May 11
روحي.
،
میدونی یهو یروزی به خودم اومدم، یه نگاه از دید دورتر به خودم و وضعیتم انداختم، دیدم حتی از دورم قشنگ نیست. از دورم بنظر نمیاد که داره خوب پیش میره.
از دور هم همونقدر وضعیت فجیع و ترحمبرانگیزه. و همهٔ جهان دارن میبینن که یه نفر توی این زندگیِ داغون خرابشده گیر کرده و انگار که زلزلهٔ بیچارگی اومده باشه، همه چی آوار شده روی سرش. آدمای غریبهٔ زندگیم همه چیز براشون روشن شده ولی من هنوزم بدونِ اینکه از ته دلم اینو بخوام دارم زور میزنم تا اطرافیانم متوجه این آوارگی نشن. یه قطره اشک ازم نبینن. یه جملهٔ "من واسه ادامه دادن و دم نزدن خیلی ضعیفم" از دهنم نشنون.
به خودم اومدم و دیدم وسطِ هال جلوی تلوزیون که داره فوتبال نشون میده نشستم، دارم به بیچارگیام التماس میکنم که به قطرات اشک تبدیل نشن، دارم به حنجرهم التماس میکنم که بغضمو حفظ کنه، که داد نزنه که لامصبا من نفهم نیستم. من همه چیو میبینم، همه چیو دارم با همه وجود میفهمم. که بخدا لیاقتِ یه دختربچه نیست که این همه چیزو بفهمه و بدونه و ادای دختر عاقلی رو دربیاره که دغدغهش خریدن لباس جدیده. و بلاخره التماسام جواب داد. بغض کوچیکم رفت نشست کنار اون هزاران بغض خورده شدهٔ قدیمی، اشکام نریختن، و دوباره همون زمزمهٔ آشنا و حسرت همیشگیِ "کاش الان اینجا بودی"
از تابستونِ عزیز معذرت میخوام که بهش بیمحلی کردم، دوستش نداشتم و با خوشحالی ازش عبور نکردم.
لطفا باهام قهر نکن و یهو بگو دیوونهه داشتم باهات شوخی میکردم، فردا تازه اول شهریوره. 🙏
روحي.
،
همه چیز خیلی زودتر از چیزی که انتظار دارم پیش میره. صبح شروع نشده، میرسم به آخرِ شب کاغذ پر کردناش.
از اون عود عربی بخوام بگم، یکی از یادگاری های عزیزترین آدم زندگیمه و هروقت روشنش میکنم، حضورش رو حس میکنم((: یعنی اصولا همیشه فکر میکنم که دارمش و گاهی بعد از ساعتها خیال بودنش یهو به خودم میام و میبینم که نیست. هیچوقت نبوده.
بیخیال این "افکارِ مخدوش" میشم و به این میرسم که اینبار میخوام توی بخش رویدادها یچیز متفاوت بنویسم. ولی تهش مثل همیشه میشه. همیشه اینجوریه.
مینویسم: نفس بکش. چیزی نیست، برنگشته هنوز. منتظر بمون؛
روحي.
،
اولین عصرِ مهر، شیرقهوه، غزلیاتِ شهریار، پادکست دیالوگباکس؛
با خودم فکر میکنم چرا نمیرم بهش پیام بدم دلم واسش تنگ شده؟ بعدش باز با خودم میگم احمق نشو دخترجون.
بزور تهمونده شیرقهوهمو میخورم و صدای صابر ابر توی گوشم میپیچه:
بده شمارشو، میخوام حرف بزنم باهاش. کلی سوال نپرسیده و حرف نزده دارم که نوزده ساله تو دلم گیر کرده!
یه ریحانه بهم میگفت نذار تهنشین بشه این حس توی دلت؛ یه ریحانهٔ دیگه میگفت غلط اضافی نکن..
ولی همهٔ ریحانه های درونم میدونن نهایتش هیچ کاری نمیکنم.
عیب نداره فدای سرم، شهریار میگه:
ای چشم خمارین، تو و افسانه نازت..
وی زلف کمندین، من و شبهای درازت((: