6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیر آمدم دیر آمدم در داشت میسوخت
شعرخوانی در محضر آقا
با موضوع شهادت حضرت فاطمه زهرا
•| کانال نشر آثار علیرضا سکاکی|•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
یک و بیست (چاپ چهارم)
اولین و تنها مستند داستانی که علاوهبر جزئیات شهادت حاج قاسم، به عملیات انتقام خون او در تلآویو میپردازد.
•| نشر آثار علیرضا سکاکی|•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
سوژه ترور (چاپ دوم)
به همکاری داعش و موساد برای انجام عملیات تروریستی در قلب تهران میپردازد و شما را به رقه، پایتخت حکومت داعش خواهد برد.
•| نشر آثار علیرضا سکاکی|•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
برای آزادی
علاوه بر روایت شهادت آرمان علیوردی، به اتفاقات کف خیابان و فتنه حجاب میپردازد.
•| نشر آثار علیرضا سکاکی|•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت یازدهم🔻 دوان دوان خودم را به او نزدیک میکنم و در حالی که چاقویم ر
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت دوازدهم🔻
فصل چهارم
«عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که کارهای مربوط به پرونده را در آن پیگیری کنیم. این خانهی قدیمی که با پانزده پله از حیاط جدا میشود، سه اتاق دارد که ما در پذیراییاش مستقر شدهایم. دور تا دور اتاق با پشتیهای قدیمی قرمز رنگ چیده شده است و فرش دستبافتی که در اتاق پهن شده فضای سنتی و دلنشینی را تشکیل میدهد. گوشهی پردهی اتاق را کنار میزنم و نگاهی به خانههای رو به رو میاندازم و رفت و آمدهای درون کوچه میاندازم. غروب خورشید مردم را کم کم به سمت خانههایشان سوق میدهد و تب و تاب را از دل این روستای زیبا میگیرد.
پرده را با ظرافت و دقت میکشم تا مبادا نقطهای از درون خانه در دید قرار بگیرد. سپس تلفن ماهوارهای را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره کمیل را میگیرم. خیلی طول نمیکشد که جواب میدهد:
-سلام آقای برادر، رسیدی به سلامتی؟
با شنیدن صدایش لبخند به روی لبهایم گل میاندازد:
-سلام و ارادت بزرگوار. آره الحمدلله، اوضاع شما چطوره؟ چی کار کردی با رفیق ما؟
پر انرژی حرف میزند:
-از کی تا حالا شما رفیقای این مدلی پیدا کردی؟ بزار آبجی راضیه رو ببینم، از سیر تا پیاز ماجرا رو میزارم کف دستش!
صدای خنده ام بلند میشود:
-خدا انشاءالله جوابت رو بده که ساخته شدی واسه اذییت کردن من.
کمی میخندد و با جدیت ادامه میدهد:
-الحمدلله اوضاع اینجا خوبه. رفیقت هم بعد از استعفا از شغل قبلیش یه هدیهی تپل بهمون داد.
متوجه حرف هایش میزنم. بیشک زنی که با پوشش گارسن برای سوژه ما غذا آورده بود و میخواست کارش را بسازد در رستوران نمانده است. با ذوق میپرسم:
-اونوقت چه هدیهای ازش گرفتی؟
کمیل هوشمندانه پاسخ میدهد:
-یه آدرس جدید از محل کارش، یه آدرس تپل که از زیر دستمون در رفته بود... گمونم حدست درست بود عماد، این یکی به خوب کسایی وصله.
لبخندی میزنم و در حالی که به هزار نکته فکر میکنم از کمیل بابت زحماتش تشکر میکنم و از او میخواهم تا مأموریتش را با دقت فراوان و ظرافتی خاص ادامه دهد تا مبادا این شاه ماهی از دست ما سر بخورد.
بعد از خداحافظی با کمیل به مهندس نگاه میکنم که در گوشهی اتاق نشسته و در حالی که از شدت سرمای هوا به بخاری برقی کوچکی که کنارش روشن چسبیده مشغول وارسی محتوای درون هارد است.
علیهان نیز در اتاق دیگر به یک صندلی بسته شده است و بیتفاوت به داد و فریادهای مداومش هنوز با کسی دیدار نکرده است. تبلتم را برمیدارم و به تصاویر دوربینهای اتاق علیهان نگاه میکنم. کلافه است و استرس دارد خفهاش میکند. این را به راحتی میشود از تکانهای مداوم دست و پایش فهمید. گاهی گردنش را به چپ و راست حرکت میدهد و لحظهای بعد سعی میکنم با کمک کتف، بینیاش را بخاراند.
به سمت مهندس میروم و او نیز با دیدن من کمی از چایی درون فلاسک را برایم میریزد و تعارفم میکند:
-بفرمایید قربان.
با دست تعارفش را رد میکنم:
-تازه وسطهای شهریوریم که اینجوری چسبیدی به بخاری ها.
مهندس میخندد و خجالت زده میگوید:
-آقا خیلی سرده این منطقه... هر جور حساب میکنم اصلا به شهریور ماه نمیمونه.
لبخند کمرنگی میزنم و میپرسم:
-چه خبر از سوغاتی این بزرگوار؟
ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-سیستم ایمنی هارد خیلی پیچیده و عجیب و غریب نبود. هفت هشت دقیقهای تونستم بازش کنم.
تکه کاغذی را به سمتم تعارف میکند و ادامه میدهد:
-این هم رمزی بود که روش گذاشته بودند.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-محتواش چی؟ چیز به درد بخوری توش هست؟
مهندس با تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
-متاسفانه بله آقا. انگار متمرکز روی حزب الله بوده و اطلاعات خیلی مهم و حیاتی هم ازشون به دست آورده...
سپس با انگشت پوشههای مختلف را نشانم میدهد و میگوید:
-مثلا توی این پوشه یه تعداد از قطعاتی که مهندسان آموزش دیده حزب الله در حال ساخت و استفاده روی جنگ افزار هاشون هستند به تفکیک جمع آوری شده... یا این یکی که اسامی چند نفرشون به همراه یه بیوگرافی درست و درمون آرشیو شده!
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-این که خیلی بده! اینا گنجینههای حزب الله هستند. چطور اینقدر راحت این اطلاعات...
مهندس حرفم را قطع میکند:
-آقا متاسفانه اوضاع بدتر هم میشه. ساعت رفت و آمد سید حسن نصرالله و جزئیات مهم زندگیش هم تو یکی دیگه از این پوشهها هست. به نظر باید دنبال یکی بگردیم که خیلی به سید نزدیکه... شاید تو حلقهی اولیهی تیم حفاظتش!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
در رسانههای عبری اینطور میگن:
فاجعه در جنوب لبنان!!
«اتفاقات جنوب لبنان توسط ارتش رژیم صهیونیستی بشدت سانسور میشه.»
•| کانال رمان امنیتی علیرضا سکاکی|•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb