‌داشت‌ازهیچکس‌هیچ‌انتظاری‌نداشت‌... سهی‌می‌کرد‌کارخودش‌روخودش‌انجام‌بده‌ اعتقاد‌داشت‌چون‌انتظارندارم‌ ازدست‌کسی‌هم‌ناراحت‌نمیشم‌.. :) ⌝شَھیـدبـٰابڪ‌نـوࢪۍ🖤⌞
همرزم‌شهیدبابڪ‌نورۍ: بابک‌همیشه‌یه‌تسبیح‌سبزداشت ‌که‌دور دستش‌میبست 📿 موقع‌شهادتش‌هم‌دستش‌بود💔
🌿 آرمان هم مهربان بود، هم درس‌خوان و هم قانون‌مدار. از آنجایی که اهل کار جهادی و فرهنگی بود، گاهی درس خواندنش به تعویق می افتاد؛ اما ما میدیدیم که وقتی همه میرن بخوابند،آرمان گوشه حجره می‌نشست، برای این که کسی اذیت نشود نور لپ‌تاپش را خیلی کم می‌کرد و تا پاسی از شب درس می‌خواند...
💛 | دلِ ڪربلایی... | می‌گفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه... ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمی‌تونی بمونی و دلت همش کربلاست و دوست داری که باز زیارت بری... ✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد‌
♥️ |امام حسین(ع) اگه بخواد...| گفت: دیدی مامان گفتم امام حسین(ع) اگه بخواد واقعا می‌طلبه، کی فکرشو می‌کرد؟ ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
🎞 •|پـدر‌شھـید|• ازهمان‌بچگی؛🧑🏻‍💼 اهلِ‌حساب‌و‌کتاب‌و‌برنامه‌ریزی‌بود✍🏻🗒 خواهروبرادرهایش‌همیشه‌وقت‌برگشتن ازمدرسه‌خوراکی‌می‌خریدند🍭🧃 اما‌بابڪ‌به‌همان‌تغذیه‌مادر‌🥪قناعت‌میکرد، و‌پول‌💵توجیبی‌هایش‌را‌جمع‌میکرد. از‌همان‌وقت‌ها‌که۱۱سالش‌بود، نمازمغرب‌رادرمسجدمی‌خواند🧎🏻! .نوری
وقتی در خانه حضور داشت، شلوغ بود. آرمان جو خانه را کلاً عوض می‌کرد... اوایل که حوزه می‌رفت من دلتنگش می‌شدم! وقتی آرمان نبود، انگار هیچکس هم در خانه نبود! در کنار اینها خیلی شوخ و خوش اخلاق و مهربان بود. ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور🥺 موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت🚶🏻‍♂❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... 🌱 خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ."🖐🏻 هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌ نرفت‌وباکفش‌راه‌نرفت ...🦋 ❤️