✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_9
به سمت خانم امینی برگشتم. با ذوق به در و دیوار کاخ خیره شده بود.
به میز خالی گوشه باغ اشاره کردم. با صدای آرام که فقط او می توانست بشنود گفتم.
_خانم شما اینجا بشینید. می رم یه سر و گوشی آب بدم. خیلی زود برمی گردم.
_متوجه شدم.
از در و دیوار و دار و درخت گرفته، تا چهره اشخاص را به صورت پنهانی عکس می گرفتم. بعداز اتمام کارم در ضلع جنوبی و شرقی باغ به سمتی که خانم امینی نشسته بود نگاه دوباره انداختم.
مردی قصد نزدیک شدن به خانم امینی را داشت.
به سرعت خودم را به آن سمت رساندم.
دستم را روی شانه اش کوبیدم
_ببخشید مشکلی پیش اومده؟
با تمسخر گفت...
_به تو ربط نداره
_خواهرمه...حالا چی؟ ربط داره؟
دست پاچه چهره ام را برانداز کرد.
_نه نه . فقط حالش خوب نبود. می خواستم ببرمشون تا توی اتاق، استراحت کنن.
منتظر جواب نماند و سریع رفت.
کنار خانوم امینی نشستم و در حالی که عصبی بودم، زیر لب گفتم.
_مگه نگفتم نزدیک این جور آدما نشید؟
_آق...ا.. مح...مد... من.. اص..لا ... حال...م خوش. نیس...ت.
نگاهی به چشمان سرخش انداختم و با حالت نگران و عصبی گفتم.
_چی شده؟ چیزی خوردید؟
در حالی که سعی می کرد توانش را جمع کند به شربت های روی میز اشاره کرد.
_وای خانم امینی شما چیکار کردید؟ نگفتم چیزی نخورید؟
در حالی که به جایی اشاره می کرد گفت.
_او...ن گفت
سر چرخاندم. همان رفیق فراری چند دقیقه پیش این گند را بالا آورده بود.
_سعی کنید بلند شید . باید هرچه سریعتر از اینجا دور بشیم.من چند بار باید بگم به چیزی لب نزنید؟
به زحمت و لنگ لنگان خودش را به سمت ماشین رساند.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718054726688
✨✨✨✨✨✨✨✨