ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
#پارت_چهل_و_دوم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی
#پارت_چهل_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر!!
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی؟!
_نازگل کیه؟!
محمد: نازگل یعنی فائزه من!!
_محمد!!
محمد:جان محمد؟؟ بگو فائزه!!
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟!
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز!!
_چرا؟؟ مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم...
مجبورم به جان خودت...
ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود...
ناخودآگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو!! خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...!!
قسم جونشو که داد ناخودآگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه به قرآن یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها!!
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...!!
محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...!! _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم!!
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم!!
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا...!!
#ادامه_دارد...