#معرفی_کانال_ارزشی
🌸قصه یکی از راه های مهم در تربیت کودک و نوجوان هستش
حتی برای بزرگسالان
🖊نویسنده قصه ها(حجت الاسلام اکبراکبری
🔹طلبه سطوح عالی، دانش آموخته سطح سه مشاوره اسلامی)
📣لطفا قصه ها رو بدون درج لینک کانال ارسال ننمائيد.
🌺به نام خدای مهربان
ستاره دل تو دلش نبود تا ماه رمضان از راه برسه
آخه نه سالش شده بود و دیگه مثل آدم بزرگا می تونست روزه بگیره
آرزوش بود سحرها از خواب پاشه
همراه مامان و بابا و برادرها و خواهرهاش روزه بگیره
موقع افطار چادر گل گلیش رو سرش کنه و با مامانش مسجد محلشون بره
و آبجوش های خوشمزه و خرما بخوره
و به همه بگه منم روزه گرفتم
بلاخره ماه رمضان از راه رسید و انتظار ستاره تموم شد
سحر که شد مامان صداش کرد
اما خیلی خوابش میومد
مامان با دستای مهربونش صورت ستاره رو نوازش کرد تا بیدارشد
و رفت صورتشو شست
وقتی اومد سر سفره همه با لبخند نگاهش کردند و گفتند خوش اومدی خانم طلا
ستاره یه حس عجیبی داشت
احساس می کرد خیلی بزرگ شده
سحری رو خوردند و نماز رو خواندند
اما
ظهر که ستاره از مدرسه امد خانه
حواسش نبود رفت سر یخچال و یه دل سیر آب خورد
مامانش وقتی رسید
پرسید ستاره مگه روزه نیستی
ستاره که یادش اومد زد زیر گریه
مامانش بغلش کرد
و گفت چون یادت نبوده روزت باطل نشده
و زد زیر خنده که کاش منم یادم می رفت که روزه هستم
ستاره هم خندید و گفت
چه خدای مهربونی داریم که اینطوری بهمون گفته
ادامه دارد....
#قصه_ستاره_خانم1
https://eitaa.com/ghesehs
#معرفی_کانال_ارزشی
🌸قصه یکی از راه های مهم در تربیت کودک و نوجوان هستش
حتی برای بزرگسالان
🖊نویسنده قصه ها(حجت الاسلام اکبراکبری
🔹طلبه سطوح عالی، دانش آموخته سطح سه مشاوره اسلامی)
📣لطفا قصه ها رو بدون درج لینک کانال ارسال ننمائيد.
🌺به نام خدای مهربان
ستاره دل تو دلش نبود تا ماه رمضان از راه برسه
آخه نه سالش شده بود و دیگه مثل آدم بزرگا می تونست روزه بگیره
آرزوش بود سحرها از خواب پاشه
همراه مامان و بابا و برادرها و خواهرهاش روزه بگیره
موقع افطار چادر گل گلیش رو سرش کنه و با مامانش مسجد محلشون بره
و آبجوش های خوشمزه و خرما بخوره
و به همه بگه منم روزه گرفتم
بلاخره ماه رمضان از راه رسید و انتظار ستاره تموم شد
سحر که شد مامان صداش کرد
اما خیلی خوابش میومد
مامان با دستای مهربونش صورت ستاره رو نوازش کرد تا بیدارشد
و رفت صورتشو شست
وقتی اومد سر سفره همه با لبخند نگاهش کردند و گفتند خوش اومدی خانم طلا
ستاره یه حس عجیبی داشت
احساس می کرد خیلی بزرگ شده
سحری رو خوردند و نماز رو خواندند
اما
ظهر که ستاره از مدرسه امد خانه
حواسش نبود رفت سر یخچال و یه دل سیر آب خورد
مامانش وقتی رسید
پرسید ستاره مگه روزه نیستی
ستاره که یادش اومد زد زیر گریه
مامانش بغلش کرد
و گفت چون یادت نبوده روزت باطل نشده
و زد زیر خنده که کاش منم یادم می رفت که روزه هستم
ستاره هم خندید و گفت
چه خدای مهربونی داریم که اینطوری بهمون گفته
ادامه دارد....
#قصه_ستاره_خانم1
https://eitaa.com/ghesehs