eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی بچه ها یکی یکی برگ تسویه گرفتند و رفتند. حتی منتظر گرفتن همه امضاها هم نشدند و همه کسانی را که در لیست بودند، مرخص کردند. جو خیلی بدی راه افتاد. نوعی ناامیدی توام با بدبینی بین سایرین راه افتاد. مهدی و بهبود، یک روز که سوار سرویس بودند تا به محل کار بروند، با هم گفتگو کردند. مهدی: خب اینا راس میگن. ترسیدند. میگن حتی داریم کارمندای رسمی رو هم میفرستیم برن. خب این چه وضعیه؟ دو روز دیگه خودمونم باید بریم. بهبود: من که منتظر همون روز هستم. چون با این وضعیتی که پیش اومده، بعیده که غیر از بچه های انتظامات و اداری، کسی باقی بمونه. تازه اگر همونام بمونن. مهدی: خب امروز نامه دوم میاد. آمارشو از تهران دارم. بهبود: بریم ببینیم چه خاکی باید به سر بریزیم؟ به خدا موندم چیکار کنم. وقتی به اداره رسیدند، مستقیم رفتند سراغ سیستم. تا چشمشان به نامه خورد، نزدیک بود شاخ در بیاورند. در لیست دوم که نام تعدیلی ها ذکر شده بود، نام هر دونفرشان در صدر لیست بود! یعنی مهدی و بهبود هم باید میرفتند. به همین راحتی! به همین تلخی. اما آنها بچه های آقامصطفی بودند. خبر تلخی به آنها رسیده بود. اما دلیل نمیشد که خودشان را جلوی بقیه ببازند. مهدی در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: دور از انتظار نبود. بهبود که از بس از اول تا آخر نامه را خوانده بود، چشمش تار میدید، گفت: منم یه جورایی به دلم افتاده بود که یکیمون باید بریم. اما فکرشو نمیکردم که بگن هردوتون برین! مهدی: باید بریم دنبال اعلام نیاز. بهبود: مگه جایی هم هست که ما رو با این تخصص بخواد؟ تنها جا، همین جا بود که اینم تهش گفتن بفرما بیرون! مهدی: بهبود! بهبود: هوم مهدی: ما یه کار نکرده داریم. کاری که اگه خودمون کردیم، درست انجام میشه. و الا اگه به دست کسی دیگه بیفته، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد. بهبود: چی؟ مهدی: یادمه یه حاج آقایی میگفت وقتی وهابیت میخواست حرم امام حسن و بقیه ائمه رو تخریب کنه، به شیعیان گفتند باید خودتون این کارو بکنید. شیعه ها اول زیر بار نمیرفتن. تا این که یکشون اهل بیت رو تو خواب میبینه و بهش میگه که خودتون این کارو بکنید و الا اگر کار بیفته دست اینا، به حرم ما اهانت میکنن. از فردا صبحش، همه شیعه ها جمع میشن و با اشک چشم و روضه، دونه دونه آجرها را درمیارن و حرم رو با دست خودشون برمیدارن تا کسی به ائمه جسارت نکنه. بهبود: گرفتم میخوای چی بگی. حله داداش. هستم. یاعلی گفتند و خودشان و بقیه بچه ها، شروع کردند دانه دانه اجزاء ریز و درشت خط آقامصطفی را برداشتند و با احتیاط در جعبه های مخصوص گذاشتند. اینقدر کار را با ظرافت انجام میدادند، که داشت حرص کسانی که از بالا آمده بودند، درمی‌آمد. یکی از آنها آمد جلو و گفت: اینجوری که تا سال دیگه هم اینجا جمع نمیشه. وقت نداریم. زود باشین. تا شب باید تمام بشه! مهدی که به زور خودش را نگه داشته بود و نمیخواست اعصاب خوردی اش را سر آن یارو خُرد کند، جواب داد: اینا خیلی ظریف و گران و قیمتی هستند. باید دونه دونه و با احتیاط در جعبه ها چیده بشه. مثل کاری که بچه های ما دارن انجام میدن. آن یارو دید نخیر! حریف مهدی نمیشود. صبر کرد تا ساعت 10 و نیم صبح بشود. ساعت 10و نیم که شد و همه رفتند که چایی میل کنند، یارو دستور داد که وقتی همه خارج از خط هستند، درهای شیشه ای را قفل کنند تا کسی نتواند بیاید داخل! وقتی خیالش راحت شد و همه درها را قفل کردند، به چهار پنج نفری که با او آمده بودند سرش را تکان داد و دستور داد که شروع کنند. مهدی و بهبود و بقیه که در حال استراحت و چایی خوردن بودند، یهو دیدند صدای سر و صدا و تق و توق می آید. فورا همگی به طرف درهای شیشه ای دویدند. دیدند که آنها با نهایت بی رحمی و شلختگی، ده بیست تا کارتن برداشتند و بدون رعایت اصول و قواعد، هر طور که دستشان برسد، قطعات را میکَنند و همگی را با هم، مثل سیب زمینی و پیاز، روی هم ریخته و فقط کارتن ها را پر میکنند! ادامه 👇
این جنایت داشت جلوی چشمان بچه های خط آقامصطفی اتفاق می افتاد. هر چه مهدی و بهبود و بقیه، مشت و لگد به درها زدند و به درهای شیشه ای بزرگ و محکم فشار آوردند، اصلا حتی صدایشان هم به آن طرف منتقل نمیشد چه برسد به این که اثری داشته باشد. جوری جمع کردند و تهش را جارو زدند که به قول شاعر؛ بودم آن روز درین میکده از دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان از خرابات نشینان چه نشان می طلبی بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان سپس یارو به بازرسی اطلاع داد و آمدند و همه بچه ها را با مهدی و بهبود جمع و به طرف بیرون راهنمایی کردند. تا یک وقت خدایی نکرده اوضاع متشنج نشود و عمو کَری(وزیر خارجه آمریکا که برخی بزرگان کشورمان به امضایش قسم میخوردند) خاطرش آزرده نشود و زبانم لال؛ یک وقت نزند زیر برجام و یهو نزند زیر لغو بالمرّرّرّرّه همه تحریم ها! فقط همین را به استحضار برسانم که الان(در زمان نگارش این رنجنامه) آقا بهبود در اداره آب و فاضلاب مشغول است. مهدی هم در یکی از دانشگاه های پیام نور تدریس میکند و دو سه تا طرح هم برای یک جا نوشته که هنوز نه تایید و نه رد کردند. و هادی هم صبح ها در یک شرکت دانش بنیان و عصرها در ساندویچی پدر یکی از بچه های دانشگاه مشغول است و فلافل دو نون با سس خردل میدهد دست خلق الله! اما ... دنیا اگر قرار باشد برای یک عده بچه های مخلص اینقدر نامرد باشد، کاری میکند که به دیپلمات و شیخ و کراواتی هم شیرین نگذرد. چرا که یک سال بعد از اخراج بچه ها از سایت، یعنی در تاریخ 18 اردیبهشت سال 1397 یک گاوچرانِ قمارباز به نام ترامپ که به تازگی رئیس جمهور آمریکا شده بود، زد زیر میز و یک طرفه از برجام خارج شد و روایت است که حتی کاغذ معاهده را ریز ریز کرد و کاری با برخی حضرات ما کرد که نه از آن برجام، گلابی ماند و نه حتی از آن، شاخه و تَرکه تیز! انگار نه انگار. هر چه بالا و پایین رفتند و آمدند و صغری و کبری چیدند، فایده نداشت که نداشت. نه تحریمی برداشته شد. نه تهدیدی برطرف شد. این وسط ما ماندیم و پنج شهید و یک عالمه تعلیق اورانیوم و شروطی که خودمان داوطلبانه و برای اثبات آنچه حسن نیت میخواندند، آن کردیم که دانی و خواندی! بگذریم. اما این ها همه در برابر آنچه در ادامه میخوانید، تقریبا حکم مقدمه را دارد. چه در بُعد روضه و ناگواری. و چه در ابعاد ... اتفاقی افتاد که کاش نبودم و نمیدیدم و نمیشنیدم! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای درک بهتر حال بچه‌های نخبه که از سایت آقامصطفی اخراج شدند، این قطعه از برنامه ثریا را حتما ببینید. مستند داستانی اثر جدید @Mohamadrezahadadpour
❌ ️پیش‌نویس قطعنامه ضدایرانی اروپا و آمریکا، رسما به شورای حکام ارائه شد. منابع دیپلماتیک گفتند کشورهای غربی، امروز(چهارشنبه) به طور رسمی، پیش‌نویس قطعنامه‌ ضدایرانی جدیدی را به شورای حکام آژانس بین‌المللی انرژی اتمی ارائه کرده‌اند که امروز آغاز به کار می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل مستند ، امیدوارم روزی برسه که بتونم شفاف در خصوص طوفان الاقصی مستند داستانی بنویسم تا مثل این شبها هم روشنگری بشه که چه خبر بود و هم اعصابمون .... بذارید به وقتش حداقل سه چهار سال دیگه ان‌شاءالله
️گروسی: ایران مقدمات توقف افزایش ذخایر اورانیوم غنی‌شده تا ۶۰ درصد را آغاز کرده است.
