eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و پنجم قم _اداره مرکزی از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه. فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد. همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره! گفتم: چی بگم؟ بعدش منجر به ایست آنی قلبی شده. بسیار خوب. گفت: حاجی تا حالا درباره قربانیانی که زیر دستم میومدند نه از شما و نه از بقیه همکاران سوالی نپرسیدم. اما این فرق میکنه! برام جالب شد! گفتم: ینی چی؟ چطور؟ گفت: روی شقیقه و صورتش علائم لطمه است و جوری هم کهنه شده که مشخصه کارش لطمه بوده! وسط فرق سرش، جای چندین بار قمه زدنه. معمولا پیشونی خانما بر اثر مُهر پینه نمیزنه اما پیشونی این، پینه اونجوری هم نداره اما مثل بقیه زنا هم نیست. دستاش زحمت کشیده است و نرم و نازک نیست. حتی بند مقنعه بلند و بند زیر چادرش دور گردن و کمرش بسته که شاید مثلا اگه باد اومد، به این راحتی حجاب از سرش نیفته! ... و کلی چیزای دیگه. کیه این؟ محافظ رجال و یا علما بوده؟ وقتی اهل بزک دوزک و اصلاحات صورت و گردن و این چیزا نبوده، ینی خیلی گرفتار و یا آدم حسابی بوده؟! مونده بودم چی بگم به دکتر! خودم کم فکر داشتم که دکتر هم داشت آتیشم میزد‌. از بس جنس ناهید، جنس عجیبی بود. حداقلش اینه که از اونا بوده که خیلی معتقدن و وقتی هم معتقد میشن، دیگه چیزی جلودارشون نیست. اما چرا باید حذف بشه؟ فقط یه دلیل داشت و اونم اینه که به شرایطی رسیدن که همه مهره هاشون رو بکشن بیرون! خب وقتی دو تا ماشین فورا خونه را ترک کردن و رفتن و توی قم پخش شدن ... چند نفر هم تهران رفتن و حتی یکبار به همراه اینا تماس نگرفتند ... فقط مونده بود این دو تا ... اما چرا مرگ ناهید؟ تنها فکری که میتونستم بکنم این بود که ... آهان ... ای فائقه آشغال! اون داشت مهره ها را جوری بهم نزدیک میچید که فقط ذهنم درگیر مهره چینی اون بشه! و قطعا فقط یه معنی میتونه داشته باشه و اونم اینه که قراره کسی و یا کسانی را برای مدت مشخصی از جلوی چشم ها دور کنند! اما معمولا برای سرویس ها این راه آخره که دو سه نفر و حتی یه نفر بسوزونن برای حفظ شخص دیگه و یا یه کار خاص و فوق العاده! اما اون شخص یا اشخاص کیا بودن؟! به داوود گفتم برگرده. پرونده اون دخترا و چند تا مداح را بده دست یکی دیگه و حتی از بار پرونده ما کم کنه و برگرده. به حیدر گفتم دور و برش خلوت کنه و یه کم حواسش بیشتر پیش من باشه. خودمم نشستم دوباره پرونده را زیر و رو کردم. اون شب تا صبح فقط و فقط مطالعه کردم و الگوریتم نقش ها و چهره ها کشیدم. با سه سوال جدی روبرو بودم: ۱. اینا کین؟ ۲. قصدشون چیه؟ ۳. مهره های گرون قیمتشون کیا هستن که حتی حاضرن فائقه فوق حرفه ای و ناهید معما رفته را به فنا بدن اما اونا حفظ بشن؟! خب پاسخ به این سه سوال داشت دیوونم میکرد. اگه دقت کنین، کاملا متوجه میشین که جوری نیست ‌که بگیم از سوال اول شروع میکنیم و بعدش دومی و سومی! چون اتفاقا تا سومی کشف نشه، اولی و دومی هم هیچ به هیچ! همش کارم شده بود: توسل و ذکر و توجه! تا اینکه بعد از نماز صبح، فقط به دو اسم رسیدم و بنظرم اینا خیلی مهم بودن اما تلاش کردن که ذهن منو از این دو اسم دور کنن! و اون دو نفر عبارتند از: زن دوم آسید رضا یازدهمین اکانت پسر نوح! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
اگه ناراحت نمیشی و نمیگی چرا فکر میکنی فقط خودت متوجهی، میگیری داره چی میشه؟
ی چیزی صادقانه اقرار کنم؟
خیلی فکر و ذهنمو نسبت به ۲ مشغولتر کرده! کف۲ پروندش پاکیزه تر و روی روال تر بود اما این لعنتی خیلی رومخه خیلی رو اعصابه حس میکنم مثل دندون کرم خورده ای هست که حتی اگه بکشیش، اما بازم مدت ها جاش درد میکنه و تیر میکشه!
