eitaa logo
﴿صافات﴾
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
214 ویدیو
33 فایل
﷽ 🌱[تعجیل‌ڪُن ‌بہ‌خاطر‌صَدها هِزارچِشمـ^^ اےپاسُخ اَمّن‌یُجیبْ‌ها]♥️••• ♢ڪانال‌دیگمونـ‌:) Γمَلجَاء- !🕊 @MALJAE_DEL@alamdar1424 ♢شرایط‌کپےمون:) Γ @SHARAYET113 ‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 کسی که نتواند هوس‌های خود را مدیریت کند، قطعاً نمی‌تواند جامعه را مدیریت کند 🌀 اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است 🔻 (ج۷)-۱ 🔹 سال‌ها است که سیاست را جدای از دیانت و معنویت و اخلاق تلقی می‌کنند درحالی‌که بر اساس عقل، دانش بشری و دستورات دینی، اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است. 🔹 تقارنِ این سه‌نوع مدیریت، فوائد و نتایج بسیاری دارد. مثلاً اینکه افراد می‌توانند از مدیریت صحیح در زندگی فردی خود، برای زندگی خانوادگی و اجتماعی الهام بگیرند. همچنین می‌توانند بفهمند چه مدیری صالح است و چه مدیری شایسته نیست؟ 🔹 هر مدیری که زندگی شخصی و خانوادگی‌اش به گونه‌ای است که نمی‌تواند هوس‌های خودش را مدیریت کند، او قطعاً نمی‌تواند جامعه را مدیریت کند، او توانایی و درک لازم برای برنامه‌ریزی، سازماندهی، هدایت و کنترل را ندارد؛ این یک بحث ارزشی نیست، یک بحث کاملاً علمی و فنی است. 🔹 اگر کسی در خانواده‌اش نتواند درست مدیریت کند یا در خانواده‌ای که درست مدیریت می‌شود، رشد نکرده باشد، طبیعتاً در جامعه هم نمی‌تواند مدیر خوبی باشد. لذا امیرالمؤمنین(ع) به مالک اشتر فرمود: اگر خواستی یک مسئول انتخاب کنی، از خانواده‌های صالح انتخاب کن (نهج‌البلاغه/نامه۵۳) 🔹 کسانی که می‌خواهند صلاحیت افراد را برای انتخابات تشخیص بدهند(مثلاً شورای نگهبان) بیشتر از هرچیزی به «صلاحیت‌های مدیریتیِ آن فرد» نگاه کنند؛ نه به تفتیش عقائد بپردازند، نه به حرف‌های موهومی که تحت عنوان منازعات سیاسی مطرح می‌شود؛ بلکه ببینند «این فرد شایستگی مدیریتی دارد یا نه؟» 🔹 ما تا کنون در طول انقلاب، هرچه ضربه خورده‌ایم فقط از ناحیۀ ناتوانی در مدیریت بوده است؛ نه چیز دیگر! این ناتوانی البته همچنان ادامه دارد و طبیعتاً در انتخابات‌های بعدی هم خودش را نشان خواهد داد، چون هنوز درک صحیح عمومی از اصول مدیریت صحیح در جامعه، وجود ندارد. 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه امام‌صادق(ع)- ۹۸.۶.۱۵ 👈🏻 متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/5690 @Panahian_ir
هدایت شده از حِزبُ الحَسَن ۱۱۸
تو این زمونه هم شمر هایی برای ظلم حسین هایی برای قربانی شدن و مختار هایی برای دیر رسیدن هستند... فقط به خودمون بستگی داره ک بخوایم کدومش باشیم یا نباشیم:)🖤
هدایت شده از گُوْشِه نِشینْ
از دستش ندین فقط:)😍💚
🔻اربعین عالی‌ترین مصداق «تعظیم شعائر الهی» در طول تاریخ بشریت است 🔻 (۱) 🔸 در این سال‌های اخیر، میلیون‌ها نفر از سراسر جهان برای اربعین حسینی جمع می‌شوند و با این حرکت عظیم، دارند نام امام‌حسین(ع) را جهانی می‌کنند. عالی‌ترین مصداقِ «يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ» (حج/۳۲) در طول تاریخ بشریت، همین اربعین است. 🔸بزرگداشت شعائر الهی، به این شکلی که در اربعین انجام می‌شود، بهتر از هر صورت دیگری است؛ مثلاً بهتر از برگزاری یک هیئت ۲هزار نفری در شهر خودتان هست. مگر این سینه‌زنی در داخل یک حسینیه، چقدر نام امام‌حسین(ع) را در جهان، بزرگ می‌کند؟! اما ببیند این حرکت عظیم اربعین، چقدر نام امام‌حسین(ع) را در جهان، پرآوازه می‌کند! لذا این اربعین، مصداق عالیِ «تعظیم شعائر الهی» است. 👤علیرضا پناهیان 👈🏻 متن کامل: 📎 panahian.ir/post/5127 @Panahian_ir
💌 تاثیر اعمال بر افکار #پیام_معنوی @Panahian_ir
هدایت شده از شعـرهـای نـاب
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.   بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.  دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.   وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و پنجم قم _اداره مرکزی از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه. فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد. همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره! گفتم: چی بگم؟ بعدش منجر به ایست آنی قلبی شده. بسیار خوب. گفت: حاجی تا حالا درباره قربانیانی که زیر دستم میومدند نه از شما و نه از بقیه همکاران سوالی نپرسیدم. اما این فرق میکنه! برام جالب شد! گفتم: ینی چی؟ چطور؟ گفت: روی شقیقه و صورتش علائم لطمه است و جوری هم کهنه شده که مشخصه کارش لطمه بوده! وسط فرق سرش، جای چندین بار قمه زدنه. معمولا پیشونی خانما بر اثر مُهر پینه نمیزنه اما پیشونی این، پینه اونجوری هم نداره اما مثل بقیه زنا هم نیست. دستاش زحمت کشیده است و نرم و نازک نیست. حتی بند مقنعه بلند و بند زیر چادرش دور گردن و کمرش بسته که شاید مثلا اگه باد اومد، به این راحتی حجاب از سرش نیفته! ... و کلی چیزای دیگه. کیه این؟ محافظ رجال و یا علما بوده؟ وقتی اهل بزک دوزک و اصلاحات صورت و گردن و این چیزا نبوده، ینی خیلی گرفتار و یا آدم حسابی بوده؟! مونده بودم چی بگم به دکتر! خودم کم فکر داشتم که دکتر هم داشت آتیشم میزد‌. از بس جنس ناهید، جنس عجیبی بود. حداقلش اینه که از اونا بوده که خیلی معتقدن و وقتی هم معتقد میشن، دیگه چیزی جلودارشون نیست. اما چرا باید حذف بشه؟ فقط یه دلیل داشت و اونم اینه که به شرایطی رسیدن که همه مهره هاشون رو بکشن بیرون! خب وقتی دو تا ماشین فورا خونه را ترک کردن و رفتن و توی قم پخش شدن ... چند نفر هم تهران رفتن و حتی یکبار به همراه اینا تماس نگرفتند ... فقط مونده بود این دو تا ... اما چرا مرگ ناهید؟ تنها فکری که میتونستم بکنم این بود که ... آهان ... ای فائقه آشغال! اون داشت مهره ها را جوری بهم نزدیک میچید که فقط ذهنم درگیر مهره چینی اون بشه! و قطعا فقط یه معنی میتونه داشته باشه و اونم اینه که قراره کسی و یا کسانی را برای مدت مشخصی از جلوی چشم ها دور کنند! اما معمولا برای سرویس ها این راه آخره که دو سه نفر و حتی یه نفر بسوزونن برای حفظ شخص دیگه و یا یه کار خاص و فوق العاده! اما اون شخص یا اشخاص کیا بودن؟! به داوود گفتم برگرده. پرونده اون دخترا و چند تا مداح را بده دست یکی دیگه و حتی از بار پرونده ما کم کنه و برگرده. به حیدر گفتم دور و برش خلوت کنه و یه کم حواسش بیشتر پیش من باشه. خودمم نشستم دوباره پرونده را زیر و رو کردم. اون شب تا صبح فقط و فقط مطالعه کردم و الگوریتم نقش ها و چهره ها کشیدم. با سه سوال جدی روبرو بودم: ۱. اینا کین؟ ۲. قصدشون چیه؟ ۳. مهره های گرون قیمتشون کیا هستن که حتی حاضرن فائقه فوق حرفه ای و ناهید معما رفته را به فنا بدن اما اونا حفظ بشن؟! خب پاسخ به این سه سوال داشت دیوونم میکرد. اگه دقت کنین، کاملا متوجه میشین که جوری نیست ‌که بگیم از سوال اول شروع میکنیم و بعدش دومی و سومی! چون اتفاقا تا سومی کشف نشه، اولی و دومی هم هیچ به هیچ! همش کارم شده بود: توسل و ذکر و توجه! تا اینکه بعد از نماز صبح، فقط به دو اسم رسیدم و بنظرم اینا خیلی مهم بودن اما تلاش کردن که ذهن منو از این دو اسم دور کنن! و اون دو نفر عبارتند از: زن دوم آسید رضا یازدهمین اکانت پسر نوح! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و ششم قم _حرم حضرت معصومه با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم. رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه. حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره. خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.) بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم. به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا. گوشیمو آوردم بیرون و براش تماس گرفتم: الو . سلام سیدنا سلام حاجی. ارادت. خوبی الحمدلله؟ شکر. ممنون. عزاداری ها قبول. شکرا . چه خبر حاجی؟ سلامتی. سید کجایی الان؟ بیرونم. دارم میرم پیش یکی از بچه ها نمیخواستی بری درس؟ نه. فاطمیه دوم درسها تعطیله و ایام تبلیغه آهان. اره. خب کجا بیام دنبالت؟ اگه کارتون واجبه، بگو خودم بیام. وسیله دارم. باشه. من ..... همینطور که منتظرش بودم بیاد، با خودم گفتم سید که وسیله نداشت! خیره انشالله. اومد. یه پراید بود. سوار شدیم و رفتیم. بهش گفتم برو سمت بوستان. رفتیم و یه جا پارک کردیم و با هم حرف زدیم. گفتم: سید جان من خیلی بهت اعتماد دارم و دوستت هم دارم. میخوام باهام راحت و روراست باشی و به هیچ وجه دوس ندارم بعدا متوجه بشم که چیزی به من نگفتی و یا بد گفتی و اینا. گفت: تا حالا هم همینطوری بوده مشتی! دروغی از من شنیدی؟ یه کم سکوت کردم و بعدش گفتم: سید تو هنوز با اون اکانت یازدهمی در ارتباطی؟ گفت: آره دیگه. خودتونم که هستید و میبینید داره مدیریت میکنه. گفتم: نه. یه بار دیگه میپرسم: تو با خودش درارتباطی؟ گفت: شخصی نه. خیلی کم. فقط گاهی شعر میفرسته. پریشبم یه مطلب درباره تغییر ذائقه روضه ها و روضه خون ها فرستاد که جالب بود. فقط واسه من تنها نفرستادا. برای بقیه هم داد. یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به چشماش. گفتم: باهاش رابطه داری؟ سید که نفسش بند اومده بود، تلاش کرد آروم باشه و گفت: حاجی من که دارم میگم برات. دیگه ..... ادامه نداد و من همچنان خیلی جدی و بدون هیچ انعطافی بهش زل زده بودم. یه کم هول شد و یه لا اله الا الله گفت و ادامه داد: نگا حاجی. نگا نوکرتم. تو بگو دنبال چی هستی تا من راحتتر و رک و پوس کنده جوابت بدم. گفتم: میشناسیش؟ هیچی نگفت و فقط نگام کرد... گفتم: تو باهاش حرف میزنی گاهی. حتی چند بار هم باهاش دیدار داشتی. بازم چیزی نگفت. فقط آب دهنش قورت میداد. گفتم: اون کیه سید؟ لبشو به زور باز کرد و گفت: اینجوری نیست حاجی. من ... حرفشو قطع کردم و گفتم: تو چی؟ آدم فروش نیستی؟ میخوای همشو گردن بگیری؟ راستی میدونستی پریشب که حرم بودی و یه گوشه واسه بچه های هیئتتون میخوندی، یه نفرو فرستاده بودن که دخلتو بیاره؟ سید اونا کین؟ اون کیه که همتون مثل سگ ازش میترسین؟ سید با دسپاچگی گفت: کی میخواس دخلمو بیاره؟ گفتم: یادته یه خانمه گوشه سمت چپت افتاده بود؟ گفت: آره. از خانمای هیئتمونه. گفتم: میشناسیش؟ گفت: آره. خیلی زن خوبیه. معتقد و کار درست. نگو اون میخواسته کاری بکنه که باورم نمیشه! گفتم: اتفاقا دقیقا خودش بود. غسل و نماز و توسل کرده بوده که بیاد بزنه ناکارت کنه. گفت: نه. نه دیگه. حاجی دیگه داری میزنی جاده خاکی. اینقدر هم همه بد نیستن. گفتم: اسمش ناهید بود؟ با تعجب گفت: اره! ای بابا. از اون بیچاره هم بازجویی کردین؟ اون فقط زن خوب و هیئتی هست. بنده خدا شوت تر از این حرفاست. گفتم: میدونی الان کجاست؟ گفت: چه میدونم والا ! گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟ گفت: نه مشتی. چیکار مردم دارم؟ گفتم: نه بذار ببینیمش! برو پزشک قانونی.... با تعجب گفت: ینی چی؟ گفتم: تو سرد است خونه است. کشتنش! فورا با وحشت گفت: یا ابالفضل! حاجی جان بچه هات راس میگی؟