نام تو زندگی من
#پارت_23
عطر جدید خریدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه چطور!؟
عزیزلبخندی زد.
- چادرپ بوی دیگه ای داره.
! -
ً
جدا
چادر رو از دسووتش گرفتم و به بینیم نزدیک کردم. بوی م*س*پ کن نده ی
شکالپ تلخ توی بینیم ریچید. لبخندی زدم و بار دیگه بوش کردم.
- چه بوش خوبه.
عزیز نگاهم کرد و لبخندی زد.
- برو دست و صورپ رو بشور که غذا آماده است. تا تو بیای رایین منم میزرو
می چینم.
سرمو تکون دادم.
- عزیز، آقا جون نیست؟
عزیز با ناراحتی نگاهم کرد. معنی نگاهش رو فهمیدم و به طرک رله ها رفتم
که صداش و از رشت سرم شنیدم.
- رفته به چند شعبه سر بزنه. نهار خورد و رفت.
- لباسامو عوض می کنم میام.
راموروی رله اول گذاشتم که با مکثی به طرفش برگشتم.
- عزیز؟
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_23
محمد:
کلافه تر از این اتفاق و دردی که در شانه ام پیچیده بود بین آن جمعیتِ درب و داغان دنبال امینی بودم.
ایستادم و رو به جمعیت فریاد زدم.
_مهمونی تموم شد...گم شید بیرون
برگشتم سمت مهدی
_اینا رو بیرون کن
گوشهای روی مبل نشستم و شاهد خالی شدن خانه بودم.
دقیقا همان لحظه که چشمم امینی را در تله انداخت کامیار صدایم کرد.
_محمد... تماس داری
درحالی که با اخم به سر و وضعش نگاه میکردم از جایم بلند شدم و به سمت پله ها رفتم.
دست به پهلو در چهارچوب در ایستادم.
کیوان و علی روی تخت نشسته بودند.
کامیار هم پشت میز لم داده بود.
مرا که دیدند از روی تخت بلند شدند.
_بد نگذره آقا کیوان؟ مثلا قرار بود حواست به این خرابکارا باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_ما سه تا هنوزم تو شکیم...یه دفعه دیدیم خونه پر شده از دختر و پسر
نفس گرفتم
_کی پشت خطه؟
_سرهنگ
هدفون را از دست کامیار گرفتم و روی گوشم گذاشتم.
_بله سرهنگ؟
_همه چی رو به راهه؟
دستی به چهره خسته ام کشیدم.
_به گمونم رو به راهه.
_خب خدارو شکر
_اتفاقی افتاده؟
_رد مادر خانم امینی رو تو تشکیلاتشون زدیم. دیگه نمیشه با امینی پرونده رو ادامه داد چون قطعا همو میشناسن.
چراغی در افکارم روشن شد.
_خب این آشنایی میتونه به نفعمون هم باشه.
_ریسکش بالاست.
_من زیاد تمایل به بودن خانم امینی نداشتم. ولی حالا که میگید یه نسبت وجود داره بینشون، بهتر میتونیم اعتمادشونو جلب کنیم.
دقایقی سکوت بینمان گذشت تا بالاخره گفت
_باشه؛ حالا که قرار نیست بکشی کنار خودتو آماده کن
رادان فردا میخواد تو رو ببینه
یکی از بچه ها زنگ میزنه بهت اطلاع میده
دیگه مثل قبل نیستا محمد...حواستو بیشتر جمع کن
مهم تر از همه خانم امینی باید از حضور مادرش اطلاع داشته باشه
حالا خود دانی
_ان شاءالله از پس این پرونده هم برمیایم
_ان شاءالله
نجلا:
تمام آبرویم جلوی انهمه آدم به فنا رفت؛ البته کمی پشیمان بودم.
خیلی کم.
ولی آنقدری نبود که به فکر عذر خواهی باشم.
خسته از هیاهو و غوغایی که سرهنگ به پا کرده بود پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم.
این روزها کسل کننده بود.
چرا نباید میهمانی میگرفتم؟ خودش خبر نداشت چه لطف بزرگی به او و همکارانش کرده ام.
بلند شدم و روی مبل ایستادم.
چند بار بالا و پایین پریدم تا به نفس نفس افتادم.
باز دیوانه بازیام شروع شد.
خدا خدا میکردم که سرهنگ را نبینم؛ که اگر میدیدم بد دعوایی به راه میافتاد.
محمد:
بلافاصله بعد از سرهنگ گوشی ام زنگ خورد.
"خواهر گرامی"
الحق که رگ خوابم دستش بود.
_سلام داداااااااش
_علیک سلام چرا داد میزنی؟
_عه مگه داد زدم؟
_خیر...بنده اشتباه کردم.
_مژدگونی بده
آرام کنار کیوان، روی تخت نشستم.
_بابت؟
بہ قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