بسم الله الرحمن الرحیم :.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.: :.:پانزدهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.: بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه مکان:تهران-میدان حضرت ولیعصر (عج) ابتدای بلوار کشاورز زمان:از30 آبان الی ۱۵ آذر ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰ .منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم. "يا أمنا الحنونة أغيثينا" https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی بهمن 1394 غفوری که به نوعی امین حاج محسن بود و اکثر قرار و جلسات را هماهنگ میکرد، دفتری را در دانشگاه برای محسن گرفته بود تا تمام جلسات دانشگاهی و علمی در محیط دانشگاه باشد. از طرف دیگر، دو تا دفتر در خارج از محل اصلی کار محسن گرفته بود که در یکی با گروه های دانش بنیان جلسه میگذاشت و در دیگری، جلسات شعر و فلسفه علم و موضوعات جدید را برگزار میکرد. در هر کدام افراد کمی بودند که همه مطالب و محتوای جلسات را پس از برگزاری، دسته بندی و آماده میکردند. سپس محسن آن مطالب را میدید و دستورات لازم را برای هر یک صادر میکرد. محسن در محل کار اصلی‌اش که موضوعات نبردهای آینده و جنگ های پست مدرن بررسی میشد، کارگروه های مختلفی را به وجود آورده بود که پس از حدود یک دهه، با موافقت بالادستی ها هر کدام به معاونت و اداره های بزرگی تبدیل شده بودند. در اداره‌ای که محسن جهت مسائل اتمی به وجود آورده بود و شخصا مسئولیت میز آن را به عهده داشت، در ظرف کمتر از چهار سال، ده پوشه آبی که حاصل مطالعات و جانفشانی های پنج شهید والا مقام بود، با تحقیقات و مطالعات جوانانی از جنس همان شهدا، روز به روز در حال فربه‌تر شدن بود. گروه هایی که تمام هستی و زندگی خود را روی مطالعات و تحقیقات مهم ترین موضوع استراتژیک کشور گذاشته بودند. خب طبیعی است که آن اسناد و مدارک که تخت شدیدترین تدابیر حفاظتی توسط بچه ها دستنویس و آماده شده بود، در آن سالها حجم بالایی به خود اختصاص داده باشد. محسن: باید فکری به حال اسناد بکنیم. ما به دو روش میتونیم عمل کنیم؛ یا همه رو تبدیل کنیم و یا برای هرکدام کدگزاری بشود و الباقی را معدوم کنیم. نماینده بخش اسناد که عبدی نام داشت گفت: تبدیل کردن این حجم از اطلاعات به طور کلی سری، وقت و انرژی زیادی میطلبه. مخصوصا این که بعضی از اون اسناد، دستنویس هست و بعضیاش هم اینقدر محرمانه است که فقط بچه های خودتون باید تبدیلش کنند. محسن: من سالها به روش کدگزاری فکر کردم. نظرتون درباره کدگذاری چیه؟ عبدی: خب این خیلی لازم و ضروری هست اما هنوز فرمت مشخصی به ما در خصوص روش کدگزاری ابلاغ نشده. محسن اندکی در هم فرو رفت و خیلی جدی گفت: شما که مسئول و نماینده دایره اسنادی، در خصوص کار تخصصی خودت منتظر ابلاغیه کی هستی؟ عبدی: ماجرا به همین سادگی که شما میفرمایید نیست! محسن جدی تر و بلکه با اندکی اخم گفت: من هیچ چیزو تو زندگیم ساده نمیگیرم! چه برسه به موضوع به این مهمی! عبدی: قصد جسارت نداشتم دکتر. به هر حال ما هم محدودیت های خودمونو داریم. محسن دید نخیر! با لیدر روبرو نیست. با یک مدیرِ کارمندِ معمولی و بی انگیزه مواجه است. رک و راست گفت: من اگه میخواستم به محدودیت فکر کنم و دست و بال خودمو و این بچه ها را ببندم، الان دستمون با یه اقیانوس اسناد و مدارک بی‌نظیر پُر نبود. به هر حال. من انتظار دارم هر چه زودتر فکری به حال این اسناد بکنید. ما محتوای اسناد رو برای خودمون کدگذاری میکنیم. شما هم اگر دلتون سوخت و احساس وظیفه کردید، همین کارو بکنید. من دیگه مسئولیتی به عهده نمیگیرم. عبدی که از رو نمیرفت و در خیال خامش خودش و محسن را دو تا مدیر عادی میدید، گلویی صاف کرد و دست به یقیه اش زد و مرتب تر نشست و گفت: من کارو خودمو بلدم دکتر. فوقش میبرم جایی که عقل جن هم بهش نرسه. این که واسه من کاری نداره. شما بهتره به فکر پاسخ دادن به این سوال باشید که بعد از این همه سال، که به قول خودتون از یه پوشه آبی ساده و پنجاه شصت برگی در سال 1385 شروع شده، تا حالا که اون تک پوشه آبی تبدیل شد به 10 تا پوشه و الانم به یه اقیانوس شبیه شده، چرا از اولش یه فکر جدی به حالش نکردید و یه رویه درست و معقول براش لحاظ نکردید؟! محسن که دیگر داشت حالش به هم میخورد از آن همه غرور و حرف غیرمنطقی، از سر جا بلند شد و همین طور که به طرف در میرفت، گفت: اولا من نباید به شما پاسخ بدم. ثانیا من کارم پژوهش و مدیریت نبردهای آینده است. دفتر و دستک شما را راه انداختن و ماهانه حقوق قابل توجهی به شما و همکارانتون اختصاص میدن که فکری به حال چرک نویس های ما بکنید. نه این که الان بشینی اینجا و ادای مدعی العموم دربیاری! این را که گفت، در را باز کرد و سپس رو به پنجره حرکت کرد و همان طور که پشتش به طرف عبدی بود گفت: مشرّف! (یعنی بفرما بیرون که دیگه حوصه ات ندارم.) عبدی که بدجور از حرفهای نقطه‌زن محسن خورده بود، بدون هیچ حرف اضافه، بلند شد و بدون خدافظی، اتاق محسن را ترک کرد. چند لحظه بعد، غفوری در زد و وارد شد. دید محسن رو به پنجره است. آن حالت را خوب میشناخت. میدانست که حال محسن از یک چیز و یا یک فرد نچسب گرفته. یک لیوان آب ریخت و به طرف محسن رفت و گفت: حاجی بگم امروز عصر...؟ ادامه👇
