#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد.
_ای خدااااا... باز چیشده؟!!
فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟؟!
_مگه چی میگه؟؟!
فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟؟!
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...!!
نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم...
فاطی: چرا نمیخوری فائزه؟!
_فاطمه...!!
فاطی: جانم؟؟!
_امشب میرن اجرای حامد... نه؟؟!
فاطمه با هیجان گفت: وااای راستی یادم رفت بگم!!
_چیووو؟ چیشده؟!!
فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام!
_غیرممکنهههه!! محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال) میاد... اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟؟! این غیرممکنه بخدا!!
فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...!!
فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی... اصلا من لال میشم...!!
_راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...!!
فاطی: فائزه...!!
_هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟
فاطی: تا الانم که این همه بلا سرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده!!
_زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا!!
فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی...
_اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم!!
فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری...!!
_خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم.
فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری...!!
_خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟؟!
فاطی:هی...خدا...باشه.
فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...!!
#ادامه_دارد...