نام تو زندگی من
#پارت_25
بوی مهربون عزیز رو به ریه هام فرو دادم و به اشووکام اجازه دادم که با خیال
راحت روی گونم سوور بخورن. نمی دونم چقدر توی آغوش عزیز بودم که با
رتویی که روم کشیده شد به خواب عمیقی فرو رفتم.
****
گاز محکمی به سیب زدم. با حرص نگاهم رو به شهاب دوختم که خون سرد
راهاشووو روی هم انداخته بود و تلوزیون نگاه می کرد. یک گاز دیگه زدم که
عزیز سیب رو از دستم گرفت.
- بابا این سیب بیچاره چه گ*ن*ا*هی کرده؟
همون طور که نگاهم به شووهاب بود اخمی کردم و سوویب و به سووختی قورپ
دادم.
- این درخت خرما این جا چکار می کنه؟ یک بار دیگه می شه بگین.
عزیزنگاهی به شهاب کرد که حواسش به ما نبود. گاز محکمی به سیب من زد
که خنده ام گرفت. با حرصی که توی صداش بود گفت:
- برای آشنایی بیشتر اومده.
هردو یک تای برومونوباال داد
َ
ا یم و نگاهمون رو به او دوختیم.
- فکر نکنم بخاری از این درخت خرما در بیاد. یک سوواعته زل زده به این
تلویزیون.
- ببینم عزیز، این ها توی خونشون تلویزیون دارن یا نه؟
عزیزنگاهی به شهاب کرد.
- نمی دونم وا... هر وقت ما رفتیم خونشون چیزی ندیدم.
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_25
نجلا:
با چیزی که شنیدم سرم را با شدت به سمتش برگرداندم.
_چراااا؟
_تو این مدت مجبورید دوستش داشته باشید و رابطهتون رو خوب کنید.
نیشخند زدم.
_از کی تا حالا نفرت میتونه به عشق تبدیل شه؟
_متاسفانه از همین الان؛ بهتون قول میدم وقتش که برسه خودم دورتون کنم.
_گیریم که قبول کنم...اگه ازم در مورد رابطه منو تو پرسید چی بگم؟
انگار از سوال شکه شد.
ادامه دادم.
_از اونجا که منو میشناسه نمیتونیم بگیم خواهرو برادریم.
_اگه پرسید شما بگید نامزدیم.
منتظر همین جمله بودم.
با خنده گفتم
_بدم نی...شوهر گیرم اومد.
صورتش داشت سرخ میشد.
آتش درونش معلوم بود.
بدون خداحافظی در را محکم به هم کوبید و رفت...
دوباره عکس را برداشتم و نگاهش کردم.
_مادرِ خوبی میشی نیلا جون...به امتحانش میارزه
گوشی را برداشتم و پیام دادم.
_حل شد...
محمد:
حیا نداشت این دختر.
کلی حرف در گلویم مچاله شده بود و این اولین بار بود که خودم را تا این حد کنترل میکردم.
ساعت، ۹ را نشان میداد.
به بدنم کش و قوسی دادم و نشستم.
خواستم سرم را به به دیوار تکیه دهم که صدایی از بیرونِ خانه به گوشم رسید.
دوباره از جایم بلند شدم؛ با چشمان خسته از پنجره نگاهی به باغ انداختم.
چشم چرخاندم...
کسی میانِ درختهای گوشهی باغ در حال قدم زدن بود.
شیشه را بالا کشیدم و سرم را نیمه از پنجره بیرون بردم.
_مهدی تویی؟؟
جوابی نشنیدم.
کفش را به پا کردم و وارد حیاط شدم.
باد سرد صورتم را خراش میداد.
با قدم های کوتاه به سمتس رفتم.
کنارِ جایی که نشسته بود یک تابِ دونفره آویزان بود و با بازوی باد در هوا میرقصید.
هرچه نزدیک میشدم صدای وق وقِ مهره های تاب واضحتر میشد.
پشتِ مهدی ایستادم.
دستانم را در جیبم جا دادم تا از سرما در امان باشند.
_خلوت خوش میگذره آقا داماد؟
دستپاچه به صورتش دست کشید و به سمتم برگشت.
_تویی محمد؟ جانم؟
کنارش نشستم.
_خبریه؟چیزی شده؟
_نه مگه قراره چیزی شده باشه؟
_خیسی چشمات چی؟ برا اونم بهانه داری؟
سرش را پایین گرفت.
لبخند ریزی زدم.
_پس نگو چیزی نشده.
_فقط دلم گرفته بود، همین...
دستم را پشت کمرش گذاشتم و سرش را به سرم تکیه دادم.
_بچه که بودم شبا بابام منو مریمو مینشوند رو پاهاش؛ ستاره هارو نشونمون میداد... از خودش داستان میگفت...
آخرین روز حال و هواش فرق داشت.
اونموقع من ۱۷ سال بیشتر نداشتم.
دستمو گرفت؛ این بار نوبت ماه بود.
با انگشت ماهو نشون داد.
گفت
_میدونی چرا ماه برعکس ستاره ها تنهاست؟
گفتم
_شاید چون یه ماه کافیه برا روشنایی شب.
خندیدو گفت
_ماه تنهاست چون خوبیش به همهی زمین میرسه...
نفهمیدم چرا این حرفو زد.
ولی یه مدت که گذشت تازه فهمیدم چرا بعضی از آدما تنهان
چرا کسی نمیتونه تو اوج...
ناگهان با صدای شکستن چیزی حرفم نصفه ماند...
بہ قلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227