نام تو زندکی من
#پارت_162
در راهرویی که آراسب رو داخل اون برده بودند دوختم. کاش می دیدمش. آه
دیگه ای کشیدم و به طرف پدر و مادرش برگشتم.
- با اجازتون من دیگه برم.
آقای فرهودی نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- صبر کن به آرسام بگم برسونتت.
لبخندی زدم.
- نه ممنون. مزاحم آقا آرسام نمیشم.
- این حرفا چیه دخترم صبر کن به آرسام میگم.
- چیو به من بگید؟!
با صدای آرسام به عقب برگشتم که آقای فرهودی به آرسام گفت:
- خب شد اومدی. داشتم می گفتم که آیه خانم رو ببری خونشون دیر وقته دیگه.
آرسام نگاهی به من کرد.
- ولی ایشون نمی تونن جایی برن!
با تعجب نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که آقای فرهودی کارمو آسون
کرد.
- چرا نمی تونه جایی بره؟
آرسام با لبخندی کنار مادرش نشست، اما اون لبخند به اخمی تبدیل شد و
گفت:
- چون باید به پلیس بگه چه اتفاقی افتاده.
- ولی من اصلا قیافه شون رو ندیدم!
#ادامه_دارد