eitaa logo
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
10.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱- کلنا قاسم-ضاحیه ‌ در دست چاپ: ستاره آبی، حلقه‌ی شیطانی، عملیات بیولوژیک، حریم امن، سارق میراث و... سفارش کتاب: @AdRomanAmniyati ارتباط با بنده: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و دو🔻 نگاه دوباره‌ای به ساعتم می‌اندازم. ده و چهل و هفت دقیقه است. درون یک پژو ۴۰۵ نقره‌ای بی‌نشان هستیم که در سایه‌ی درختان حرکت می‌کند. فواد پشت فرمان نشسته و در حالی که سعی می‌کند خودش را آرام نشان دهد، در دلش آشوبی به پا شده است. من نیز روی صندلی جلو نشسته‌ام و در حال مرور تصاویر دوربین مداربسته روی تبلتم هستم. سعی می‌کنم چهره‌ی افرادی که وارد خانه می‌شوند را به ذهنم بسپارم‌. دست کم باید تمام آن‌ها را درون خانه ببینم. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -چقدر تا رسیدن به خونه سوژه فاصله داریم؟ خانم جعفری از پشت سر جواب می‌دهد: -پنج دقیقه فاصله داریم آقا. تیم پشتیبان هم رسیدن و منتظر دستور شما هستند. فواد پایش را روی پدال گاز فشار می‌دهد و سرعت ماشین هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود. چند دقیقه سکوت در فضای ماشین حکم‌فرما می‌شود و من ناگهان این سکوت را می‌شکنم. سرم را کمی خم می‌کنم و به آرامی می‌گویم: -اگه توی خونه دستگاه مونتاژ باشه چی؟ باید خودمون رو آماده کنیم که داخل خونه با پیکربندی پروازی هم روبه‌رو بشیم! نمی‌تونیم بی‌گدار به آب بزنیم. باید تصویر بگیریم، حداقل از داخل حیاط یه ذهنیتی داشته باشیم. فواد همانطور که به پیش رویش خیره شده می‌گوید: -باید تله‌های ورودی رو هم چک کنیم. احتمال اینکه تصویر حیاط رو داشته باشند هست، حتی ممکنه دیدبان پشت پنجره چکمون کنه. اگه حتی یک درصد هم اینطوری باشه اونوقت باید به جای خونه تیمی موساد، وارد جهنم بشیم. به بیرون از ماشین خیره می‌شوم. نفسم را آهسته بیرون می‌دهم و می‌گویم: -آره. باید وارد جهنم بشیم؛ ولی به امید خدا ما از دل جهنم منافق‌ها هم دست خالی برنمی‌گردیم. فواد زیر لب زمزمه می‌کند: -ان‌شاءالله. شاسی مخفی زیر پیراهنم را فشار می‌دهم: -ذوالفقار پنج، ذوالفقار پنج، صالح! بلافاصله سرتیم ذوالفقار پنج پاسخ می‌دهد: -به گوشم صالح جان. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -اعلام وضعیت کنید آقا. سرتیم مکثی می‌کند و می‌گوید: -فعلا کسی از خونه بیرون نیومده. اوضاع کوچه هم معمولی هست. دستور چیه؟ لب‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم: -کوچه رو امن کنید. سرتیم از دستوری که می‌دهم متعجب می‌شود و تکرار می‌کند: -کوچه رو امن کنید؟ همین حالا؟ قاطعانه جواب می‌دهم: -بله، همین حالا. اعلام شروع عملیات تا چند دقیقه دیگه. خبر امن شدن کوچه از شما. فواد به داخل کوچه می‌پیچد و در نزدیکی خانه متوقف می‌شود. کمی شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهم. بادی که به آرامی بین درخت‌های خشک کوچه می‌چرخد، راهی برای ورود به ماشین پیدا می‌کند. فواد پشت فرمان نشسته و به اطراف نگاه می‌کند. من نیز با دوربین تک‌چشمی مخصوص، دور تا دور پنجره‌ها و سقف را چک می‌کنم. نباید از هیچ مورد مشکوکی بگذرم. فواد که انگار توجهش به چیزی جلب شده، می‌گوید: -حرکت خاصی توی کوچه نیست؛ فقط... به اون آیفون تصویری خونه نگاه کن... انگار سیستم برق ورودی دستکاری شده. احتمال این که دوربین‌های مخفی داخلی کار گذاشته باشن کم نیست. دوربینم را به سمت نقطه‌ای که فواد می‌گوید می‌چرخانم. حق با اوست. یک کابل نازک مشکوک که از آیفون به بالا کشیده شده و به داخل خانه رفته نگاهم را به خودش جلب می‌کند. زیر لب می‌گویم: -اگه این خونه یه تله‌ی ویدیویی باشه، از همین کابل برای انتقال تصویر استفاده می‌شه. نمی‌تونیم از بالای درب وارد بشیم‌. خانم جعفری که به شدت مشغول چک کردن اوضاع است، می‌گوید: -به نظرم بهترین راه برای ورود، همین درب اصلی باشه. با توجه به این که افراد داخل خونه رو زنده می‌خوایم، ورود از روی پشت بوم ریسک زیادی داره. سرم را به سمت خانم جعفری می‌چرخانم: -خب چیکار کنیم؟ یعنی از درب ورودی بریم داخل؟ خانم جعفری سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -چاره‌ی دیگه‌ای نیست‌. سری تکان می‌دهم و رو به فواد می‌‌گویم: -برو لباس عملیات رو بپوش! فواد لبخندی می‌زند و سپس صندوق عقب ماشین را باز می‌کند. سر تیم ذوالفقار پنج را صدا می‌زنم: -چیکار کردی آقا؟ فورا می‌گوید: -همونطور که دیشب گفتید عمل کردیم. ماشین‌های اداره برق جلوی ورود مردم عادی رو به محل عملیات گرفتند. