eitaa logo
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
847 ویدیو
32 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱ ‌ آثار در دست چاپ: عملیات بیولوژیک - برای آزادی ۲ - حلقه‌ی شیطانی - سلام مسیح - ستاره آبی - حریم امن - سارق میراث - امیرارسلان خان و... ارتباط با ادمین: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴هم اکنون وزارت خارجه قطر بصورت رسمی آتش بس در غزه را اعلام کرد. آتش بس از یکشنبه آینده آغاز می‌شود. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴حماس: توافق آتش‌بس نتیجه مقاومت افسانه‌ای مردم فلسطین و مقاومت قهرمان ما در نوار غزه طی بیش از ۱۵ ماه گذشته است 🔹توافق آتش‌بس و توقف جنگ در غزه دستاوردی برای مردم ما، مقاومت، امت اسلامی و آزادی‌خواهان جهان و نقطه‌ عطفی در مسیر مبارزه با دشمن برای تحقق اهداف ملت در مسیر رسیدن به آزادی و بازگشت به وطن است. 🔹از تمام مواضع شرافتمندانه رسمی و مردمی که با غزه اعلام همبستگی کردند و در کنار ملت فلسطین ایستادند، تشکر و قدردانی می‌کنیم. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
بی‌بی در گذر زمان • نتانیاهو در سال 2023: حماس در غزه وجود نخواهد داشت. • نتانیاهو در سال 2025: منتظر پاسخ حماس به پیشنهاد آتش‌بس هستیم. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
با قاتل او حرفی اگر هست قصاص است ... •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
قصه به چند سال قبل برمی‌گرده که یحیی شش ساله بود. یه شب که همه خواب بودن بی‌بی اتفاقی بیدار شد و دید که خون از دماغ یحیی روون شده، بی‌جون شده، داغون شده... بعده اون شب گاه و بی‌گاه بود که یحیی خون دماغ می‌شد. توو مدرسه، سر کلاس، تو کوچه بازار... واسه درمونش رفته بودن پیش چندتا از طبیب‌های ده؛ اما دریغ از یه نسخه که بتونه یحیی رو درمون کنه. ناچار زار و زندگیشون رو فروختن و رفتن تهران، پیش چند تا متخصص اسم و رسم دار تا شاید یه جوری بتونن جلوی خون ریزی‌های بدون توقف یحیی رو بگیرن. دست آخر هم که از همه‌جا ناامید شدن، بی‌بی النگویی که سر عقد از آقاجون زیر لفظی گرفته بود رو فروخت تا بتونه پسرش رو ببره پیش امام‌رضا... از اینکه اون شب پاییزی جلوی پنجره فولاد آقا به یحیی و بی‌بی چی گذشت هیشکی خبر نداره؛ اما هر چی که بود آقا دوا کرد درد بی درمون یحیی رو... بعد اون هم هر اتفاقی که می‌خواست واسه پسرش بیفته، مادرش پشت هم می‌گفت: -من نذر امام رضا کردم بچم رو، مگه می‌شه بلایی سرش بیاد؟ دست روزگار چرخید و یحیی واسه دفاع از حرم حضرت زینب داوطلب شد. شبی که رفت تا بی‌بی زیر برگه‌ی رضایتنامه‌ش رو امضا کنه، با بغض گفت: -بی‌‌بی آرزومه شهید دفاع از این حرم بشم... جون آقا جون نه تو کارم نیار. بی‌بی با خیال راحت خندید و گفت: -من جلوی رفتنت رو نمی‌گیرم؛ اما اگه خیال شهید شدن داری خیالت باطله، من تو رو نذر امام رضا کردم... تا خودمم نخوام بلایی سرت نمیاد. یحیی که اعزام شد، بی‌بی آشوب بود تو دلش؛ اما قرص و محکم آستین بالا زد تا واسه تنها پسرش آش پشت پا بپره، هر کسی هم که ازش می‌پرسید بی‌بی نگران پسرت نیستی، شبیه همیشه می‌گفت: -من نذر امام رضا کردمش، تا نخوام چیزیش نمی‌شه. اون شب که رفتیم پیش بی‌بی تا خبر اسارت یحیی رو بهش بدم، با چشم‌های سرخ رو به مشهد وایستاد و گفت: -آقا این داعشی‌ها خیلی نامردن، معلوم نیست می‌خوان چه بلایی سر جگر گوشم بیارن... آقا همین امشب تاییدش کن، رو سفیدش کن، شهیدش کن... نویسنده: ✏ 📎 @RomanAmniyati ❌کپی همراه با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❌
بسم الله "تقدیم به مادران شهدا" خیلی وقت بود که منتظر شنیدن این خبر بودم؛ ولی وقتی تلفن خونه زنگ خورد و مردی که پشت خط بود این‌ خبر رو بهم داد، نتونستم هیچی بگم. گمشدم پیدا شده بود، شیدا شده بود، غوغا شده بود... دست رو زانوهام گذاشتم و از جام بلند شدم تا برم به اون آدرسی که بهم داده بودند. پُرسون پرسون بالاخره پیداش کردم و با هر سختی که بود از سی چهل‌تا پله‌ای که داشت بالا رفتم. یه راهرو بود، چند تا اتاق چپ و راستش و یه در اون‌ آخرِ آخر به چشم می‌خورد که پشتش کلی عکاس و خبرنگار وایستاده بودند. آروم آروم رفتم سمت در، بعد با خودم فکر کردم که پسرم بعد این همه سال الان باید چه شکلی شده باشه؟ یعنی هنوزم جوونه؟ گرمه صداش؟ بوره موهاش؟ "آخ الهی که مادر بره فدای اون قد رعناش..." نمی‌دونم چرا این جمله‌ی آخری رو که گفتم همه نگام کردند، یعنی بازم با صدای بلند فکر و خیال کرده بودم؟ نکنه بفهمن‌ من مادر یونسم و آبروی پسرم بره، آخ خدا مرگم بده. نمی‌دونم‌ چی شد که همه ساکت شدند یه دفعه‌ای، کنار رفتند تا من‌ همون‌طور لنگان لنگان برسم به اون‌ در آهنی طوسی رنگ... غیر از صدای دوربین چندتا از عکاس‌ها هیچ صدایی نبود... چشم‌هام رو بستم‌ که با باز شدن در، یونسم رو ببینم؛ اما اتاق خالی بود. چند قدمی داخل اتاق شدم و به چپ ‌و راستم نگاه کردم تا پیداش کنم؛ اما نبود که نبود. تو این اتاق هیچی نبود جز یه پرچم ایران که کشیده بودنش روی یه جعبه‌ی چوبی مستطیل شکل... برگشتم به عکاس‌ها و خبرنگارها‌ نگاه کردم که گریه می‌کردند. اول خیال کردم یونسم تو اون‌ جعبه‌س، بعد پیش خودم گفتم: -آخه زن حسابی، پسر قد بلند تو که جا نمی‌شه تو این دو وجب تخته! با دست لرزونم‌ پرچم رو کنار زدم‌ و بی‌توجه به صدای گریه‌هایی که‌ بلندتر از قبل شده بود، بچم رو بغل کردم... شبیه یه سالگیش... سبک... کوچیک... قنداق شده... نویسنده: @RomanAmniyati ❌کپی بدون ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق مولامون اباعبدالله الحسین علیه السلام می‌خوایم برسونیم به دست افراد نیازمند که امروز شادی به دنیا اومدن ولی نعمتمون رو احساس کنن😍