eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.8هزار عکس
37.8هزار ویدیو
617 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
نام تو زندکی من در راهرویی که آراسب رو داخل اون برده بودند دوختم. کاش می دیدمش. آه دیگه ای کشیدم و به طرف پدر و مادرش برگشتم. - با اجازتون من دیگه برم. آقای فرهودی نگاهی به ساعت کرد و گفت: - صبر کن به آرسام بگم برسونتت. لبخندی زدم. - نه ممنون. مزاحم آقا آرسام نمیشم. - این حرفا چیه دخترم صبر کن به آرسام میگم. - چیو به من بگید؟! با صدای آرسام به عقب برگشتم که آقای فرهودی به آرسام گفت: - خب شد اومدی. داشتم می گفتم که آیه خانم رو ببری خونشون دیر وقته دیگه. آرسام نگاهی به من کرد. - ولی ایشون نمی تونن جایی برن! با تعجب نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که آقای فرهودی کارمو آسون کرد. - چرا نمی تونه جایی بره؟ آرسام با لبخندی کنار مادرش نشست، اما اون لبخند به اخمی تبدیل شد و گفت: - چون باید به پلیس بگه چه اتفاقی افتاده. - ولی من اصلا قیافه شون رو ندیدم!