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که محسن گفت: نه ... غفوری گوش کن ببین چی میگم! غفوری: جانم! امر بفرما! محسن: چند تا اداره داریم؟ غفوری: 12 تا محسن: چند تا گروه داریم؟ غفوری: 42 تا محسن: نامه بزن و به همه ابلاغ کن که هر بخشی، هم اسنادش رو تبدیل کنه و هم کدنویسی کنه. غفوری: حاجی هنوز خیلی از بخش ها کدنویسی ندارن! محسن با عصبانیت: میفهمی چی داری میگی؟ مگه من پارسال دستورشو ندادم؟! غفوری: چرا. حق با شماست. اما نشد. بچه ها دل نمیدن به این کار. حس میکنن وقتشون تلف میشه. آخه بیچاره ها راست میگن. موندن چیکار کنن؟ وقتشونو بذارن رو کدنویسی یا بذارن رو طرح و برنامه ابلاغی که شما هر فصل، از هر گروه مطالبه میکنی؟ محسن دقایقی سکوت کرد. بعد از چند لحظه گفت: بگو یه گروه کدنویسی بیاد و ... غفوری: حاجی حتی فکرشم نکن. هماهنگ کردنش خیلی سخته. اینا رو دم در راه نمیدن. محسن خیلی جدی گفت: بیخود! هر کس مخالفت کرد، بگو تا خودم نامه بزنم و از فردا نتونه وارد مجموعه بشه. من اینجا فکر چی باشم؟ فکر این باشم که با سرعت به طرف جلو برم یا به فکر این که رد پا از خودم و بچه هام نذارم؟ یا این که هر پیش نویس و چرک نویسی داریم، بذاریم تو پاکت نامه و بفرستیم تا مرکز اسناد حلوا حلواش کنه؟! چیکار کنم من؟ بفهم غفوری! غفوری لبخند زد و گفت: من که هماهنگم. حَلَّم. از ما بهترون... محسن: چاره ای نیست. میبینم روزی که یهو این عبدی نامه میزنه و پاراف وزیر هم میگیره و میاد اینجا و دار و ندارمونو به اسم ضرورت حفظ اسناد بار میکنه و میبره و من و تو باید سماق بِمِکیم. غفوری نفس عمیقی کشید و گفت: بذار به سبک خودم حلش کنم. محسن: ینی چی؟ غفوری: شما قبول کن که کسی نیاد و گروه کدنویس نیاریم اما در عوض من قول شرف میدم که فشار بیارم رو گروهامون و تا حداکثر سه ماه دیگه، همه اسناد تبدیل و کدگذاری بشن. محسن نگاه عمیقی به غفوری کرد و گفت: از هر گروه فقط یک نفر. نفرشم خودم تعیین میکنم. غفوری: خاطر جمع. دو ساعت اذان ظهر میگن. میتونید تا ظهر اسامی رو به من بدید تا عصر برم بالا سرشون و تک به تک خفتشون کنم؟ محسن: ببینیم و تعریف کنیم. محسن لیست 42 نفره را داد به غفوری. غفوری هم در ظرف کمتر از سه روز، 42 نفرشان را دید و ابلاغ دستور کرد و آنها هم کارشان را شروع کردند. حدود دو ماه گذشت. یعنی کمتر از مدتی که غفوری از محسن وقت گرفته بود. همه اسناد، چیزی حدود 55 هزار صفحه و بالغ بر 183 لوح فشرده، با دقیق ترین تکنیک رمزنگاری، کدنویسی و تبدیل شد. محسن آن 42 نفر را شخصا تشویق کرد اما سر و صدایش را درنیاوردند. بین خودشان و تک به تک تشویقشان کرد و شتر دیدی ندیدی. تا این که سر و کله نامه عبدی و پاراف وزیر پیدا شد و قرار شد که اسناد را گروه به گروه، تحویل تیم عبدی بدهند. بالاخره تا اوایل تیرماه 1395 تمامی اسناد به عبدی داده شد و غفوری بابت همه آن اوراق به طور کلی سری، با حضور نهادهای نظارتی، رسید رسمی گرفت و به امضای همه نهادهای نظارتی درآمد. وقتی غفوری صورتجلسه را جلوی محسن گذاشت، محسن آن را با دقت نگاه کرد و همه امضاها را دید. سپس فقط یک جمله گفت. که غفوری آن لحظه چون اینقدر خوشحال بود که کارش را درست انجام داده، متوجه منظور دقیق محسن نشد. اما محسن حرفش را زد. گفت: «بردند اما خدا گواهه که اشتباه کردند که بردند. هیچ جا امن تر از اینجا برای اون اسناد نیست.» غفوری در حالی که شربت برای محسن ریخته بود و آن را به محسن داد، گفت: نگران نباش. خدا بزرگه. محسن دید حتی غفوری هم درک نمیکند که او چه حالی دارد. گفت: من از لحظه ای که دو قطره خون از دماغ اردشیر اومده بود و مسعود یه پوشه آبی از کنار جنازه اردشیر پیدا کرد، با این اسناد بزرگ و الان هم پیر شدم. دست به دست چرخید و از اردشیر به مسعود و از مسعود به مجید و از مجید به داریوش و از داریوش به مصطفی رسید و شد 10 تا پوشه آبی، تا الان که شده 55 هزار صفحه سند و مدرک! خون ها ریخته شده و خانواده ها عزادار شدن و دلها کباب شده. خدا رحممون کنه. فقط خدا رحممون کنه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا امشب و فرداشب، همان روضه عظمی را که گفتم شهادت همه بچه های اتمی در برابرش حکم مقدمه را دارد، در مستند داستانی خواهید خواند. از شما خواهشمندم با دقت مطالعه کنید اما سوال نپرسید. چون فقط همینقدر می‌توان درباره آن حرف زد.
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی از وقتی محسن با انتقال اسناد بخاطر فوق حساس بودن اطلاعات آنها مخالفت کرده بود، در مرکز اسناد دعوا بود. چند گروه شده بودند. عده ای با پذیرش مسئولیت مخالفت کرده بودند و معتقد بودند که نباید اسناد را تحویل گرفت و جابجا کرد. عده دیگر معتقد بودند که باید اسناد جابجا شود چرا که تمرکز اطلاعات به طور کلی سری در یک نقطه، علاوه بر این که آن اسناد را در مهاطره قرار میدهد، جان دانشمندان و کارکنان آن بخش ها را هم مورد تهدید جدی قرار میدهد. یعنی ممکن است شرایطی پیش بیاید که هم اسناد را نداشته باشیم و هم افراد را! خب این خیلی بدتر است. عده دیگر هم قبول داشتند که باید اسناد جابجا شود، حتی قبول داشتند که تمرکز اسناد و افراد نباید در یک نقطه انجام باشد، اما با پذیرش مسئولیت از طرف مرکز اسناد مخالفت جدی داشتند. تا این که قرار شد استعلام کنند و نظرات مراکز مسئول را جویا شوند. دو سه ماه طول کشید. محسن در همان سه ماه موفق شد که اسناد را تبدیل و کدگزاری کند. اما پس از سه ماه، هنوز کسی اطلاع دقیق ندارد که این ایده از کجا آمد که اسناد را باید به یک نقطه به روش عادی سازی منتقل کرد و باید حواسمان باشد که از هرگونه حساسیت پرهیز کنیم تا مبادا دوست و دشمن به آن حساس شود. یکی از بچه های عبدی که مسئول بازرگانی بود، گشت و گشت تا یک کارخانه داخلی ساختِ گاوصندوق های بزرگ را پیدا کرد. همین کار دو هفته زمان برد. با او وارد قرارداد شدند. حتی برای این که او حساس نشود، مسئول بازرگانی عبدی که کامکار نام داشت، ده نفر را مامور کرد که در روزهای خاص، بروند و هر کدام تعدادی گاوصندوق سنگین و بزرگ سفارش بدهند. تا این که حدودا چهل عدد گاوصندوق خریداری شد. کامکار که انسان متعهد و حواس جمعی بود، یک نفر را مسئول تعیین مکان موردنظر کرد. او هم مکان را در حاشیه تهران تشخیص داد و لوکیشن دقیق را از طریق اتوماسیون و به طور محرمانه به شخص کامکار اطلاع داد. وقتی همه این امور ردیف شد، کامکار به یک شخص دیگر، سپرد که به تعداد لازم و در شیفت های هشت ساعته، مامور آشنا به انبارداری شناسایی و معرفی کند. نهایتا شش نفر معرفی شدند که هر کدام باید به مدت هشت ساعت کشیک میدادند. دیدند اینطور سخت است و ممکن است که خستگی و طولانی و تکراری بودن شیفت ها سبب عدم دقت در کار شود، کامکار به آنها مجوز و اعتبار لازم را داد که هر از 24 ساعت نوبت به شیفت افراد به صورت گردشی برسد. یعنی 12 نفر استخدام شدند که نه تنها خبر نداشتند در آن انبار چه خبر است بلکه همدیگر را هم نمیشناختند و بین آنها رابطه کاملا عادی و کاری حاکم بود. وقتی همه این مقدمات چیده شد، به مرور و در طول یک هفته، تدریجا اسناد به آن انبار منتقل شد و در گاوصندوق های بزرگ و رمزدار که از قبل در سیلوی مرکزی آن چیده شده بود، گذاشته شد. 