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -پس زحمت قطع برق منطقه رو بکشید. ما داریم وارد می‌شیم. دارید ما رو؟ سر تیم مقتدرانه می‌گوید: -پنجره‌ها و افرادی که به حیاط میان رو کامل تحت نظر داریم. به محض ورود شما هم یک تیم پشتیبانی باهاتون همراه می‌شه. از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت فواد می‌روم. کاپشن زرد و مشکی رنگ اداره برق را از روی جلیقه‌ی ضد گلوله‌ای که به تن کرده می‌پوشد. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -یه جوری بیارش بیرون. بعدش ما بهت اضافه می‌شیم که بریم داخل. فواد سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و به سمت منزل سوژه می‌رود تا عملیات را شروع کند. نویسنده: @RomanAmniyati
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
✅رمان امنیتی #هدف_تل‌آویو ✅ 🔻قسمت چهل و دو🔻 نگاه دوباره‌ای به ساعتم می‌اندازم. ده و چهل و هفت دقیق
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و سه🔻 کنار ماشین می‌ایستم و به حرکات فواد چشم می‌دوزم. کاملا مطمئن و معمولی به سمت منزل سوژه می‌‌رود و دستش را به درب آهنی می‌کوبد. با دوربین دستی به دو پنجره‌ای که رو به حیاط است خیره می‌شوم. بلافاصله پس از در زدن فواد پرده‌ی یکی از پنجره‌ها حرکت می‌کند. تک تیرانداز مستقر فورا گزارش می‌کند: -پنجره‌ی شرقی توی تیررس قرار گرفت. بلافاصله شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -تا اوضاع قرمز نشده کسی شلیک نکنه. می‌خوایم با دعوت خودشون وارد مهمونی بشیم‌. فواد چند بار دیگر در می‌زند. سوژه پنجره را باز می‌کند: -چیزی شده؟ فواد شاکی جواب می‌دهد: -یک ساعته دارم در می‌زنم آقا، چیکار کردید اینجا؟ برق کل منطقه قطع شده! سوژه‌ای که سرش را از پنجره بیرون آورده می‌گوید: -مگه من برق رو بردم که صدات رو می‌بری بالا؟ فواد چند قدمی عقب می‌آید تا با سوژه چشم در چشم شود. سپس می‌گوید: -خودت که نکردی داداش من، کنتر برق خونه شما ناترازی ولتاژ داره. واسه همین هم برق کل منطقه رو پرونده، در رو باز کن باید یه نگاهی به کنتر بیاندازم. سوژه دستی تکان می‌دهد و می‌گوید: -خیلی خب، الان میام پایین... صبر کن! پرده‌ای که پنجره‌ی دیگر را پوشانده کمی تکان می‌خورد. فورا به تحرکاتی که در پشت پنجره در حال رخ دادن است چشم می‌دوزم. تیرانداز ذوالفقار پنج گزارش می‌دهد: -نفر‌ دوم اومد پشت پنجره، مسلح هست. احتمالا برای پشتیبانی اومده. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -روی سوژه‌ی مسلح سلکت کن. فقط حواست باشه که زنده‌اش به کارمون میاد. سر تیم صدایم می‌زند: -آقا فواد طرف وارد حیاط شد، داره میاد که درب رو باز کنه. یه کلاه مشکی روی سرش گذاشته و کاپشن ورزشی پوشیده. اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌آورم و آماده می‌شوم که به محض باز شدن درب خودم را به داخل منزل سوژه برسانم. سوژه درب را باز می‌کند و روبه‌روی فواد می‌ایستد: -چی شده این وقت صبح خراب شدی رو سر ما؟ فواد توضیح می‌دهد: -گفتم که داداش من، کنتر شما ولتاژ برق منطقه رو داغون کرده... چی دارید تو خونه مگه؟ این را می‌گوید و وارد حیاط می‌شود. سوژه ناشیانه همراه فواد به سمت کنتر می‌رود و درب را باز می‌گذارد. زیر لب بسم الله الرحمن الرحیمی زمزمه می‌کنم و به سمت درب می‌روم. شش نفر از اعضای ذوالفقار پنج به محض نزدیک شدن من به منزل سوژه خودشان را به جلوی درب می‌رسانند. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد. به داخل حیاط که سرک می‌کشم، صدایی از پشت پنجره‌ی مشرف به حیاط در فضای کوچه پخش می‌شود: -کامبیز تله است، مراقب باش! هنوز جمله‌اش کامل نشده که فواد با ضربه‌ای محکم به پشت گردن سوژه می‌کوبد و او را نقش زمین می‌کند. بدون مکث درب را کاملا باز می‌کنم و همراه با تیمی که همراهم است وارد حیاط می‌شوم. نفری که پشت پنجره در حال کشیک دادن است، اسلحه‌اش را به سمت ما نشانه می‌رود؛ اما قبل از آن که فرصتی برای شلیک پیدا کند هدف تک تیرانداز تیم ذوالفقار پنج قرار می‌گیرد. ناخواسته نگاهم به سمتش می‌چرخد. گلوله‌ی بچه‌های ما مستقیم به کتفش می‌خورد و او را به داخل خانه پرتاب می‌کند. دوان دوان به سمت درب ورودی متصل به داخل ساختمان می‌شوم. خانه‌ی سوژه که منزلی قدیمی ساخت است، با چند پله به اتاق متصل می‌شود. به محض اینکه به درب ورودی می‌رسم با لگدی جانانه درب را باز می‌کنم و سپس در حالی که کمرم را به دیوار چسبانده‌ام، اسلحه‌ام را به سمت بالای راه پله نشانه می‌روم. فواد نیز که حالا کارش با نفر اول تمام