نام تو زندگی من
#پارت_154
این طوری بهتر بود می تونستم حقیقت رو بهش بگم. بگم که چرا اومدم
سراغش. عزممو جزم کردم و تاکسی گرفتم و به شرکت رفتم با پیاده شدنم مش سلیمون با تعجب نگاهم کرد.
- دخترم این موقع چرا اومدی؟!
- با آقای فرهودی کار داشتم.
- دخترم وقت کاری که تموم شده!
آهی کشیدم. نگاهی به آسمون کردم که تاریک شده بود. دیر رسیده بودم!
داشتم برمی گشتم که مش سلیمون صدام زد.
- دخترم گفتی با آقای فرهودی کار داشتی؟
- به طرفش برگشتم.
- بله!
- هستن. امروز کلافه بود گفت: "کارا عقب افتاده. هنوز شرکتن."
با خوشحالی به داخل رفتم که مش سلیمون صدام زد.
- بله!
- دخترم از پارکینک برو در این طرف قفله.
سرمو تکون دادم.
- دخترم من دارم میرم تو هم به آقا آراسب بگو که این در رو هم قفل کنه.
سرمو تکون دادم و با حالت دو به طرف پارکینگ رفتم. از تاریکی پارکینگ به
خودم لرزیدم. جلوتر رفتم. دارم چی کار می کنم؟ یعنی من می تونم با یک
مرد نامحرم تنها این جا باشم؟ قدمی به عقب برداشتم. نه نمی تونستم، این
#ادامه_دارد