- خداوند نعمتش را از او دریغ کند!
#یه_لقمه_کتاب
🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
عهعه اینجا رو!
آقا سلام و رحمت! 🌱
حال و احوال؟
باز ما اومدیم با متنای کیلومتریمون 🦧 ((:
اما خب این آخر شبی، آمادهی خوندن یه روایتگری و آنچه گذشت از اون سه روز طلایی بین دانشآموزا (اعتکاف) هستین؟ 🦋
| https://daigo.ir/secret/26550851 |
هر چند با تأخیر، اما به نظرم بازم میارزه که اینجا ثبتش کنم و بره جزو #بماند_به_یادگار های رنشا! 💛 و با هر بار خوندنش یه جون به جونام اضافه شه و یه سری چیزا برام مرور شه...
هوم؟
میگفت: «امسال که اون سه روز طلایی
بیاد، دیگه بچههای پارسال نمیان و تحویلتون نمیگیرن؛ شما الکی هوا برتون داشته. هه!»😏
با سکوت و لبخند از کنارش گذشتیم.
سرگرم کارهای هماهنگی برنامهها و لیست ثبتنامیها بودیم که یهو چشمم خورد به اسامی آشنا! سریع برگه رو از دوستم گرفتم و یه جیغ کوتاه از سر ذوق کشیدم و اشک شوقی که:
«عه! واقعااااااا فلانی هم میخواد بیاد؟ عه عه اینام که هستن!!! وااااای اونا هم میاان؟ بابا ایولاا!»🤩
لیستها رو یکی یکی گشتم و چندین آشنا دیدم؛ تو دلم به طعنهی اون فرد که میگفت اوضاع خیلی خرابه، پوزخند زدم.😏
با مدیرمون داشتیم صحبت میکردیم و از اثرات فوق خفن پارسال میگفتن که خودمون خبر نداشتیم و خانوادهها یا معلمهای مدرسهشون به مدیر اطلاع داده بودن؛ تو بهت و حیرت بودیم که واقعاً خدا به سه روز اینهمه اثر داد؟
و باز یاد اسکرین شات اون پیام میافتادم. :)
بگذریم...
کمکم رسیدیم به روز موعود.🗓
باید از شب پنجشنبه پذیرش تو همون مسجد گوگولیِ پارسال رو شروع میکردیم و تا سحر این کار ادامه داشت. ما از صبح چهارشنبه رفتیم برای دکور و آمادهسازی فضای مسجد و عکاسی اولیه برای بخش رسانه و... . دل تو دلمون نبود که شب بشه و بچهها بیان.💓
صبحانه و ناهار و شام و سحرمون شد یه وعده خیار و گوجه و پنیر؛ اونم عصر روز چهارشنبه!🥪
اذان مغرب رو که گفتن، دانشآموزای معتکف یکی یکی وارد مسجد شدن. دومین نفری که وارد مسجد شد، فقط بغلش کردم و گفتم: «خوش اومدی عزیزم! خیلی دلم برات تنگ شده بوداااا!» :)
از بچههای پارسال بود، همون یهودشناس قوی که باهاش رفیق شده بودیم.
کمکم گذشت و اکیپ "دخترِ مو هفترنگ"🌈 پارسالی هم وارد شدن. و من سراسر شوقی وصفناشدنی!🥰
کمکم رفقای پارسالمو دیدم و چقدرررر خوشحال شدیم از دیدن همدیگه!
مخصوصاً اونجایی که یکیشون حین زدن گوشی به شارژ، باهام چشم تو چشم شد و چند لحظه با شک به هم نگاه کردیم و بعد با جیغ همو بغل کردیم! (:
همهی اینا راهنمایی و دبیرستان بودن.