به والله نمیخوام اذیت کنم و حرفی که میخوام بزنم فقط میشه برای شما اهل سحر بزنم که: اما بعضی شبا سر نوشتن دلم گریه میخواد
قبول کن که کسی با حدیث گمراه بشه، خیلی درد داره خییییلی جاش میسوزه تا مدتها حتی ممکنه جاش خوب نشه هیچ وقت چه بچه ها و چه رفقایی که بخاطر همین دعواهای عقیدتی از دست ندادم!
دشمن، خییییلی خییییییلی به ما نزدیکه و نفوذ کرده اون وقت یه مشت احمق سیاسی و کودن فکری میگن فلانی خیلی دشمنو گنده جلوه میده! اونا فقط به درد تماشای فیلمایی میخورن که بعث عراق را یه مشت اسکل نشون میداد! بابا والله بالله دشمن و بلکه منافقین، خیلی از خوش خیالی یه مشت احمق سواستفاده کردن و حتی بیخ گلومون، دارن بچه هامون را به اسم امام حسین میبرن و ضد ولایت فقیه تحویل میدن! کجای کاری اخوی؟ کجایی آبجی؟
اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا وَکثْرَةَ عَدُوِّنا وَقِلَّةَ عَدَدِنا وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و ششم قم _حرم حضرت معصومه با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم. رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه. حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره. خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.) بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم. به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا. گوشیمو آوردم بیرون و براش تماس گرفتم: الو . سلام سیدنا سلام حاجی. ارادت. خوبی الحمدلله؟ شکر. ممنون. عزاداری ها قبول. شکرا . چه خبر حاجی؟ سلامتی. سید کجایی الان؟ بیرونم. دارم میرم پیش یکی از بچه ها نمیخواستی بری درس؟ نه. فاطمیه دوم درسها تعطیله و ایام تبلیغه آهان. اره. خب کجا بیام دنبالت؟ اگه کارتون واجبه، بگو خودم بیام. وسیله دارم. باشه. من ..... همینطور که منتظرش بودم بیاد، با خودم گفتم سید که وسیله نداشت! خیره انشالله. اومد. یه پراید بود. سوار شدیم و رفتیم. بهش گفتم برو سمت بوستان. رفتیم و یه جا پارک کردیم و با هم حرف زدیم. گفتم: سید جان من خیلی بهت اعتماد دارم و دوستت هم دارم. میخوام باهام راحت و روراست باشی و به هیچ وجه دوس ندارم بعدا متوجه بشم که چیزی به من نگفتی و یا بد گفتی و اینا. گفت: تا حالا هم همینطوری بوده مشتی! دروغی از من شنیدی؟ یه کم سکوت کردم و بعدش گفتم: سید تو هنوز با اون اکانت یازدهمی در ارتباطی؟ گفت: آره دیگه. خودتونم که هستید و میبینید داره مدیریت میکنه. گفتم: نه. یه بار دیگه میپرسم: تو با خودش درارتباطی؟ گفت: شخصی نه. خیلی کم. فقط گاهی شعر میفرسته. پریشبم یه مطلب درباره تغییر ذائقه روضه ها و روضه خون ها فرستاد که جالب بود. فقط واسه من تنها نفرستادا. برای بقیه هم داد. یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به چشماش. گفتم: باهاش رابطه داری؟ سید که نفسش بند اومده بود، تلاش کرد آروم باشه و گفت: حاجی من که دارم میگم برات. دیگه ..... ادامه نداد و من همچنان خیلی جدی و بدون هیچ انعطافی بهش زل زده بودم. یه کم هول شد و یه لا اله الا الله گفت و ادامه داد: نگا حاجی. نگا نوکرتم. تو بگو دنبال چی هستی تا من راحتتر و رک و پوس کنده جوابت بدم. گفتم: میشناسیش؟ هیچی نگفت و فقط نگام کرد... گفتم: تو باهاش حرف میزنی گاهی. حتی چند بار هم باهاش دیدار داشتی. بازم چیزی نگفت. فقط آب دهنش قورت میداد. گفتم: اون کیه سید؟ لبشو به زور باز کرد و گفت: اینجوری نیست حاجی. من ... حرفشو قطع کردم و گفتم: تو چی؟ آدم فروش نیستی؟ میخوای همشو گردن بگیری؟ راستی میدونستی پریشب که حرم بودی و یه گوشه واسه بچه های هیئتتون میخوندی، یه نفرو فرستاده بودن که دخلتو بیاره؟ سید اونا کین؟ اون کیه که همتون مثل سگ ازش میترسین؟ سید با دسپاچگی گفت: کی میخواس دخلمو بیاره؟ گفتم: یادته یه خانمه گوشه سمت چپت افتاده بود؟ گفت: آره. از خانمای هیئتمونه. گفتم: میشناسیش؟ گفت: آره. خیلی زن خوبیه. معتقد و کار درست. نگو اون میخواسته کاری بکنه که باورم نمیشه! گفتم: اتفاقا دقیقا خودش بود. غسل و نماز و توسل کرده بوده که بیاد بزنه ناکارت کنه. گفت: نه. نه دیگه. حاجی دیگه داری میزنی جاده خاکی. اینقدر هم همه بد نیستن. گفتم: اسمش ناهید بود؟ با تعجب گفت: اره! ای بابا. از اون بیچاره هم بازجویی کردین؟ اون فقط زن خوب و هیئتی هست. بنده خدا شوت تر از این حرفاست. گفتم: میدونی الان کجاست؟ گفت: چه میدونم والا ! گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟ گفت: نه مشتی. چیکار مردم دارم؟ گفتم: نه بذار ببینیمش! برو پزشک قانونی.... با تعجب گفت: ینی چی؟ گفتم: تو سرد است خونه است. کشتنش! فورا با وحشت گفت: یا ابالفضل! حاجی جان بچه هات راس میگی؟
گفتم: میدونستی اومده بوده حرم دخلتو بیاره و بعدش هم خودش حذف بشه؟ با بغض گفت: اون زن خیلی خوبی بود. خیلی وقت نیست که میشناسمش. شاید نهایتا سه چهار سال. اما ... خدا رحمتش کنه. گفتم: خب؟ نگفتی؟ با اون ارتباط داری؟ با دلهره و کم کم زبونش باز شد و گفت: رابطه که نه. چند باری دیدمش! گفتم: پس چرا به من دروغ گفتی؟ گفت: خاک تو سرم‌. غلط کردم. میخواستم چیزی الکی گردنم نیفته! گفتم: سید همه چیزو خراب کردی! سید من بهت اعتماد کرده بودم. گفت: گه خوردم حاجی‌‌. تو را به جدّم یه کاری کن شر نشه. گفتم: میخوام پرونده را تحویل بدم. شاید بقیه همکارام بلد باشن چطوری باهات رفتار کنن که دیگه دروغ گفتن از کلّت بپره؟ گفت: تو را جان امام زمان این حرفو نزن. هر کاری بگی میکنم. اما نجاتم بده‌. دارم میمیرم. به دادم برس. گفتم: سید اون الان کجاست؟ گفت: کی؟ گفتم: همین اکانت یازدهمی! گفت: پسر نوح؟ گفتم: آره! گفت: ایرانه! گفتم: از خارج از کشور اومده؟ گفت: نمیدونم اما میدونم که ایرانه. گفتم: خب حالا این شد حرف حساب. کجاست؟ قمه؟ گفت: نه. تهرانه! گفتم: کی باهاش قرار داری؟ گفت: با من قرار نمیذاره! گفتم: ینی چی؟ گفت: حدودا یک سال یک سال و نیمی هست که فقط با خانما ملاقات میکنه. اما خانمم هم میگفت که خیلی وقته ندیدتش. چون جلسات روضش کمتر شده و فقط ایام ولادت و شهادت، گاهی مجلس میگیره. گفتم: شماره ای ازش داری؟ گفت: شماره نه! گفتم: حدودای آدرسش هم نمیدونی کجای تهرانه؟ گفت: چرا ... قبلا حکیمیه بود! میگفتن بعدش رفتن پاسداران!! عجب! چه آدرس آشنایی! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour