ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_ده از رشت در صدای عزیزبه گوشم رسید. - چرا این در قفله؟ - نمی دونم عزیز؟ ص
نام تو زندگی من
#پارت_یازده
- سالم آقا جون.
با شنیدن صدای من نگاهش رو باال گرفت و در نگاهم دوخت. سر شو تکون
داد. ا شاره ای به مبل کرد، که رو اون ب شینم. نگاهی به عزیزکردم که لبخندی
زد و سرشو تکون داد. روی مبل نشستم و نگاهم رو به انگشتای دستم دوختم.
- می دونم ماه بانو )عزیز( همه چیزو بهت گفته، ولی من هم بگم، فکر کنم
خیالت راحت تر بشه.
بار دیگه تسوبیحشووتوی انگشوتاش جا به جا کرد. نگاهی به عزیزکردم که با
اخمی به آقاجون زل زده بود.
- شهاب رو که دیدی و شناختی. من از همه نظر قبولش دارم. رسر با خدا و با
ایمانیه. توی مسجد همیشه می بینمش سر به زی ،
ِ
ر سرش تو کار خودشه. فعال
که درسوش تموم شوده و داره توی شورکت آقای شویدایی، ردرش کار می کنه.
امروز هم آقای شیدایی اومد م ازه، درباره ی تو صحبت کرد. برای نامزدیتون
قراره بیان.
دستامو مشت کردم و نگاهم رو به زیردوختم و چشمامو بستم.
- هر چی شما بگین آقا جون.
خواستم از جام بلند بشم که صدای آقا جون اجازه نداد و سرجام نشستم.
- امروز قراره بیان که نامزدی کنید. من هیچ برای نامزدی راضووی نبودم. می
خوا ستم عقد و عرو سی با هم با شه ولی شماها، بچه های امروزی ه ستین.
برای همین بهتره همدیگررو بشناسین و بعد عقد و عروسیوراه میندازیم.
آهی کشیدم. مگه چاره ای جز قبولی داشتم.
#ادامه_دارد...