〽️ چند ماه گذشت... غفوری برای سومین بار پدر شد و خدا در دلش دختردار بودن را نگذاشت. بچه اش در آن تاریخ حدودا هشت نه ماهه بود و اینقدر شیرین و خوشمزه برخی حروف و صداها را میگفت که غفوری برای این که به محسن هم نشان بدهد، گاهی صدای دخترش را ضبط میکرد. محسن هم البته اینقدر از بچه و نوزاد خوشش می آمد که وقتی صدای دختر غفوری را میشنید، برای لحظاتی از آن محیط کنده میشد و ذوق و دعای خیر میکرد. یک روز محسن بعد از یک تماس طولانی که با مقامات داشت، به غفوری گفت: همه بچه های خط آقامصطفی که از کار بیکار شدند را جمع و جور کن. غفوری: حاجی الان در تامین منابع برای حقوق بچه های خودمون هم موندیم. شما هم که ماشالله کم منتقد و دشمن ندارید. میخوای یه بلوای دیگه راه بیفته؟ محسن: برنامم برای اینجا نیست. با اون بچه ها کار دارم. اونا ظرفیت عظیمی هستند که الان پراکنده شدند و معلوم نیست اصلا کجا هستند؟ غفوری: میتونم بپرسم برنامه ات برای اونا چیه؟ محسن: ما شرکت های وابسته ... غفوری: حاجی تو رو قرآن دیگه اسم قرارداد با شرکت وابسته و راه اندازی شرکت های اقماری دور و بر خودمون نیار. الان اینقدر یه عده حساس شدند که میترسم به شما اتهامات اقتصادی وارد کنند. محسن: من از اتهام علیه خودم نمیترسم. از این میترسم که کار زمین بمونه. از این میترسم که خارجیا دست به کار بشن و همون بچه ها را پیدا کنن و نامه فدایت شوم بفرستن و دیگه دستمون بهشون نرسه. غفوری: چشم. چشم حاجی. به خدا دغدغه منم هست اما میدونم که مخالفت میشه و دوباره بعضیا شروع میکنن و شر درست میکنن. اما چشم. میگم پیداشون کنن. ادامه 👇
〽️دو ماه بعد... این چشم گفتن و پیگیری غفوری، نتیجه نداد. چرا که دو ماه بعد، به محسن مراجعه کرد و گفت: من همه تلاشمو کردم اما لیست و اسامی و مشخصات و اطلاعات اون بچه ها رو به ما ندادند. برخودشون هم خیلی بد بود. حتی به مکاتبات هم پاسخ ندادند. محسن خیلی ناراحت شد. رو به غفوری گفت: هر طور شده پیداشون کن. اینا سرمایه های ما هستند. سرمایه اصلی ما، نیروی انسانی وفادار و نخبه است. غفوری: تلاشمو میکنم اما نمیدونم نتیجه بده یا نه؟ راستی، آقاحامد(محافظ حاج محسن) اومده. گفت با شما کار خصوصی داره. محسن: باشه. بگو بیاد داخل. غفوری: چشم. شما با من کاری نداری؟ اگه اجازه بدید، دخترمو باید ببرم دکتر. محسن: خیر پیش. به حامد بگو بیاد داخل! غفوری رفت و حامد آمد. سلام کرد و نشست. وقتی محسن کارش با سیستمش تمام شد، حامد برای محسن چایی ریخت و شروع به حرف زدن کرد. -به ما اطلاع دادند که بعلت تقویت تهدیدات، باید اعضای تیم حفاظت از شما بیشتر بشن. بهشون گفتم که دکتر راضی نیست و اجازه نمیده. ولی ابلاغ کردند. گفتم همین الان بهتون اطلاع بدم. -ینی از سه نفر قراره بیشتر بشید؟ -بله. گفتن شش نفر. -شش نفر؟! مگه چه خبره؟! بیست ساله که دارن میگن اسمت تو لیست تروره. ما بیست ساله که با دو سه نفر کارمون انجام شده. چرا میخوان بیشترش کنن؟ -من از لطف شما به تیممون همیشه تعریف کردم. الان هم چاره ای نداریم. میدونم که معذب هستید. اما اجازه بدید تا هماهنگ کنم. -اگه تو اینجوری صلاح میدونی، من حرفی ندارم. اما بنظرم نیاز نیست. من که برنامه هام مشخصه. مسیرهایی هم که میرم مشخصه. این که دیگه چیز خاصی نیست که دو برابر محافظ بخواد. -همینا خودش دردسر آفرینه. میدونم که زیاد بودن عده ما شما رو اذیت میکنه، اما جوری میچینم که کاری به شما نداشته باشن. -خودت. هر کاری دارم با خودت باشه. -حتما. خیالتون آسوده. ادامه 👇
〽️ پنجم بهمن ماه 1396 محسن و معاونینش در جلسه بودند که متوجه شلوغ شدن اداره شدند. نه از آن جنس شلوغی هایی که بگیر و ببند بشود و یا مخلّ نظم باشد. محسن در جلسه بود که غفوری آمد و درِ گوش محسن گفت: حاجی یه مسئله فوری پیش اومده که باید تشریف بیارید! محسن آرام پرسید: چی شده؟ غفوری گفت: به منم نگفتند. محسن پرسید: کیا؟ غفوری: بچه های بالا! محسن جلسه را چند دقیقه بعد تمام کرد و وقتی همه معاونین رفتند، چهار نفر وارد دفتر محسن شدند. با محسن سلام و حال و احوال کردند و نشستند. محسن بعضی از آنها را دورادور میشناخت. وقتی غفوری و بقیه رفتند، در بستند و شروع به صحبت کردند. -جناب دکتر! شما اسناد را به بچه های آقای عبدی تحویل دادید؟ -خیر. خودشون اومدند بردند. -ینی چی خودشون اومدند بردند؟ مگه حکم نداشتند؟ -پس اگر حکم داشتند، چرا میگید شما تحویل دادید؟ بنظرتون اسناد به اون مهمی، چیزی هست که من بتونم بدم و ببرن؟! -قصد جسارت نداشتم. پس با هماهنگی بوده. شما دیگه به اون اسناد مراجعه نداشتید؟ -چیزی شده؟ -جسارتا لطفا جواب سوالمو بدید تا بعدش خدمتتون عرض کنیم. بازم از این که فوری و بدون مقدمه رفتیم سراغ اصل بحث عذرخواهی میکنیم. -نه. من مراجعه نداشتم. وقتی من نخوام و مراجعه نکنم، قطعا بچه هامم مراجعه نداشتند. -شما از مکان اسناد اطلاع داشتید؟ یا مثلا کسی هست که از دفترتون اطلاع داشته باشه؟ -نه. مگه بچه های عبدی به کسی حرفی میزنن؟ ثانیا ما کی تا حالا دستمون به اسناد قبلی رسیده که این دومیش باشه؟ -درسته. حق با شماست. این را که گفتند، همگی ساکت شدند. هم محسن، و هم آن چهار نفر. محسن دلش شور افتاد. مثل کسی که نگران جگرگوشه هایش باشد. پرسید: برادر اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمیزنید؟ ابتدا آنها به هم نگاه کردند. سپس یکی از آنها که مُسن‌تر بود، لب وا کرد و حرفهایی زد که قلب محسن... [حقیقتشو بخواید، بچه های عبدی، اسناد را بار میکنن و به منطقه ای در حومه تهران میبرند. از قبل، تجهیز کرده بودند و همه چی مرتب و حساب شده، کل اسناد رو در گاوصندوق های بزرگ میچینند. دودا دو سال پیش ... خب این مدت 12 یا 13 نفر مامور بودند که از اونجا مراقبت کنند. خبر نداشتند چه خبره اما حواسشون به همه چیز بود. تا این که صبح 29 دی ماه، ینی کمتر از یک هفته پیش، کسایی که شیفت ساعت 7 صبح بودند، با وحشت و اضطراب تماس گرفتند و اعلام وضعیت قرمز کردند. وقتی بچه های ما به اونجا اعزام میشن، متوجه میشن که شب گذشته، ینی 28 دی، همه دوربین ها از کار افتاده و برق قطع شده و در همه گاوصندوق ها باز شده و همه اسناد به سرقت رفته!] محسن تا این را شنید، دستش را گذاشت روی قلبش. اولین بار بود که محسن دستش را گذاشت روی قلبش. از بس به او فشار آمد. در حالی که عرق کرده بود، پرسید: همه اسناد را بردند؟ جواب داد: بله متاسفانه! همه اسناد. محسن که داشت قبلش فشرده میشد پرسید: مامورای شما چیکار کردند؟ جواب داد: متاسفانه سر هر دو مامور ما را با سیم های مخصوص از تن جدا کردند و جنازه هاشونو گذاشتند وسط سوله. محسن دیگر نتوانست درست بنشیند. آنها هم متوجه حال بد محسن شدند. همگی ناراحت بودند. یکی از آنها برای محسن آب ریخت و لیوان را به محسن داد. محسن قبل از این که آب را بنوشد، پرسید: کجا بوده؟ منظورم اسناده. کدوم منطقه بوده؟ جواب داد: شورآباد! محسن تا اسم شورآباد را شنید، لیوان را نخورده، زمین گذاشت. چهره هر پنج شهید از جلوی چشمانش رد شد... اردشیر ... مسعود ... مجید ... داریوش ... مصطفی... عکس ده تا پوشه آبی از جلوی چشمانش رد شدند ... پوشه اول ... پوشه دوم ... پوشه دهم ... حتی برای لحظاتی، عکس و چهره بچه های خط آقامصطفی از جلوی چشمانش رد شد... آن همه سند ... آن همه اطلاعات فوق گرانقیمت ... آن همه زحمات و ایثار و از خودگذشتگی ... یک شبه ... با دو تا شهید سر جُدا ... در حومه تهران... در شورآباد ... وااااااااای ... انا لله و انا الیه راجعون!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
متوجه شدم که وقتی تلفن همراهم را با خودم تو اتاق نمیبرم، زودتر و بهتر مینویسم. وقتی با خودم سر سجاده نمیبرم، راحت تر نماز میخونم. وقتی در جلسات نمیبرم، تمرکزم بیشتره و وقتی موقع گفتگو با خانوادم و یا دیگران، سرم تو گوشیم نیست، بیشتر احترامشان حفظ میشه. لازم داریم که بعضی ساعت ها گوشی از ما دور باشه. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1732238856874518093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روز بخیر☺️ ان‌شاءالله صحیح و سالم و دل خوش و پر روزی باشید. امشب ادامه مستند داستانی را نخواهیم داشت. چون سه قسمت دیگه مانده و میخوام اگر عمری باقی ماند، برسونمش به دوشنبه. پس سه قسمت نهایی را شنبه و یکشنبه و دوشنبه خواهیم داشت. لذا امشب، نظرات شما را منتشر خواهم کرد. از ساعات پایانی جمعه نهایت استفاده را ببرید و با خانواده خوش بگذرانید😊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام حاج آقا این داستان آخری با اینکه داره خون به دلمون میکنه،نمک رو زخمهای قدیمی مون میپاشه ولی خیلی خیلی لازمه این درد و ضجه ها .تا یادمون نره اون روزایی که تو کوچه و خیابون داشتیم از خوشحالی توافق با دشمن با دممون گردو می شکستیم ،رهبر عزیزمون خوب دشمنو میشناخت که گفت به این توافق خوشبین نیستم که گفت هزینه سازش خیلی بیشتر از مقاومته.بزار یادمان نره تا دوباره با طناب پوسیده بعضیا تو چاه نریم.من این غصه و اشکها رو دوست دارم این غم و دوست دارم نمیخوام یادم بره باییید یادمون باشه تا دوباره تاریخ تکرار نشه... 🔹سلام.اینقد که برا خط آقا مصطفی گریه کردیم برای شهادتشون گریه نکردیم😭 🔹حاج آقا شما سه کتاب فوق تلخ دارید یک مستند نه 😭مستند یکی مثل همه دو😭😭 مستند امضا محسن خدا با این همه خائن داخلی چه حاجتی به دشمن خارجی 😭😭😭 🔹عرض سلام آقای حدادپور،من تمام داستان هاتون رو خوندم،وهمچنین تمام سخنرانی هاتون که درسخن مدیا بوده گوش کردم،وتصمیم دارم پس اندازکنم و یک پک کامل ازداستانهاتون را برای بچه هام بخرم تابزرگ شدن بخونن،اما امان از استان "امضا محسن"باخوندن این داستان غم عالم اومد روی دلم تنها چیزی که میتونم خودم رو آروم کنم فقط روضه اباعبدالله میزارم وگریه میکنم،وتصمیم گرفتم وقتی این کتاب چاپ شد بخرم وبه همه کسانی که میشناسم بدم بخونن،آقای حدادپور دراین جنگ نابرابر روایت ها جزء معدود کسانی هستین که جهاد تبیین واقعی میکنید ومسائلی رو بیان میکنید که واقعا دونستنش واجبه وما تاالان بی خبر بودیم،آقای حدادپور شیوه شما اینه درتمام سخنرانی هاتون ثواب مجلس را به حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه میکنید،وبه نظر من دقیقا به قلم شما عنایت مادرانه ازجانب حضرت شده ،ان شاءالله مزد زحماتتون رو ازخود حضرت زهرا سلام الله علیها که شهادت باشه بگیرید."یازهرا سلام الله علیها " 🔹سلام حاج اقا، نمیدونم اصلا به پیامم نگاه میکنین یا نه، ولی میگم، من همه داستاهاتون که توی کانال گذاشتین رو خوندم، هر کدوم سر جای خودش محشر بوده، ولی این داستان چون ملموس تره دردش هم توی دلم بیشتره، دلم میسوزه افراد ناکارامد توی مملکت ما ارج و قرب دارن و به همه امکانات دسترسی دارن ولی افرادی مثل این نخبه ها باید از صحنه محو بشن تا یه عده خائن بی لیاقت جایگزینشون بشن😔😔😔فکر کنم جواب سؤالتون همین باشه، یعنی یه عده اومدن جای هادی و تیمش که بینشون جاسوس بود...... من اسفندماه تهران بودم، بدون برنامه رفتم امامزاده صالح اونجا سر مزار شهید فخری زاده هم رفتم البته به دعوت خود شهید، رد میشدم مزار رو دیدم کنجکاو شدم... حالا که داستان رو میخونم حس میکنم قلبم کند میزنه بخاطر از دست دادن این عزیزان، خدا صبر بده به خانواده هاشون😭😭😭ای کاش این افراد رو قبل از شهادتشون میشناختیم و میتونستیم برای سلامتیشون کاری بکنیم، خدا به قلمتون قدرت مضاعف بده و نگهدارتون باشه. 🔹میشه تمومش کنید؟ادم احساساتی نیستم اما واقعا قلبم از درد تیر میکشه بمیرم برا دل مهدی و بهبود و ... 🔹سلام وای چه دردی داره شهادت نخبگان مخلص ومظلوم وااای چه درد بدتری داره،تعطیل کردن زحماتشون ووااااای چه دردی داره نفهمی و خیانت وپستی بعضیااا...... پرازخشمم،پراز اندوهم،پراز غصه ام 😭😭😭😭😭😭😭 خداکنه هیچوقت تکرار نشه دلم میخواد بدونم الان درچه حالیه آیا اون خط شهیدمصطفی و...ادامه دارشد؟ آیاالان بقیه نخبه های هسته ایمون محافظ دارن؟آیا قدرشون دانسته میشه؟آیا بهشون ارزش وبهایی داده میشه؟؟ 🔹اولین باره از خوندن یه داستان غم عالم به دلم میشینه... قلبم مچاله شد کاش هیچ وقت نمیخوندمش! 🔹سلام وادب به حق حضرت زهرا ،بحق نقطه نقطه ی نوشته های پر از علم و دانش و زحمت ستودنی دانشمندان گرانقیمت از دست دادمون جواب خیانتشونو همین دنیا بگیرن چون ما آدمای معمولی با خواندن این متن تازه داریم میفهمیم چه بلایی به سرمون اومده اگر تا حالا غصه شهادت دانشمندان هسته ای می‌خوردیم از حالا به بعد باید به خاطر زحمات بی دریغشون خون جگر بخوریم خداوند باعث و بانیاشونو و کسانی که خیانت کردن لعنت کنه ای وای که اشک چشمم بند نمیاد😭 🔹یاسی: سلام وقت بخیر ونیکی چنین بغض حسرت باری رو دوبار تو عمرم تجربه کردم بار اول وقتی بود که پدرم رو از دست دادم و اینبار با خوندن قسمت‌های ۱۱و۱۲ امضاء محسن واقعا دلم میخوات زار زار بشینم گریه کنم نه به خاطر اون شهدای عزیز بلکه به خاطر اون نخبه‌های گرانمایه که جزو مظلوم‌ترین مردان تاریخن😭😭😭 🔹آقای حدادپور من یکی از کسانی هستم که امکان نداشت یکی از رمان هایی که تو کانالتون میذارید رو یک یا چندبار نخونم، ولی با خوندن دو قسمت اول "امضاء محسن"انقدر ناراحت شدم که ترجیح دادم بقیه اش رو نخونم دشمن تکلیفش برای ما معلومه اما امان از دست خودی و نفوذی هاش تو کشور خودمون..😡😡😡 این قشر نخبه هم خیلی مظلومن.. برای این کشور با جون و دل زحمت میکشن و اینجوری..😭
🔹سلام حج آقا شبت بخیر دست گذاشتی روی موضوعی که که داغ مارو تازه میکنه سال 92 برای ارشد میخوندم که حتما مهندسی هسته ای قبول بشم. بحث های هسته ای رو از زمان کارشناسی دنبال میکردم. چه بعد سیاسی و چه فنی. بعد توافق لوزان، تا سه روز افسرده بودم. طوری که مادربزرگم منو دید میگفت چته!! سال 93 قبول شدم. جو خیلی سنگینی علیه ما بود. توی خوابگاه تا رشته مارو میفهمیدن شروع میکردن جبهه و یقه گرفتن که عامل بدبختی کشور شمایید. البته ماهم با جدال احسن و غیر احسن، خدمتشون میرسیدیم!!! یکی از اساتید دلسوز تعریف میکرد که یک سری اساتید راکتور، از تهران رفته بودن شیراز. شب یک رستوران رفته بودند. صاحب رستوران فهمیده بود اینها اساتید هسته ای هستند بهشون غذا نداده بود!! بدبختی ما اینجا بود بعضی از اساتیدمون که اتفاقا آخرین شاگرد شهید شهریاری هم بود، دفاع میکرد و حتی رشتمون رو مسخره میکرد!! جالب بود خودش میگفت زمانی که با شهید شهریاری بودم فاز معنوی بیشتری داشتم. کلا بچه ها رو ناامید میکرد. مثل همون استاد فیزیک صنعتی اصفهان که صنعت هسته ای رو مسخره میکرد. تا اینکه گذشت و سال 96 دکتری همین رشته قبول شدم. اسفند 1396 بود که از دفتر پادمان، برامون جلسه توجیهی گذاشتن که روی چه موضوعاتی کار کنید که حساسیت زا نباشه و آژانس گیر ندن و دانشگاه بازرسی نشه!! حج آقایی که شما باشید، خدا شاهده دق دلی این چند سال رو سرشون خالی کردم و نذاشتم جلسه اشون تموم بشه. با استدلال و مدرک و ... سرتاپاشون رو رنگ آمیزی کردم. درد و دل در این زمینه زیاد داریم چیزایی که شاید در متن اصلی روایت ها نباشه. ولی از خود اساتید، مخصوصا اونهایی که به شهید شهریاری و دکتر عباسی حسادت میکردن کم نخوردیم حتی نشون به این نشون که سال 94، بخاطر جان کری، کل گرایش های ارشد مهندسی هسته ای رو نوشته بودن کاربرد پرتو!!! مثلا راکتور، شده بود کاربرد پرتو گرایش راکتور!! یا کاربرد پرتو گرایش گداخت!! یکی از اساتید هم گفت میخواستیم یک رشته جدید به اسم شتابدهنده راه بندازیم. گفت از وزارت علوم گفتن که نباید رشته ها رو توسعه بدید!! حتی شاید جمعتون کنن!! 🔹حالمونو خراب تر از این نکن . کاش امضای محسن رو نخونده بودم ارامشمون رفت کم حرص خورده بودیم از دوران کثیف روحانی که باز با این مستند حالمون داغون تر بشه گاهی وقتا ندانستن و نفهمیدن نعمته 😔 اگه همش حقیقته بعده همه ی این مستنداتتون (کارتابل و امضای محسن و تب مژگان و کف خیابون و ...) چجوری شبا راحت میخوابی ؟ یکیشم ادم بخونه دق میکنه شما چجوری سرپایی 🔹بعد یکی از قسمت هایی که از داستان خوندم دلم برای مظلومیت و پاکی این شهدا سوخت و غصه خوردم دلم خواست که یک صفحه قرآن برای شادی روح شون بخونم، این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد، قرآن رو باز کردم تا یک صفحه رو قرائت کنم و تقدیم روح مطهرشون بکنم خیلی جالب بود همین طور یک صفحه از قرآن رو بازکردم سوره احزاب بود اول صفحه با این آیه شروع شد مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 🔹سلام من تا حالا هیچ پیامی در مورد هیچ کدوم از داستانها ندادم ولی در مورد محسن تهران دستتون درد نکنه اون سالها رو به خوبی به یاد دارم که چند ماهی یه بار اخبار می‌گفت فلان دانشمند هسته‌ای به شهادت رسید اون سالها در اوایل دوره جوانی بودم و خب خیلی از مسائل برام قابل درک نبود و اطلاعات زیادی نداشتم همش به خودم میگفتم چرا دارن یکی یکی دانشمندان را شهید میکنن اصلا فکر نمی‌کردم بهم ربط داشته باشند و حتی شهید رضایی نمی‌دونستم دانشمند هسته ای بوده همش برام سوال بوده که چرا اونو شهید کردند الان که دارم داستان رو میخونم قشنگ متوجه میشم و هرشب که در مورد یه شهید میخونم چقدر دلم میگیره از اینکه ما تا کسی رو بین خودمون داریم نمی‌شناسیم وقتی رفت اونوقت در موردش حرف میزنند ولی دشمنان شناخت کافی و اشراف کامل دارند و دست به همچین کارهایی میزنند 😔😔