شده و بدون شک او را تحویل بچه‌های داخل حیاط داده خودش را به من می‌رساند. به آرامی پله‌ها را یکی پس از دیگری بالا می‌روم. هنوز روی پله‌ی چهارم هستم که ناگهان صدای شلیک در فضای راه پله پخش می‌شود. فورا خودم را به دیوار نزدیک می‌کنم و برای اینکه بتوانم محیط را برای خودم امن کنم چند شلیک کور به سمت بالا انجام می‌دهم و سپس فریاد می‌زنم: -تموم خونه محاصره است، مقاومت نکن! لحظه‌ای سکوت در فضای خانه حکم فرما می‌شود و بعد چند شلیک دیگر انجام می‌شود. به آرامی پله‌ها را بالا می‌روم. نمی‌توانم عملیات را متوقف کنم. سینه‌ام سنگین و اضطراب شبیه خون در رگ‌هایم جریان پیدا کرده است. به بالای راه پله سرکی می‌کشم و یک سیاهی می‌بینم. این بار خودم را آماده می‌کنم تا شلیک بعدی‌ام را دقیق‌تر انجام دهم. سایه‌ای شبیه شبح در پیش چشم‌هایم نقش می‌بندد و همین یک ثانیه کافی است تا انگشتم را به روی ماشه اسلحه فشار دهم و گلوله‌ای به سمتش شلیک کنم. خودش را عقب می‌کشد. فواد خودش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید: -میرم بالا، هوای من رو داشته باش. چند پله‌ای را بالا می‌رود و من نیز به سمت نقطه‌ای که برایم کور است شلیک می‌کنم تا مهاجم را به عقب برانم. نویسنده: @RomanAmniyati
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
✅رمان امنیتی #هدف_تل‌آویو ✅ 🔻قسمت چهل و سه🔻 کنار ماشین می‌ایستم و به حرکات فواد چشم می‌دوزم. کاملا
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و چهار🔻 فواد بدون این که هیچ ترسی در دلش راه بدهد به بالای پله می‌رسد. نمی‌توانم روبه رویش را ببینم. صدای شلیک گلوله در فضای راه پله پخش می‌شود و فواد به عقب پرتاب می‌شود. با سرعت خودم را به بالای راه پله می‌رسانم. گلوله‌ی فواد سوژه به شکم سوژه اصابت کرده و او را نقش زمین کرده است. فورا با پا اسلحه‌اش را به پایین پله‌ پرتاب می‌کنم. نفراتی که پشت سرم هستند سعی در اثبات موقعیت دارند. به فواد نگاه می‌کنم. همانطور که روی زمین دراز کشیده می‌گوید: -من خوبم‌. گلوله به جلیقه کشیده، چیزیم نیست. به سمت درب ورودی می‌چرخم. درست پشت در می‌ایستم و منتظر لحظه‌ای می‌شوم که کار را تمام کنم. نور کم‌رنگی از شکاف زیر در به بیرون می‌تابد. خوب گوش می‌کنم، صدای خش‌خشی ضعیف و نفس‌های تند و بریده را می‌شنوم. با اینکه صدای شلیک قطع شده؛ اما فضا هنوز بوی تهدید می‌دهد. دستم به علامت «سکوت» به سرتیم ذوالفقار بالا می‌برم که کنار پلکان ایستاده است. سپس صورتم را به درب می‌چسبانم. دمای چوب هنوز از شلیک‌ها گرم است. از درون اتاق صدایی کم جان به گوشم می‌رسد: مرد اول نفس‌نفس‌زنان و بی‌رمق می‌گوید: -لعنتی... چرا شلیک کردی؟ گفتم صبر کن، گفتم نزن... می‌دونستم اگه بزنی اونا هم می‌زنند! مرد دوم نیز با صدای بریده و ضعیف پاسخ می‌دهد: -نباید اجازه می‌دادی در رو باز کنه. بهت که گفتم تو تله افتادیم. برای چند ثانیه سکوتی طولانی فضای اتاق را پر می‌کند. گوشم را به در نزدیک می‌کنم تا شاید چیزی بشنوم؛ اما غیر از نفس‌های بریده هیچ چیز دیگری به گوش نمی‌رسد. در یک لحظه، تصمیم می‌گیرم تا کار را تمام کنم. سه... دو... یک... پا را بلند می‌کنم و به‌سرعت به وسط در می‌کوبم. قفل با صدای تیز و شکسته‌ای از هم باز می‌شود و در وا می‌رود. اتاق نیمه‌تاریک است. بوی عرق و باروت فضا را خفه کرده است. بلافاصله کمرم را به دیوار تکیه می‌دهم. چند نفس کوتاه می‌کشم و برای لحظه‌ای کوتاه به داخل اتاق سرک می‌کشم. نگاهی به اعضای عملیاتی تیم ذوالفقار می‌اندازم که ماسک زده و با لباس‌هایی یک دست مشکی آماده هستند. از بند کمرم یک دودزا بیرون می‌آورم و اشاره‌ای می‌کنم که بعد از انداختن آن وارد اتاق شوند. چند باری ریه‌هایم را پر و خالی می‌کنم و سپس دودزایی که در دست نگه داشته‌ام را به داخل اتاق پرتاب می‌کنم. در کسری از ثانیه تمام اتاق پر از دود می‌شود و صدای سرفه متهم‌ها به گوش می‌رسد. اعضای تیم عملیاتی وارد می‌شوند تا برای دستگیری اقدام کنند. من نیز با گام‌هایی بلند به طبقه‌ی بالا می‌روم. به جایی که با یک درب کوچک آهنی به پشت بام متصل می‌شود. روی آخرین راه پله رد خون به زمین ریخته شده به چشم می‌خورد. احتمال می‌دهم برای همان تیراندازی باشد که مورد اصابت قرار گرفت. با احتیاط چند پله را بالا می‌روم و به آرامی درب آهنی کوچک را باز می‌کنم. نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم، هیچ خبری نیست. بدون ایجاد هیچ سر و صدایی وارد پشت بام می‌شوم و سعی می‌کنم تا با هوشیاری کامل اطراف را چک کنم. نباید هیچ موردی از جلوی چشم‌هایم دور بماند. همانطور که اسلحه‌ام را در بین انگشتان دستم محکم نگه داشته‌ام، خودم را به دیوار پشت بام نزدیک می‌کنم. یک لکه خون کمی آن طرف‌تر روی زمین ریخته است، با سرعت بیشتر به سمتش می‌روم که ناگهان سایه‌ای را در پشت سرم احساس می‌کنم. بدون آن که بخواهم ثانیه‌ای معطل کنم، می‌چرخم و با روی پا به دست متهم زخمی می‌کوبم. اسلحه‌ای که از حصار انگشتان دستش خلاص شده، به روی زمین می‌افتد و صدای فلزی‌اش در فضای پشت بام پخش می‌شود. سوژه مردی حدودا چهل و دو سه ساله است. با صورتی آفتاب سوخته و سیبیل‌های پر پشت... برای لحظه‌ای به اطلاعاتی که درباره این خانه داشتیم فکر می‌کنم. بچه‌ها گفته بودند که چهار نفر در این خانه سکونت دارند؛ اما به دلیل این که مدت زمان ما برای کشف حقیقت و دستیابی به اطلاعات بسیار محدود و کم بوده احتمال خطا در این ارزیابی به شدت محتمل است. پس نقشه‌ای می‌کشم و خودم را به روی سینه متهم می‌رسانم: -سه نفر پایین بودند، با تو میشن‌ چهارتا... نفر بعدی کجاست؟ لب‌هایش را به آرامی تکان می‌دهد و با تردید و ترس کلمات را بیان می‌کند: -نمی‌دونم! آب دهانم را قورت می‌دهم. ناخواسته از این که بلوفم گرفته خوشحال می‌شوم. حداقلش این است که حرفم را نفی نکرد. دستم را روی زخم کتفش می‌گذارم و می‌گویم: -نمی‌دونم برای من جواب نشد، زبون باز کن و حرف بزن قبل از این که دیر بشه. اخم می‌کند. انگار مردد است که چیزی بگوید یا نه. کمی فشار دستم را بیشتر می‌کنم و در حالی که به صورتش خیره شده‌ام سعی می‌کنم تا او را متقاعد به حرف زدن کنم که ناگهان سایه‌ای روی زمین می‌افتد... سایه‌ای شبیه به یک شبح که در چشم بهم زدنی محو می‌شود. نویسنده: @RomanAmniyati
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و پنج🔻 آفتاب بی‌رحمانه بر پشت‌بام می‌تابد. سطح موزاییکی بام داغ است و گرما از آسفالت بالا می‌زند. بوی لاستیک کهنه و موکت‌های پوسیده در هوا می‌پیچد و صدای کولرهای قدیمی که با خرخر می‌چرخند، سکوت را از بین می‌برند. به سمتی که احساس کردم چشم‌هایم چیزی دیده می‌چرخم و خیره می‌مانم. نمی‌دانم درست دیده‌ام یا... سوژه که روی زمین افتاده تکانی می‌خورد و از درد به خودش می‌پیچد. چند قدم به سمت سایه‌ای که دیدم و حالا کاملا محو شده برمی‌دارم. اسلحه‌ام را در دستم نگه می‌دارم و به آرامی به سمت کولر بزرگی که در حال کار کردن است نزدیک می‌شوم. کسی آن جاست؟ لحظات نفس‌گیری است. قدم به قدم به کولر نزدیک می‌شوم و اسلحه‌ام را با زاویه‌ای چهل و پنج درجه در دست نگه می‌دارم که ناگهان نوک کفش سوژه‌ام را از زیر پایه‌ی کولر می‌بینم. بدون معطلی او را نشانه می‌روم و می‌گویم: -بیا بیرون، دیدمت! هیچ جوابی نمی‌دهد، با احتیاط به او نزدیک می‌شوم و سپس با دست دیگرم شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -آخرین نفر روی پشت بوم قایم شده، هماهنگ کنید کل منطقه رو ببند. ذوالفقار جواب می‌دهد: -بله قربان. نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی چند قدم دیگر به او نزدیک می‌شوم، می‌گویم: -دیگه اگه بیرون نیای هم مهم نیست، الان می‌رسن تا... هنوز حرفم تمام نشده که به یک باره خودش را نمایان می‌کند و چند گلوله به سمتم شلیک می‌کند و مشغول دویدن می‌شود. هیکلی مردانه که کاپشن بهاری و شلوار لی آبی به تن دارد و یک کوله به روی دوشش انداخته است. نفسم در سینه حبس می‌شود. بدون لحظه‌ای تأمل، به سمتش می‌دوم. نباید اجازه دهم که به همین سادگی‌ها از دستم سر بخورد. از مدل دویدنش می‌توان حدس زد که ورزشکار است. به سادگی از میان کابل‌های آنتن می‌گذرد و به مسیرش ادامه می‌دهد. یکی از دلایل انتخاب منازل تیمی در این محلات همین بام‌های کوتاه و بهم پیوسته است. سوژه حدود بیست متر جلوتر از من است، دستش را به لباس های شسته شده روی بند می‌اندازد تا راهم را سد کند. پایم روی پارچه‌ی خیسی که به زمین می‌افتد می‌لغزد؛ اما تعادلم را حفظ می‌کنم. او حالا جلوتر پریده به بام بعدی می‌رود. من نیز درست پشت سرش حرکت می‌کنم. تمام توانم را به زانوهایم می‌دهم تا از او عقب نمانم. یک نفس می‌دوم. او پاهایش را محکم روی بام می‌کوبد و صدای نفسش بلندتر از صدای کولرها شده است. فاصله‌ام با او در حال کم شدن است. با یک دست اسلحه‌ام را نگه داشتم و با دست دیگر سعی می‌کنم که به پشتش چنگ بیاندازم. هفت متر... پنج متر... سه متر... مظنون برای لحظه‌ای به عقب برمی‌گردد، به محض اینکه با گوشه‌ی چشم من را می‌بیند، سرعتش را بیشتر می‌کند. با چابکی از روی کولر بزرگ روی بام می‌پرد و روی لبه‌ی دیوار تعادل می‌گیرد و راهش را برای رفتن به بام بعدی