🦋📸
••خبرازدلتنگممیدهـد،
••لرزشعڪسحرم
••درپیـشچشمانـم
••"حــسین"💔••
اللهمارزقناحرم...
🌤|↫ #امام_حسین
📸|↫ #پروفایل
------------•☕️❤️•--------------
«💻🏍»
-
-
گُـفتَـندڪِہعـٰاشِقۍۅدیۅانِہاۍ
دَربـٰابخـیـٰالوخَـمُاَبرۅۍِڪِہاۍ
گُـفتَـندبِگۅبِہقَصدِغُـربَتِ
سیِّدعَـلۍِحُـسینۍِخـٰامِنِہاۍ
-
-
«💻🏍»↫ #رهبرانہ‴
------------•☕️❤️•--------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نفر ماندھ از این قوم کھ برمیگردد ..!
#استورے
31.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل پࢪ زخم زمین گفتھ کسۍ مےآید🍃
#آقاامامزمان
#امام_زمان
•|🦋🌱|•.
وسطِعملیاتزیرِآتشفرقۍبراشنداشت
اذانڪھمیشدمیگفت:↓
منمیرمموقعیتِالله...♥️:)
#شهیدحسینخرازی🌻
#شهیدانه🕊
-الهـمرزقنا...
چنیـنحسوحالے:)))🖐🏿-!
باچشمتو..🌥🔗•`
ازهࢪجھــاٰنگوشہگࢪفتیم🌏
مائیـموتو🌹
اۍٖجاٰن🍀
ڪہجگࢪگوشہماٰیۍٖ..!ジ🌙
#حاج_قاسم
------------•☕️❤️•--------------
•°~🌻✨
اۍآخریننگاردلآرایفاطمہ"س"..
آقاۍمن!
براۍرضاےخدا،بیا...♥️(:
#السلامعلیڪیابقیةاللھ🌱
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_چهل_و_دوم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی
#پارت_چهل_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر!!
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی؟!
_نازگل کیه؟!
محمد: نازگل یعنی فائزه من!!
_محمد!!
محمد:جان محمد؟؟ بگو فائزه!!
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟!
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز!!
_چرا؟؟ مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم...
مجبورم به جان خودت...
ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود...
ناخودآگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو!! خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...!!
قسم جونشو که داد ناخودآگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه به قرآن یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها!!
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...!!
محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...!! _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم!!
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم!!
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا...!!
#ادامه_دارد...
#پارت_چهل_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز روز آخریه که محمد کنارمه!!
امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم!!
ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون...
دوس دارم این روز آخری واقعا خوش بگذره...
هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه...!!
یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید!!
محمد: سلام عرض شد فرمانده!!
_علیک سلام سرباز!! ماشینت کو؟!
محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن!!
_پس بزن پیاده بریم ای سرباز!!
محمد: فرمانده جانم حالا کُلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم.
_باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد!!
محمد سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزه...!!
با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم.
_آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد؟!! بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم...!
محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو...
_خب کجا بریم؟!
محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی؟!
_اوکی.
کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه.
محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم...
محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم...
محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم.
محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد...
غرق خوشی بودم و همه چیز کامل بود...
چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره...
#ادامه_دارد...
#پارت_چهل_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد.
هوا اصلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا...
با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم.
محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود.
محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم.
_یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمی افتادی؟!
محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر!!
نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه...
اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم.
_محمد!
محمد:جان محمد؟!
_تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی...
میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره...
محمد: من که بلد نیستم آهنگ بخونم.
همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم.
_محمد!!
محمد منو بیشتر به خودش فشار داد و صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن!! و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه!!
*وقتی که میوفته به پر سرخ
رو نبض یه خاک آسمونی
یعنی که میشه فرشته باشی
با بال و پرت رجز بخونی
یعنی میشه پا به پای یاسر
از حق بگی و سمیه باشی
یا فاطمه ای بگی و بی ترس
پای هدف علی فدا شی
چون آسیه میشه آسمون شد
فرعون و میشه تو کاخ لرزوند
چون ام وهب میون میدون
تنها میشه یک سپاه و ترسوند
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
میشه که تو راه شام بود و
فریاد کشید و گفت خورشید
میشه که با دست بسه حتی
تومار سیاه مکرو پیچید
خون یه فرشته روی چادر
پررنگ تر از تموم خوناس
لیلای جزیره های مجنون
سردار سپاه آسموناس
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
از دامن تو چه پهلوونا
عطر سفر خدا گرفتن
مردای علم به دست میدون
از نور دل تو پا گرفتن
با هفت هزار قلب عاشق
در لشگری از فرشتگانی
پرپر شدی ای پر بگیری
رفتی که تا ابد بمانی*
وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد با تمام ذوق و شوق
_محمد.... ممنون!! ممنون!!
محمد آروم تو گوشم گفت: قابل تو رو نداشت؛ تو کافیه فقط اراده کنی!! من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من.
#ادامه_دارد...