سلام من سال ۹۶_۹۷ یجا کار میکردم یدونه مهندس نرم افزار داشتیم ب معنای واقعییییی مخخخخ بود عکس پس زمینه گوشی من شهیدعبدالله باقری بود یبار اتفاقی دید گفت عه حاج عبدالله میشناسمش برعکس چهره جدی اش خیلی مهربون بود گفتم وا ازکجاااا گفت مفصله ولی ب کسی نگو برام دردسر میشه خواهش کردم توضیح داد گفت من نطنز کارمیکردم تو خط تولید بودم احمدی نژاد امد دیدن اونجا شهیدباقری دیدم باهم حرف زدیم منم اخراج کردن گفتم دلیل اخراج چی بود سرشو تکون داد گفت عموم اعدامی بود منم پاسوزش شدم با اینکه تلاش کردن منو نگه دارن ولی خرمذهبی های خشک مقدس گفتن ضد نظامه پرتم کردن بیرون 💔 حسن اقا ،بغض کرد گفت خیلیا اونجا زحمت کشیدن ولی پاسوز تفکرات مسخره شدن اخرشم روحانی امد نتیجه کار همه نابود کرد پاروخون شهدا گذاشت برای هیچ و پوچ😔 🔹سلام علیکم حاج آقا خداقوت بنده آدمی هستم که به راحتی درد و نمی‌پذیرم هروقت هر اتفاقی بیفته میگم خیره حتما بهترش اتفاق میفته هر بلایی میرسه همه تلاشم و میکنم راضی باشم برای شهدا همیشه می گفتم باید از دنیامی رفت آدم خوب بود حقش شهادت بود همین قدر ساده من خودم فرزند شهید هستم ولی وای بر مصیبت الان که این داستان و می خونم از اعماق وجودم میگم اللهم العنهم جمیعا آدم حس می کنه شهادت آنقدر هم که ما فکر می کنیم ساده نیست به قول شهید مطهری بهشت و به بها میدن نه به بهانه ولی واقعا سوختم قابل قیاس با حضرت زهرا نیستن ولی آدم غربت حضرت زهرا رو حس می کنه تو این داستان چقدر خوبه از دعاهای صحیفه سجادیه کمک بگیریم دعای ۱۴ حضرت وقتی ستمی بهشون می شد می خوندن خوب ابتدا با نفرین شروع میشه ولی آروم آروم که میگذره آدم به دردش راضی میکنه من هر روز به لطف خدا می خونم امروز به احترام داستان محسن برای محمد جوادظریف خوندم 🔹سلام حاج آقا میدونستم که خیلی خیانت شده ولی این مقدارش و نشنیده بودم از این زاویه نگفته بودن کلی شنیده بودم چقدررر درد ناک 😭 کاش ی داستان خیالی بود نه واقعیت 🔹سلام،با مستند داستانی ،،امضا محسن،، سر آدم سوت میکشه، من همه داستانهایتون رو خوندم به نظرم هیچکدام به اندازل این حرص دربیار نبود. چرا هزینه ندونم کاری بعضی ها رو باید داد؟ چرا باید راهی که منجر به پیروزی است سد که خوبه، جوری خرابش میکنند که دیگه اثری ازش نباشه؟ چرا چرا چرا.... نمیونم داشتین مینوشتین حرص میخوردین یا نه، من که دارم میخونم منفجر میشم، اینقدر حماقت ، اینقدر جهالت،،،جالبه هنوز هنوزه بعضی ها بهش امیدوارن خدا این مملکت رو نجات بده به صاحبش تحویل بده... خدایااااااااااا دیگه اصلا داستانتون رو نمیخونم میخوام بالمرررررره بزنم توی سر هرکی که این فاجعه ها رو خلق کرد... این از انرژی هسته ای .... فردا هم هوش مصنوعی.... 🔹سلام من اندازه ی نخود از انرژی هسته ای سردرنمیارم اما خوب باتمام وجودم حس می کنم که جوانان نخبه ما لابدباچه شورواشتیاق وعلاقه ای صبح بیدارمی شدندمی رفتند سر پرژوه هسته ای اما الان چی ؟چجوری میرن توی اوقاف وآب وفاضلاب کارکنند چرا به این خفت تن دادیم؟ خب آثارخوب وفوق العاده ی این خفت کو کجاست؟ این جراحی اقتصادی بود یا تزریق آمپول برای مرگ خودخواسته ی یک بیمار؟!!!!!!! منم اگه ایرانی محسوب میشم ویه کوچولو حق دارم ازاین حقم نمی گذرم چون سختی اقتصادی نکشیدیم که تن به خفت بدیم ویا اسقاطیل توی غزه بمونه وعین کفتاربخنده (حیف کفتار) مگه اتحادیه ی چندتا کشورجزقلی اروپا چیه که باهم متحدند وباآمریکای بی اصل ونسب هی ماروتحریم می کنند مگه ایران وعراق وسوریه ولبنان وپاکستان وافغانستان بااونهمه کلاس وقدمت وتمدن وقدرت چرا نمی تونیم اتحادیه تشکیل بدیم وکم کم کشورای مسلمان دیگه بمااضافه بشن ؟ اوناچی دارندمگه جز فواحش هالییوودی واستعمارودزدی توروخدااا کلینیک درمان خودکم بینی وخودتحقیری وبشدت غربگدایی کتاب غربزدگی جلال ال احمد چقدرنیازه من برای دانشمندان سرخورده ویا شهیدشده اشک ریختم ازاین اشکهامم نمیگذرم یکم صبوری می کردند نزدیک قله بودیم بدبختهای ترسو آفرین فکر بکری است بعداز نوشتن رنجنامه انرژی هسته ای به طوفان الاقصی هم بپردازید تا مابفهمیم چه خون دلهایی خوردیم وچه چیزی قراربودبدست بیاریم که بدبختهای ترسو وعافیت طلب نزاشتند
🔹سلام حاج آقا حدادپور ،خیلی وقته میخوام پیام بدم اما هروقت میام شروع کنم اشک جلو چشام رومیگیره ودیگه نمی تونم بنویسم ،من یه مادر دلتنگم ،دلتنگ فرزندی که یک سال ونیم پیش آسمانی شد ،وخوب میفهمم اگه این شهدای عزیز هسته ای رو میزاشتند کارشون رو انجام بدن فرزند عزیز من خوب میشد ،هفت سال شیمی درمانی شد وهیچ وقت تواین هفت سال ازدرسش عقب نموند چون دوشت داشت وارد هوا فضای سپاه بشه ،دهه هشتادی بود وخیلی حاج قاسم وشهید حججی رودوست داشت ،😔🖤 درک میکنم اون موقعی که بچه‌های شهید احمدی روشن بادلی شکسته ازاونجا رفتن ،درک میکنم تمام این مطالب شما رو ،وخیلی گفتم به بقیه که واقعاً باانتخاب بد ریئس جمهور چه آسیبی به مادران شبیه من رسیده ولی 🥺😭😭 حرفها زیادو من بااین حجم از اشک دیگر توان نوشتن ندارم ،ان شاالله همیشه سلامت وتندرست وموفق باشید درپناه خداوند متعال 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر داستان امضا محسن اینطوریه که نه دلم میاد نخونم ، نه دلم میاد بخونم چندتا قسمت این داستانو وقتی میخونم احساس میکردم همه وجودم داره اتیش میگیره ... 💚 اون قسمتی که هادی و بهبود برای صبحانه رفتن استراحت کنن و اون آدمای درو روشون بستن و تمام قطعات رو به اسم جمع کردن نابود کردن 💚 اون قسمتی که حاج محسن یه تنه شهادت رفقاشو به چشم دید و وقتی متوجه شد اسناد گم شده وای وای وای وای من اتیش گرفتم اون لحظه هنوز که هنوزه ضربان قلبم بالاس کاش فقط داستان بود 😭😭😭😭 🔹سلام وقت بخیر ممنون از مستند داستانی امضا محسن خدا خیر دنیا و آخرت به شما بده که باعث شناخت بیشتر با نخبه ها و دانشمندان میشین اردشیر حسین پور خیلی مظلومانه شهیدشد😭 ریا نباشه اسم این شهید در دعای نماز شبم اضافه کردم هر شب با درد وغم و اشک داستانو میخونم وغصه میخورم😭 چرا نباید برای این افراد محافظ بزارن تا به این راحتی از دست ندیم😔 موقع واکسن کرونا، میخواستم واکسن ایرانی برکت بزنم ولی به عشق دانشمندبزرگ کشورمون محسن فخری زاده دستاورد ایشون که واکسن فخرا بود زدم والحمدالله مشکلی پیدا نکردم خداوند دشمنان داخلی ریشه کن کنه که کاسه لیس اسرائیل و آمریکا هستن وخط میگیرن و خداوندنگهداردلسوزان نظام و انقلاب باشه و از شرّٕ دشمنان حفظ کنه🤲 مشمول دعای امام زمان عج قراربگیرید 🔹سلام. من قبل از ظهر قسمت دیشب رو خواندم و اینقدر حالم بد شده که وقتی پسرم اومد سوال بپرسه گفتم با من حرف نزن!! نمی دونم چرا شما این مطالب رو دارین منتشر می کنین ؟ مگه ما با بقیه که بی خبرن چه فرقی داریم که باید باخبر باشیم!؟ اصلا خود شما از کجا اطلاع دارین؟! مغز من پر از سوالات و ابهاماتی هست که می دونم بپرسم هم شما جواب نمی دین!! 🔹سلام وقت بخیر با خوندن قسمت قبلی داستان و سرقت نوشته ها و مدارک مربوط به هسته ای خیلی حالم بده ما خبرهای مربوط به اون زمان رو کم و بیش می‌شنیدیم ولی این خبر جدید و فوق العاده دردناک بود کلی گریه کردم خدا عاملین این جنایت رو نابود کنه این بدتر از شهادت عزیزان هسته‌ای بود خدا منافقین رو نابودکنه 🔹سلام رمان بسیار زیبایی بود. گرچه من بعضی از قسمت هاش رو متوجه نمی شدم.این رمان توام بود با شادی ها و غم ها و خنده ها و گریه ها.من سریال صبح آخرین روز که درمورد شهید مجید شهریاری بود رو تقریبا دیده بودم با این حال اینقدر دقیق از موضوعات با خبر نبودم. ممنون از اینکه باخبرمون کردید. 🔹سلام کتاب شمعون جنی رو امروز تموم کردم. موقع اولین اذان محمد اشک ریختم توسل به ائمه اشک ریختم و جایگاه دعای مادر اشک ریختم و اشک ریختم و اشک😭😭😭 چه گذشت بر محمد و خانواده‌اش و چه می‌گذرد بر محمد‌ها و همسران و فرزندانشون و چقدر ما رااااااحت روز رو شب و شب رو روز می‌کنم بدون اینکه از دلاوری‌ها و ایثار این سربازان گمنام خبر داشته باشیم.😞😞😞 تصمیم دارم روزانه آیت الکرسی و معوذتین رو برای سلامتی این عزیزان و صد البته امام زمان روحی فداک بخونم ان شاءالله 🤲 و اینکه مردم غافل از قدرت لایتناهی خداوند و ائمه به امید گشایش در کارهاشون به این افراد مراجعه کرده و روز به روز گرفتار میشن. خدا خودش حافظ و نگهبان سربازان گمنام و اجنه مومن همچون ابوالفتوح و امثالهم باشه و در آخر 💞فدای امام حسین جاااااان 💞 که خداوند شفا را در تربتش قرار داد. عاااااالی بود حتما توصیه‌هایی که در این کتاب شده به گوش این افراد می‌رسونم و در انتها خداوند شما را برای امام زمان حفظ کنه و در زمان صلاحدید خودش شهادت رو نصیب شما کنه. برای من کمترین هم دعا بفرمایید. والعاقبه للمتقین 🔹سلام حاج آقا من از دیروز داستان محسن تهران رو شروع کردم به خواندن طبق معمول اینقدر زیبا می نویسید آدم رو میبرید به عمق داستان وبرای آدم عینیت پیدا می کنه علی الخصوص که این نوشته شما کاملا واقعی هست وکم‌وبیش در جریان بودیم ولی حاج آقا خیلی دلم گرفته مخصوصا که الان که عصر جمعه هست😭
🔹سلام بنده خیلی نوشته‌های شما رو دوست دارم هر شب باید قبل از خواب حتما کانال شمارو بخونم ولی از وقتی این امضا محسن رو گذاشتین دیگه دوست ندارم شب دلنوشته ها رو باز کنم ترو خدا بگین که این رمان دروغه حالم خیلی بده از اول انقلاب خیلی اتفاقات عجیب و غریب و ناراحت کننده افتاده ولی بنده تا به حال به این اندازه غصه نخوردم دیگه ادامه این داستان رو نمیخونم 🔹سلام حاجی به نظرم این داستان پایانی ندارد و روضه باز و انتهای باز داره و باید حضرت صاحب تشریف بیارند و پایانش را بنویسند اصلا فرقی نمیکنه سه قسمت آخر و بذاری یا نذاری ....😔😔😔اجرتون با خود آقا امام زمان 🔹سلام و عرض ادب داستان امضا محسن غم سنگینی داره این غم سنگین را میشه اینجوری گفت که تو این نظام اونهایی که دارند از این نظام دفاع میکنند همیشه بیشترین ضربه ها را از افراد خوردند ولی به دلیل اعتقادشون به مسیر و اینکه اسلام را با افراد و سازمان ها نشناختند ، ثابت قدم موندن و جالب اینکه افرادی بد این انقلاب و نظام را میگن که وقتی نگاه میکنی نون همین دولت و حکومت را خوردند و بعضا بیشترین سود و زندگی را دارند و هیچ کار مفیدی برای این کشور نکردند و امروز دشمن این انقلاب و نظام هستند .... 🔹سلام شروع کردم به خوندن از همون اوایلش حالم دگرگون شد ما برای این مسیر شهید دادیم شهدایی که مردم نشناختن ولی دشمن شناخت حیف واقعا حیف بعضیا به اسم انقلاب و انقلابی گری از صدتا دشمن تو کشورمون بدتر عمل کردن منافق های خوش خط و خال و باعث تضعیف نظام و انقلاب و حتی در این زمان مردمُ از اسلام هم دل سرد کردن خدا از کسانی که حتی نقطه ای در این کار سهیم بودن نگذره دلم واقعا سوخت 💔🥺 (نفس خیلی عمیق) شهدای ما رفتن ولی دلم برای دختران و زنان کشورم میسوزه که نه ارزش خودشون و میدونن و نه ارزش خون شهدا رو ما هنوزافرادشهید گونه زیادی توی کشورمون داریم براشون دعا کنیم و باعث و بانی تضعیف نظام و خدا ازشون نگذره حتی اونایی که بی طرفی در پیش میگیرن و چه اونا که اشتباه انتخاب کردن (ودراخریک سوال که ذهنم و درگیر کرده نتیجه تلاش شهدا همه از بین رفت ؟💔 همه کدها.... یعنی چی نمیتونم درک کنم ) 🔹سلام خدمت شما تا حالا شده حس کنید اونقدر عصبانی هستید و غمگین که حتی توان گریه هم ندارید یا بهتر بگم انگار کار از گریه هم گذشته و فقط و فقط سکوت و تفکر درباره اون اتفاق جواب میده ؟ دقیقا سر این داستان همین حس غریب و داشتم.سر هر قسمت فقط عصبانی میشدم و ساعتها به اتفاقاتش فکر میکردم. محاله ایرانی باشی و با خوندن این داستان خدمت به جوش نیاد .بعد از کتاب نه و کف خیابون ۱،از نظر من این بهترین داستان شماست. 🔹سلام آقای جهرمی وقت بخیر. نمیدونم به پیامهای من عکس العمل نشون میدین یا نه، اما براتون مینویسم. من تمام کتابهای داستانی شما رو خوندم. موقع خوندن امضا محسن، نظرات مخاطبین رو هم میخوندم. داستان به اندازه کافی سنگین بود، نظرات مخاطبین هم سنگینترش کرد. خوش به حال شهدای هسته ای که یه علمی، صدقه جاریه ای، چیزی برای جامعه به جا گذاشتند و رفتند. کاش ما هم بتونیم به اندازه یه قطره، تو جامعه اثرگذار باشیم. ممنون از شما بابت قلم جذابتون‌. در پناه خدا و امام عصر علیه السلام باشید