هموار می‌کند. من نیز درست پشت سرش هستم. فاصله‌ام با او فقط دو ثانیه است... صدای سگ‌های محله بالا گرفته و مضنون با سرعت بیشتری فرار می‌کند. روی بام بعدی، چند تخته‌چوب و یک نردبان افتاده است. مظنون با پا نردبان را هل می‌دهد که مانع حرکتم شود؛ ولی با جهشی از روی آن رد می‌شوم. ضربان قلبم در گوشم می‌کوبد و اضطراب در بدنم به اوج خودش رسیده است. عرق از پیشانی‌ام شره می‌کند. به پیش رو نگاه می‌کنم، یک لحظه مظنون می‌لغزد. پایش روی قیر داغ می‌چرخد و تعادلش بهم می‌خورد. خودش را جمع و جور می‌کند، به لبه‌ی بام آخر رسیده است. آن‌جا، فقط یک پرش مانده تا بام خانه‌ی نیمه‌ساز روبه‌رو... ارتفاع زیاد است، لحظه‌ای مکث می‌کند و بعد می‌پرد. باد در پیراهنش می‌دود از جلوی چشم‌هایم ناپدید می‌شود. به لبه‌ی بام می‌روم و نگاهش می‌کنم. با زانو فرود می‌آید، قل می‌خورد و به سختی بلند می‌شود. من هم بدون توقف می‌پرم و به زمین کوبیده می‌شوم. زانویم تیر می‌کشد؛ اما بلند می‌شوم. مظنون به درون اتاق نیمه‌ساخت خانه می‌دود. از لای دیوار آجری رد می‌شود. من نیز عقب نمی‌ماند. اسلحه را بالا می‌آورم و فریاد می‌زند: -وایسا، شلیک می‌کنم. مظنون به سمت پله‌های چوبی ته اتاق می‌دود. به دنبال او به طبقه‌ی پایین می‌رسم. خانه نیمه‌کاره است. ستون‌های آهنی بیرون زده‌اند و لبه‌ی سقف‌ها ریخته است. ناگهان مظنون سر می‌خورد، زانویش به سطلی که روی زمین رها شده می‌گیرد و پخش زمین می‌شود. فورا خودم را به او می‌رسانم و در حالی که اسلحه‌ام را به سمتش نشانه می‌روم، فریاد می‌زنم: -دستت رو بزار رو سرت، حرکت اضافه کنم می‌زنم. در حالی که نفس نفس می‌زند روی زمین می‌افتد. خاک و عرق صورتش را پوشانده است. دست بند پلاستیکی را از درون جیبم بیرون می‌آورم و دستانش را می‌بندم. هنوز نفس در سینه‌اش بالا و پایین می‌شود. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم و می‌گویم: -سوژه دستگیر شد، سریع یه تیم بفرستید به موقعیت من! نویسنده: @RomanAmniyati
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و شش🔻 هنوز نفس خودم سر جا نیامده است. در حالی که بسته بودن دستان متهم مطمئن می‌شوم، یقه‌اش را از پشت می‌گیرم و او را به درون یکی از اتاق‌های این خانه متروکه می‌برم. سپس کوله‌اش را درمی‌آورم و لباس هایش را می‌گردم. یک چاقوی بزرگ بیخ کمرش است که احتمالا تصمیم داشته با کمک آن دستانش را باز کند. چاقو را با فاصله از متهم به روی زمین می‌اندازم. بعد هم زانو می‌زنم و در حالی که متهم را به دیوار تکیه می‌دهم، کوله‌ای که از پشتش باز کرده‌ام را وارسی می‌کنم. فضای این ساختمان نیمه کاره به قدری آلوده است که گرد و خاک و عرق به روی دست و صورتم می‌نشیند. نفسم هنوز سنگین است. احساس می‌کنم این دویدن طولانی مدت کار دستم داده است. زیپ کیف را با احتیاط می‌کشم و محتویات درونش را به روی زمین می‌چینم. لپ‌تاپی سبک و خاک‌گرفته که روی دوربینش را با چسب سیاه پوشانده‌اند، اولین چیزی است که از درون کوله بیرون می‌‌آورم. سپس یک بسته سیم و برد الکترونیکی و یک سرنگ خالی... دستم را درون کوله می‌چرخانم و یک گوشی موبایل بیرون می‌کشم. به سوژه نگاه می‌کنم که با چشمانی سرخ و در حالی که هنوز در حال نفس زندن است به من خیره شده. لبخندی می‌زنم: -سیم‌کارت که نداره توش ان‌شاءالله؟ چیزی نمی‌گوید. همانطور خیره و یک وری نگاهم می‌کند. کوله را معلق می‌کنم و تکان می‌دهم. از درون کیف چندین فلش‌مموری فلزی بدون نشان و دفترچه‌ای جیبی با جلد چرمی به بیرون ریخته می‌شود. بدون معطلی و درنگ فلش را در جیب داخلی لباسم جا می‌دهم. سپس را گوشی را خاموش می‌کند و باطر‌ی‌اش‌ را بیرون می‌آورم. نفسی می‌کشم و چند لحظه‌ای به سوژه‌ای که خیلی وقت است به دنبالش هستیم خیره می‌شوم و می‌‌گویم: -دو تا راه داری، یا حرف می‌زنی و افسر هادی رو معرفی می‌کنی یا حرف می‌زنی و افسر هادی رو معرفی می‌کنی! پوزخندی می‌زند و می‌گوید: -شنیده بودم خیلی کله خری؛ اما فکر نمی‌کردم دیگه اینجوری باشی. خودت که هیچی، لااقل به فکر زن و بچه‌ات باش! چشم‌هایم را تنگ می‌کنم: -درست شنیدم چی گفتی؟ سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -آمارت دست موساده، از آدرس خونه و نوع چیدمان اتاق کارت گرفته تا آدرس مدرسه دخترت رو داریم. مکثی می‌کنم و به چشم‌هایش خیره می‌شوم. می‌خواهد بلوف بزند، آن‌ها هیچ وقت محل کار و آدرس خانه ما را پیدا نکردند. تنها آدرس مدرسه فاطمه را می‌دانند که آن هم به لطف هاردی که از اسرائیل به سوغات آوردیم، اطلاعات جدیدی نیست. سعی می‌کنم با او بازی کنم تا شاید چیزی نصیبم شود: -خب یه چشمه از چیزی که می‌دونی رو بهم بگو که بدونم بلوف می‌زنی یا راست می‌گی. مطمئن نگاهم می‌کند: -چی می‌خوای بگم از مارک ساعت دیواری توی اتاقت یا معلم کلاس زبان دخترت فاطمه؟ سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیلی خوبه، همون مارک ساعت دیواری اتاقم رو بگو! شوکه می‌شود. کاملا متوجهم که تصمیم دارد از چه ترفندی برای صحبت با من استفاده کند. او می‌خواهد بین یک اطلاعات از جزئی‌ترین محل زندگی‌ام و یک آدرس از مهم‌ترین فرد در دنیا... یعنی دخترم من را مجبور به انتخابی کند که جوابش را می‌داند؛ اما من وارد بازی‌اش نمی‌شوم. شوکه می‌شود و با چشمانی گرد نگاهم می‌کند. دستم را به سمت کمرم می‌برم و اسلحه‌ام را روی پیشانی‌اش فشار می‌دهد: -یا مارک ساعتی که به دیوار اتاقم زدم رو می‌گی یا مجبور می‌شم همینجا کارت رو تموم کنم. لب‌هایش به آرامی تکان می‌خورد و صدایی از ته حنجره‌اش شنیده می‌شود: -مثل اینکه تو راست راستی دیوونه‌ای... می‌خوای من رو بکشی؟ دارم بهت می‌گم آمارت رو داریم، امروز و فردا می‌آیم سراغ خودت و خانوادت... نمی‌گذارم حرفش را ادامه دهد، اسلحه را محکم‌تر از قبل به پیشانی‌اش فشار می‌دهم و فریاد می‌زنم: -مارک ساعت دیواری! پنج، چهار، سه، دو... فریاد می‌زند. با وحشت و تردید کلمات را بیان می‌کند: -نمی‌دونم! زر زدم... غلط زیادی کردم! اسلحه‌ام را از روی پیشانی‌اش برمی‌دارم. به قدری فشار عصبی به رویش زیاد است که داد می‌کشد: -حیوون! حرفش را نشنیده می‌گیرم. اسلحه‌ام را به زیر لباسم می‌برم و می‌گویم: -حالا بگو آدرس مدرسه دخترم رو از کجا درآوردی؟ سرش را تکان می‌دهد: -گفتم که زر زدم، یه چیزی گفتم برسونمت. اخم می‌کنم: -در مورد مارک ساعت آره؛ اما در مورد مدرسه دخترم نه! از روی زمین بلند می‌شوم و کنارش می‌ایستم. سپس ضربه‌ای به پایش می‌کوبم و می‌گویم: -بلند شو! وحشت زده نگاهم می‌کند. کمی خودش را جابه‌جا می‌کند تا بتواند روی پا بایستد. صدای رسیدن نیروهای پشتیبان به داخل ساختمان نیمه کاره بلند می‌شود. صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و فرصت داشتی الان که کنارتم یه اسم بگی و کارت رو جلو بیاندازی؛ اما نخواستی. کوله اش را برمی‌دارم و به سمت بیرون ساختمان می‌روم که ناگهان فریاد می‌زند: -شمر... شعبان شمر! نویسنده: @RomanAmniyati
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و هفت🔻 سر جایم می‌ایستم. سپس به سمتش می‌چرخم. نیروهای ذوالفقار در حال باز کردن بست پلاستیکی و بستن دست‌هایش با دستبند فلزی هستند. به سمتش می‌روم و می‌گویم: -چی گفتی؟ سوژه به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید: -من نمی‌دونم اونی که ازت عکس گرفته اسمش این هست یا نه؛ اما ما بهش می‌گیم شعبان شمر! روبه رویش می‌ایستم و با جدیت می‌گویم: -یک دقیقه وقت داری متقاعدم کنی تا جایی بفرستمت که خودم بیام پیشت؛ وگرنه پات که به بیرون این ساختمون برسه این میشه آخرین دیدارمون. سوژه همانطور که وحشت زده روبه‌رویم ایستاده می‌گوید: -ما شش تا خونه تیمی هستیم. حالا که بری داخل خونه می‌فهمی داریم چیکار می‌کنیم. همه‌ی ما شش‌تا به همین ناصر وصل بودیم و اون حلقه‌ی اتصال ما بود. دستم را روی بازویش چفت می‌کنم و فشار می‌دهم: -به رفتارم دقت کن! من هنوز ازت سوال نکردم که اسم و فامیلت چیه. این یعنی فهمیدم که تو مهم نیستی. فرار کردی چون زرنگ‌تر از بقیه بودی. پس ازت می‌خوام که همینطوری زرنگ بمونی تا دستم واسه کمک کردن بهت باز باشه. سوژه در حالی که بدنش به آرامی می‌لرزد، می‌گوید: -با...باید... چیکار... کنم... سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -کجا می‌تونم این شعبان شمر رو پیدا کنم؟ سوژه نامطمئن حرف می‌زند: -یه جای ثابت نداره که بهت بگم بری دنبالش؛ اما... می‌دونم که دنبالته! خودت بهترین طعمه‌ای واسه پیدا کردنش... درست می‌گوید. چیزی در جوابش نمی‌گویم، با مکثی چند ثانیه‌ای می‌پرسم: -چند وقته دیگه می‌فهمه خونه ضربه خورده؟ سوژه سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -قبل از حمله شما از سلامت خونه مطمئن شد. معمولاً روزی یک بار این کار رو می‌کنه. احتمالاً فردا صبح همین حوالی... اخم می‌کنم و با حرکت سر از مأموران می‌خواهم که او را ببرند. التماس گونه می‌گوید: -ولی گفتی این آخرین دیدارمون نیست. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم: -از الان تا هر موقع که همدیگه رو دیدیم یادت باشه من دروغ نمی‌گم. صحبت می‌کنم توی جلسات بازجویی ازت باشم و کمکت کنم. سپس روی تکه‌ای کنده شده از دیوار می‌نشینم و صورتم را بین دستانم پنهان می‌کنم. باید خودم را برای رسیدن به شعبان شمر طعمه کنم؟ چگونه؟ با نوک انگشت سرم را فشار می‌دهم که صدای بیسیم رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -آقا تشریف بیارید این طرف! اینجا یه انبار بزرگ کشف کردیم. انگشتم را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهم: -اومدم! سپس بلند می‌شوم و به سمت خانه سوژه حرکت می‌کنم. قبل از ورود به داخل خانه یکی از مأموران ماسکی به من تعارف می‌کند تا روی صورتم بگذارم. سپس وارد می‌شوم. هنوز آثار گازی که در فضای اتاق پخش شده مشهود است. به دور و اطرافم نگاه می‌کنم، خانه پر از دود است. بوی فلز داغ‌شده با قلع و کمی هم پلاستیک سوخته از درون ماسک هم به مشام می‌رسد. در همان ابتدای ورود به دیوارها نگاه می‌کنم که با پوشش آکوستیک (فوم‌های خاکستری دندانه‌دار) پوشانده شده‌اند. این یعنی اینجا کاری صورت می‌گیرد که نیاز به جلوگیری از خروج صدا برای اعضای درون خانه ضروری است. به سمت راستم می‌چرخم و وارد اتاق اول می‌شوم. اتاقی که از ظاهرش پیداست مربوط به مونتاژ و تنظیمات است. یک میز بلند فلزی وسط اتاق قرار گرفته و روی آن بدنه‌ی نیمه‌کاره‌ی یک پهپاد تاکتیکی با بال جمع‌شونده است. چشم‌هایم از دیدن چیزی که روی میز است گرد می‌شود. فورا اجزای روی میز را جابه‌جا می‌کنم. ریزموتورهایی با سیم‌های لحیم‌کاری‌شده و چند ماژول GPS، آردوینو و بردهای Raspberry Pi... آب دهانم را قورت می‌دهم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا صاحب الزمان... چسب‌های اپوکسی، دستکش‌های یکبارمصرف و یک نقشه‌ی شماتیک با برچسب‌های قرمز که همینطور روی میز رها شده است. با اشاره به مأموری که همراهم است از او می‌خواهم تا نقشه را بردارد. سری در اتاق می‌چرخانم و روی دیوار یک تخته سفید می‌بینم که نصب شده است. روی تخته طرح‌هایی با ماژیک رنگی کشیده شده... نوشته‌هایی در رابطه با مسیر پرواز، برد امواج، و نقاط ضعف راداری. بلافاصله با اشاره به عکاسی که در صحنه حضور دارد می‌خواهم تا تصاویر تخته را به صورت واضح برایم بگیرد. کمی آن‌طرف‌تر یک لپ‌تاپ باز است. صفحه‌اش هنوز روشن است. با هیجان به لب‌تاب نزدیک می‌شوم و کدی که روی آن در حال اجراست را می‌خوانم. اخم می‌کنم، متوجه نمی‌شم تنها چند کلمه کلیدی مانند alt_hold, return_to_home, payload_release به چشمم می‌خورد که نمی‌توانم خیلی خوب تحلیلش کنم؛ اما چیزی که می‌دانم این است که این کلمات کلیدی مربوط به برنامه‌نویسی و کنترل خودکار پهپادها (Drone Autopilot Systems) هستند و اغلب در سیستم‌های متن‌باز مانند ArduPilot یا PX4 استفاده می‌شوند. و این یعنی فاجعه! نویسنده: @RomanAmniyati
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت چهل و هشت🔻 از اتاق اول خارج می‌شوم و به سمت دومین اتاقی که در این منزل ساخته شده می‌روم. اتاقی که دیوارهایش با ورق‌های فلزی پوشانده شده‌اند. شاید برای این که ورق‌ها شبیه به نوعی شیلد الکترومغناطیسی عمل کنند یا... سری می‌چرخانم و نگاه دقیق‌تری به اتاق می‌اندازم. وسط اتاق یک استند مخصوص قرارگیری ریزپرنده قرار دارد، مثل پایه‌ی MRI. از سقف سیم‌هایی آویزان است که با گیره به بدنه‌ی پرنده وصل می‌شوند. تازه متوجه می‌شوم که اینجا محل تنظیم سنسورهاست. باورم نمی‌شود که چنین انبار مجهزی در وسط شهر بنا شده باشد. چرخی در اتاق می‌زنم و یک جعبه‌ی ابزار مخصوص مهندسان الکترونیک را می‌بینم که گوشه‌ای افتاده است. کنار آن، یک تراز لیزری قرمز وجود دارد که به صورت دائم روشن است. احساس سرگیجه به من دست می‌دهد، انگار تحمل دیدن این حجم از اطلاعات را به یکباره نداشته‌ام. نفسم تنگ می‌شود. نمی‌دانم بخاطر چیزهایی است که می‌بینم یا این ماسک که اجازه‌ی درست نفس کشیدن را نمی‌دهد. دستم را به زیر ماسک بند می‌کنم و آن را در می‌آورم. در اتاق، بویی تند حس می‌شود. بوی سوخت مخصوص پرتاب ریزپرنده، که به‌جای بنزین، از ماده‌ای سبک و فرّار ساخته شده است. تلفنم را از درون جیب شلوارم بیرون می‌آورم و با خط امن فواد را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -جانم آقا صالح؟ همانطور که در اتاق چشم می‌چرخانم، می‌گویم: -هنوز شهید نشدی؟ با خنده می‌گوید: -ما اواسط صف بودیم آقا. از آخر مجلس شهید می‌شن انگاری. لبخندی می‌زنم و می‌پرسم: -حالت چطوره؟ جراحت برداشتی یا فقط خورد به جلیقه؟ بدون معطلی پاسخ می‌دهد: -چیزی نیست آقا، کشید به جلیقه و روی دستم به خراش انداخت. امر کنید در خدمتم. سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -خب خدارو شکر. یه زحمت بکش خط این پسره که خودم دستگیرش کردم رو چک کن. احتمالاً سوژه اصلی امروز صبح قبل از عملیات بهش زنگ زده. فواد پاسخ می‌دهد: -همین الان، به روی چشم. صدایش می‌کنم: -فواد... مراقب خودت باشیا، لازمت دارم. با خنده‌ای متواضع می‌گوید: -چشم آقا، خیالتون راحت. زمزمه می‌کنم: -یاعلی. سپس تک سرفه‌ای می‌کنم و به سمت دیگر خانه می‌روم. به جایی که اتاق سوم در آن‌جا قرار گرفته است. درون سومین اتاق یک میز پر از مانیتور است. ۴ نمایشگر، یک جوی‌ استیک پرواز حرفه‌ای و یک دستگاه مخصوص ارسال سیگنال با فرکانس متغیر که معلوم می‌کند اینجا مرکز فرماندهی بوده است. اتاق کم نور از بقیه‌ی خانه است و روی دیوار، نقشه‌ای از منطقه‌ی هدف پین شده با نقطه‌هایی که ظاهراً مسیرهای پیشنهادی پرواز هستند به چشم می‌خورد. یک نوت‌بوک روی میز قرار دارد. باز است و صفحات آن پر است از دست‌خطی تند با زبان رمز... از بین شلوغی کلماتی که در یک صفحه ردیف شده‌اند، چشم‌هایم عباراتی نظیر: «G-19: پرتاب ساعت ۱۳:۴۵» «پوشش مه – نقطه کور» «هدف متحرک – دمای بالا» را می‌بیند. به بیرون اتاق می‌روم و عکاس را صدا می‌زنم: -آقای برادر، زحمت بکش چند تا عکس از این بگیر. فقط سعی کن تمام کلمات و نقطه‌ها هم توی عکست واضح باشه. عکاس که هنوز ماسک در روی صورت دارد سری تکان می‌دهد و مشغول می‌شود. در گوشه‌ی اتاق یک آنتن جهت‌دار کوچک به پنجره چسبانده شده و سیم آن به دستگاهی وصل است که امواج را آنالیز می‌کند. چرخ دیگری در اتاق می‌زنم که ناگهان متوجه می‌شوم زیر پایم صدایی عجیب می‌دهد. صدایی متفاوت از چیزی که در بقیه‌ی اتاق به گوشم خورده است. چند باری پایم را به زمین می‌کوبم و سپس فرشی که درون اتاق پهن کرده‌اند را تا می‌زنم و متوجه دریچه‌ای فلزی می‌شوم. بدون معطلی دریچه را باز می‌کنم و از نردبانی که آن زیر قرار گرفته است کمک می‌گیرم تا پایین بروم. فضای پایین تاریک است، مجبور می‌شوم تا دوباره اسلحه‌ام را به دست بگیرم و خودم را آماده یک رویارویی دیگر کنم. به خوبی در فضای زیر زمین چشم می‌چرخانم. باتری‌های لیتیوم-پلیمری در قفسه‌های فلزی چیده شده‌اند. در کنار آن، چند جعبه‌ی چوبی با مارک جعلی یک شرکت وارداتی قرار گرفته است. مغزم از دیدن چیزهایی که درون این خانه است سوت می‌کشد. همچنان انگشتانم همچون حصاری به دور اسلحه‌ام پیچیده شده که مبادا غافلگیر شوم. با احتیاط یکی از جعبه‌ها را باز می‌کنم. درون جعبه بال‌های فیبرکربنی، پره‌های چاپ سه‌بعدی‌شده و یک دوربین کوچک با قابلیت دید در شب است. فورا ناخنم را روی محفظه‌ی دوربین بند می‌کنم و رمی که درونش است را بیرون می‌آورم. حالا یک فلش و یک رم که دارم که بدون شک اطلاعات خوبی به من خواهند داد. کمی به قفسه‌ها نگاه می‌کنم. روی یکی از جعبه‌ها چیزی نوشته شده که حواسم را به خودش جلب می‌کند: -پرنده‌ی بی‌صدا – مأموریت A36 این مأموریت چیست؟ زمان شروع عملیات کی بوده است؟ یعنی ممکن است پس فردا و در تجمع بزرگ عیدغدیر اتفاقی رخ دهد؟! نویسنده: @RomanAmniyati
📣 فرصتی ویژه و استثنایی برای علاقه‌مندان به رمان‌های امنیتی🔥 📚تا ۱۱ شهریور میتونید، نسخه الکترونیکی رمان جذاب رو از نرم افزار فراکتاب، با ۶۰% تخفیف تهیه کنید😃 کد تخفیف:
imrz
(روی کد تخفیف که بزنی، کپی میشه) پس منتظر چی هستی؟🙂 همین الان رو تو فراکتاب ببین👇 📱http://www.faraketab.ir/b/498494 •| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
⭕️شایعات درگذشت مرجع عالیقدر تقلید آیت‌الله وحید خراسانی کذب است •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔻با تن سرد و بی صدا افتاد سم اثر کرد و بی هوا افتاد راه هر کس به سامرا افتاد ناگهان یاد مجتبی افتاد گریه کرد از برای هر دو حسن (ع) 🔻نام تو هر که برد آقا شد روشن از تو تمام دنیا شد سامرا با تو مثل دریا شد با حسن آسمان چه زیبا شد خاکم و خاک پای هر دو حسن (ع) 🔻حل شده زود کل مشکل من گشته لطف کریم شامل من و چه عشقی فتاد در دل من که شده در همیده با گِل من که چنینم فدای هر دو حسن (ع) 🔻هر دو مسوم زهر کین هستند هر دو مظلوم راه دین هستند هر دو آقا که اینچنین هستند بهتر از هر چه بهترین هستند یا حسین‌ست نوای هر دو حسن (ع) شاعر: کپی با ذکر نام شاعر مجاز است. (ع) بر شما و خانواده محترم تسلیت باد.
18.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایی از توقع چنین کاری نداشتیم😐 «تهمت به شاهزاده!»😁🤣 •| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگم چرا از حمله به کشور قطر ناراحتید؟ کشور قطر رو که نزده جمهوری قطر رو زده... •| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb