✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_5
بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاشتم به سمت اتاق سه اعجوبه، راه افتادم و بعد در زدن وارد اتاق شدم.
خدارا شکر، این بار از شیطنت های دیروز خبری نیست...
از چشمشان خواب می بارید
سعی می کردند خودشان را عصبانی و ناراحت نشان بدهند ، که موفق نشدند و پقی زدنند زیر خنده.
یقه پالتوی خود را مرتب کردم و گفتم
_گوش کنید. امروز ساعت یازده جلسه توجیهی برگذار میشه، سروقت بیاید.
هر یک دقیقه تاخیری که بکنید به ضررتونه
ساکتون رو بردارید باید برید خونه امن؛ سوالی نیست؟
_ محمد جان، مگه ماموریت اول مال شما و خانم امینی نیست. ما چرا از امروز می ریم خونه ی امن؟
_اولا بگو سرگرد فاطمی زبونت عادت کنه اقا مهدی، چند بار بگم؟
دوما برای آشنایی با محیط و راه اندازی سیستم و دستگاها باید زود تر از ما اونجا باشید.
_بابا محمد خیلی سخت می گیری ها،یه درجه گرفتی شدی سرگرد، گناه ما چیه؟
_خیله خب زبون نریز...
در حالی که دستگیره در را می چرخاندم به سمتشان برگشتم
_اینجایید که کارِ اداری انجام بدید...
پس اینقدر شیطنت نکنید
بلافاصله بعد از بستن در اتاق ، صدای خنده شان رفت هوا..
_بی خیال
چند ساعتی مشغول تکمیل عناوین اصلی پرونده ها بودم..
لیوان نسکافه را از روی میز برداشتم و ارام مزه مزه کردم
سردِ سرد شده بود...
بی توجه یکباره لیوان را سر کشیدم...
ساعت نزدیک نه بود.
صدای در بلند شد. به خیال اینکه خانم امینی است، اجازه ورود دادم.
چشمم پرونده را می خواند و گوشم شنونده صدا بود...
_سلام...
دستپاچه سر بلند کردم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16716003806748
✨✨✨✨✨✨✨✨