اما امسال، جایی که من وسایلمو گذاشته بودم و باید بیشتر پای لپتاپ و پروژکتور میبودم، افتادم بین بچههای دبستانی!😶
راستش تا حالا زیاد با این قشر ارتباط نداشتم و نتونسته بودم ارتباط بگیرم. فکر میکردم بلد نیستم؛ یا نمیتونم حرف مشترکی پیدا کنم.🥲
اما کمی که گذشت، با تقریباً ده نفری که دورم بودن، رفیق شدم. جوری که وقتی به بچههای تیم رنشا ویس میدادم فقط صدای خنده و سر و صدا میومد!😂
اونقدر گفتیم و خندیدیم که دیگه باهام راحت شدن و از خانم-خانم گفتن، رسیدن
به خاله گفتن! :)
میگفتم: «بابا خـــالــه خیلی بزرگه! بگین
زهرا بره.» ولی خب به گفتن خانم یا خاله
عادت داشتن؛ منم گذاشتم راحت باشن.🫂
کمکم صحبتها جدی شدن.
یکیشون بهم گفت: «خاله تو الان میخوای چی کار کنی؟»
گفتم: «خب قراره براتون یه سری کلیپ و مولودی و... پخش کنم.» (برنامه داشتم تحول افراد خارجی با قرآن و... رو براشون بذارم.)
بعد گفت: «عههه! پس یعنی میشه فیلم هم برامون بذاری؟»
گفتم: «خب چه فیلمی؟»
گفت: «آممم... فیلم ترکی خب!😍»
حالا من: 😐
-: «جان؟ فیلم ترکی تو مسجد؟»
بعد گفت: «خببب آهنگ چی؟ میشه آهنگ محلی باشه که همه با هم برقصیم؟😍»
آقا من اینجا فقط پخش زمین شدم از خنده که این رفیقمون تو چه فضااااییه!🤣
کاملاً جدی و با شوق میگفت که من اجرایی کنم!
قشنگ دستم اومد که با بچههای دبستانی که دورم بودن، واقعاً خیلی کار داریم تا فضاهامون یه مقدار شبیه شه و یه سری چیزای اولیه واسهشون جا بیوفته!
درواقع متوجه شدم که نباید صحبتهامونو مثل بچههای راهنمایی و دبیرستان خیلی تو شبهات ببرم؛ بلکه بیارم تو ابتداییات!👣
خلاصه که گذشت و گذشت ولی نمیذاشتن از جام تکون بخورم و هی میگفتن:
«جایی نریا! بمون پیش خودمون!»
«همینجا میخوابی دیگه؟؟؟»
منم خوشحااال که یاد گرفتم فضای دبستانیها و کلاس پنجمیها چجوره و چطور ارتباط بگیرم...🩵
یه نگاهی به اطرافم انداختم که ببینم مسجد چقدر شلوغ شده ولی دیدم زیاد شلوغ نیست... یه کم ناراحت شدم که نکنه معتکفهای کمی داشته باشیم؟
ولی خب زهی خیال باطل! :)✨
۱۲ شب نشده، مسجد شد ۵۰۰ نفره! رسماً فضا ترکید!⚡️
صدا به صدا نمیرسید! جیغ و داد و سر و صدا وحشتناک زیاد بود؛ تا حدی که دیگه تا روز سوم، صدای یکی از خدام کلاً بالا نیومد! :)
و کمکم خودمون هم همینجوری شدیم چون باید بلند صحبت میکردیم تا یه خرده صدا به صدا برسه.📢
ولی خب اینطوری فایده نداشت! پس بچهها به دو دسته تقسیم شدن:
دبستانیها رفتن یه مسجد دیگه و باقیشون موندن تو همون مسجدی که ما بودیم.🕌
قبل این که دبستانیها رو جدا کنن، یکیشون پیشم نشست و پرسید: «خاله!.. یه چیز بگم؟»
گفتم: «جانم؟ بگو!»
گفت: «من دوست دارم باحجاب و چادری شم، ولی خونوادهم نمیذارن! دوستامو که میبینم، دلم میخواد بیحجاب شم و شما رو که میبینم، دلم میخواد باحجاب شم.»🧕🏻
هم قند تو دلم آب شد، هم دلم سوخت!
گفت: «دوست دارم دربارهی پیامبرا بخونم و یاد بگیرم ولی نمیدونم چیکار کنم. کتابا سختسختن! چیکار کنم؟»
اینجا قشنگ دست گذاشت رو نقطه ضعف من، اینکه چقدر متنفرم از قلمبهسلمبه و سخت نوشتن موضوعات دینی، کتابها، جواب دادنها و...🤦♀😑
و بهخاطر همین شعار اینجا شده "به زبون رنشایی حرف زدن!" یعنی ساده و خودمونی توضیح دادن.💡:)
بهش گفتم: «میدونی چرا من یا دوستاتو که میبینی، هی علاقت تغییر میکنه؟»
گفت: «چرا؟»
-: «چون دلیلی برای هرکدوم نداری! جوابی برای چرایی حجاب تو ذهنت نیست که محکم نگهت داره پای حجاب.»
گفت: «خب چی کار کنم؟»
کمکم رفتیم تو بحثهای ریشهایتر به زبون ساده...🌸
ولی چون میخواستن دبستانیها رو جدا کنن، نشد بیشتر صحبت کنیم. شمارهشو گرفتم که واسهش انیمیشن دربارهی پیامبران بفرستم که ببینه. باید از در علاقهی خودش وارد بشم؛ نه علاقهی خودم! و نه این که کتاب سخت بهش بدم بخونه؛ انیمیشن بهترین گزینه بود. چقدر هم خوشحال شد که انیمیشن در اینباره هم داریم!🥺
القصه، بهم گفتن: «اون مسجد هم بیا.»
گفتم: «اگه شد حتمااااً.»
ولی خب نشد. چون هر مسجد یه سری خادم بودن و زیاد نبودیم.🥲
اینم ضعف بهشدت بزرگ و پنهانیه که چرا کسایی که میتونن این سه روز برای خادمی بیان، نمیان؟ حق همهی اون دانشآموزا تو اون سه روز طلایی و کمنظیر گردنشونه!!! چون میشد اثرگذاری عالیتر بشه؛ کلی تحول رقم بخوره؛ ولی بهخاطر کمبود نیرو در برابر حجم زیااااد دانشآموزها، نشد.💔
پارسال ۲۰۰ و خردهای بودن و امسال شدن ۵۰۰ نفر! یه رشد جهشی و بینظیر! ولی کمبود نیرو... (مشخصه چقددددر سر این موضوع حرص خوردم؟ ولی خب... بیخیال!😑)
بعد از این جریان، یه سخنران اومدن. منم رفتم کمک بچههای خادم این بخش که دانشآموزا رو بفرستیم پای برنامه. پیش رفیق پارسالی نشستم و گفتم: «پاشو دلبندم! پاشو بریم جلو.»
قلقلکش دادم که پاشه و هی یواشیواش شوخی کردیم و یهکم نشستم پیشش. انگشتر صلیب و گردنبند هخامنش داشت!
بهش گفتم: «عی عی! مسیحی شدی ما خبر نداریم؟»
یهکم بحث مسیحیتشناسی رد و بدل شد و وقتی پایهشو با شوخی و خنده واسهش نقض کردم، پذیرفت!✅
بعد کشید به سیاست... گفت:
«من خودم تو اغتشاشات پارسال بودم.»!!🦦
گفتم: «نکنه حوزهی ما رو تو آتیش زدی؟!»🧐
گفت: «نه نه! اونورا نیومدم من!»😬
یهکم هم این مدلی صحبت کردیم و آخرش گفت: «بابا من خودم آقای خامنهای رو دوست دارم و خیلی قبولشون دارم.💚 ولی خب اغتشاشات هم حال میداد با بچهها!»😅
یه سری هم شبهه داشت که با هم حلشون کردیم. یه جاهایی حق داشت و موافق نقدهاش بودم؛ یه جاهایی حتی خودم هم به عملکردها نقد کردم؛ یه جاهایی هم دفاع کردم و پذیرفت. همین! نه زور زدم انقلابیش کنم؛ نه خواستم رو همهچی سرپوش بذارم و همه رو تطهیر کنم! زبون مردم همینه! آخرشم اومد تو برنامه نشست.😌
قراره بیاد حوزه بیینمش! (: