#داستان_شب
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت :
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا......
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید
#داستان_شب
داستانک زیر را آرتور بوخوالد طنز نویس پرآوازهی آمریکایی، در تایید این که نباید اخبار ناگوار را به یک باره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سركشی اوضاع فرستاده بود. پس از برگشتش پرسيد :
جرج، از خانه چه خبر؟
خبر خوشی ندارم قربان، سگ شما مُـرد !
سگ بيچاره...، پس او مُرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
پرخـوری قربان!
پرخوری؟! مگه چه خوراکی به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
گوشت اسب قربان! و همين باعث مرگش شد.
اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
همهی اسبهای پدرتان مُردند قربان!
چه گفتی؟ همهی آنها مُردند!؟
بله قربان. همهی آنها از كار زيادی مردند.
برای چه اينقدر كار كردند؟
برایاينكه آب بياورند قربان!
گفتی آب ؟ آب برای چه؟
برای اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
كدام آتش را !؟
آه قربان! خانهی پدر شما سوخت و خاكستر شد!
پس خانهی پدرم سوخت! علّت آتشسوزی چه بود؟
فكر میكنم كه شعلهی شمع باعث اينكار شد قربان!
گفتی شمع، كدام شمع؟
شمعهايی كه براي تشيیع جنازهی مادرتان استفاده شد قربان!
مگه مادرم هم مُـرد؟!
بله قربان! زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد!
كدام حادثـه !؟
حادثهی مرگ پدرتان قربان!
پدرم هم مُـرد !؟
بله قربان! مَرد بيچاره همينكه آن خبر را شنيد زندگی را بدرود گفت.
كدام خبـر !؟
خبرهای بــد قربان! بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سِنت تو اين دنيا ارزش نداريد !
- من جسارت كردم قربان! خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم، قربان !
@shabsobh
@Matn_Geraf
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆
#داستان_شب
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد،
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید،
کاغذ را گرفت،
روی کاغذ نوشته بود
«لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین»، ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت، سگ هم کیسه را گرفت و رفت، قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد،
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد،
قصاب به دنبالش راه افتاد،
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند،
اتوبوس امد،
سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد،
اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد،
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد، اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد،
قصاب هم به دنبالش، سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید،
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد، قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است، این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟؟؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
✍🏼پائولو کوئلیو
مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود، چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆
#داستان_شب
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
نتیجه اخلاقی: در همه امور افراط و تفریط ممنوع است 🔅
#داستان_شب
در روزگار قدیم خواجهای دو غلام داشت که هر کدام حقوق متفاوتی داشتند. روزی آن غلامی که پول کمتری میگرفت از خواجه پرسید: "چرا با اینکه کار من و همکارم یکی است ولی حقوقمان متفاوت است؟"
خواجه گفت:" کمی صبر کن تا به تو بگویم." در آن حال کاروانی از جلوی بازار میگذشت، پس خواجه به غلام گفت:" ببین چه خبر است ؟"
غلام رفت و کمی بعد برگشت و گفت: "قافلهای حرکت میکند که صدای زنگ شترهایش میآید." خواجه بلافاصله گفت: "اکنون دلیل حقوق کمترت را میگویم." خواجه پیش غلام دیگرش رفت و گفت: "دلیل سروصدای بیرون چیست؟" غلامی که حقوق بیشتر میگرفت جواب داد: " کاروانی با صد نفر شتر و سی و پنج رأس قاطر با بار پارچه رد میشود که از اصفهان به شیراز میروند."
خواجه به غلامی که حقوق کمتر میگرفت گفت: "دیدی جواب تو چقدر متفاوت بود؟ بهخاطر همین هم حقوقتان هم متفاوت است."
#داستان_شب
💎امان از ذات خراب!!!
🔹پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
🔸گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
🔸این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
🔸ما دقیقا آمار گوسفندان و بره های آنها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم. بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
🔸ما صبر کردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
🔸روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
♦️این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود اما میفهمد هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!!
#داستان_شب
💞چقدر بی کلاسی زیبا بود!
یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم.
قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.
آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.
تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!!
لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
#داستان_شب
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين!!
حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!!!
@shabsobh
@Matn_Gerf
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆
#داستان_شب
همنشینی با نادان !
خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
@shabsobh
@Matn_Geraf
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆
#داستان_شب
خاطره یک دختر دانش آموز
خانم معلم همیشه پالتواش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست.
خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره. ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهء خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم.
اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران نیندازیم...
این ماهستیم که نیاز به تغییر داریم....!!!
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆
#داستان_شب
يكي از استادان دانشگاه خاطره جالبی را كه مربوط به سالها پيش بود نقل میكرد: «چندين سال قبل برای تحصيل در دانشگاه سانتاکلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلی گذشته بود كه يک كار گروهی برای دانشجويان تعيين شد كه در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی بايد انجام میشد.
دقيقاً يادم هست از دختر آمريكايی كه درست توی نيمكت بغليم مینشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه برای اين كار گروهی تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زمانی رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يكی از دانشجوها به اسم فيليپ بود.»
پرسيدم: «فيليپ رو میشناسی؟»
كاترينا گفت: «آره، همون پسری كه موهای بلوند قشنگی داره و رديف جلو میشينه!»
گفتم: «نمیدونم كيو ميگی!»
گفت: «همون پسر خوشتيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكی تنش میكنه!»
گفتم: «نميدونم منظورت كيه؟»
گفت: «همون پسری كه كيف و كفشش هميشه ست هست باهم!»
بازم نفهميدم منظورش كی بود. اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربونی كه روی ويلچير ميشينه...اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولی به طرز غيرقابل باورب رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگیهای منفی و نقصها چشم پوشی كنه...چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جای كاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ میپرسيدن و فيليپ رو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سريع میگفتم همون معلوله ديگه! وقتی نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلی خجالت كشيدم...شما چی فكر میكنيد؟ چقدر عالی ميشه اگه ويژگیهای مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقصهاشون چشم پوشی كنيم.
#داستان_شب
ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شويد. به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮنی ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.»
و اینگونه در عصر جدید با پیامکهای تبلیغاتی و قرعه کشی همچنان راه ملا ادامه دارد.
📥♾️✨♾️✨♾️✨♾️✨📥
🛰 کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران💁🏻
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran
🕊➰¥➰¥➰¥➰¥➰¥➰🕊
🔆🔅🚀🚀🇮🇷🇮🇷🚀🚀🔅🔆