نام تو زندگی من
#پارت_115
ای خدا نکنه این دیوونه باشه؟ وای نکنه یک نفر دیگه گوشی رو برداشته باشه؟
توی فکر بودم که صدای شکمم بلند شد. دستی به شکمم کشیدم. حوصله
درست کردن شامو نداشتم. ظهر هم از شادی پیداکردن آقای آراسب غذا
نخوردم.
همون طور که خودش گفت: "باید هشت شرکت باشم."
خسته از جام بلند شودم و به حیاط رفتم. کنار حوض نشستم و به ر*ق*ص
ماهی ها نگاه کردم. باد موهامو به بازی گرفته بود. حس خوبی داشتم. شاید
به خاطر این بود که می تونستم از شر این اسم حک شده خلاص بشم.
لبخندی زدم و بوی گل یاس رو به مشامم کشیدم که زنگ در به صدا در اومد.
با تعجب از جام بلند شدم و به داخل رفتم. چادرمو سر کردم و به طرف در به راه افتادم. هنوز به در نرسیده بودم که مشتی به در زدن. با چشمای گرد شده
درو باز کردم که علی با خنده کاسه ای رو به طرفم گرفت.
- این چیه؟
- شله زرده. نمی دونم دقیق چی می گن؟ اونی که دارچین و زعفرون داره.
خنده ای کردم و گوشش رو گرفتم.
- این چه طرز در زدنه، هان؟!
- آی آی، ول کن. می خواستم قیافتو این طوری ببینم.
خنده ای کرد که پس گردنی به سرش زدم که دستی به موهاش کشید.
- موهامو خراب کردی! یک ساعته داشتم درستش می کردم.
#ادامه_دارد...