✴ #قسمت هفتم
ساعت ۵ غروب زمستان و هوا گرگ و میش بود و کم کم داشت تاریک میشد، حامد روی صندلی به سمت آشپزخانه نشسته و دست هایش را زیر چونه اش گذاشته بود و به مادرش که در حال درست کردن شام بود، نگاه می کرد.
خیالات مختلفی از ذهنش عبور می کرد، حامد امسال ۱۹ ساله بود و یک سال از شناخت مرضیه و آتش عشقی که در جانش افتاده بود می گذشت اما نه کنکور داده بود و نه سربازی رفته بود یعنی مادر با درخواست من موافقت می کند...
مادر: چیه حامد
حامد به خودش آمد و گفت: چی؟!!
- چیزی شده ؟ قیافت بهم ریخته است
- نه، داشتم فکر می کردم
- به چی؟
در همین حین نسرین از اتاقش بیرون آمد و گفت: گشنمه و شروع کرد به شوخی کردن با حامد، اصلا بحث عوض شد، حامد هم چیزی نگفت.
موقع شام خوردن، حامد دلش را به دریا زد و گفت: مرضیه، دختر رعنا خانم رو می شناسید؟
- رعنا خانم، اره می شناسم
خانم با شخصیت و محترمی هستن.
مادر توجهش را جلب حامد کرد و گفت: خب
حامد گفت: مرضیه رو هم می شناسید؟
-فکر کنم یکی دو باری دیدمش
- چجور خانواده ای هستن؟
-خانواده خوبی هستن
پدرش هم مرد زحمت کشی.
نسرین گفت: داداش خبریه؟
حامد خنده ریزی کرد و گفت: شاید
مادر گفت: حالا مونده کنکور، سربازی..
- خواستم ببینم نظرتون چیه؟
مادر گفت: خانواده خوبین
نسرین و نسترن هم مثل همه خواهرا شروع کردن به اذیت کردن و سر به سرگذاشتن حامد.
اون شب به همین اندازه گذشت.
تنها چیزی که حامد را نگران می کرد پاسخ این سوال بود که آیا مرضیه هم منو دوست داره یا نه؟
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴#قسمت هشتم
در خانه ولوله ای به پا بود شب و روزی نبود که خواهرا سر به سر داداش حامد نذارند و از مرضیه نپرسند، حامد از طرفی خوشحال و از طرفی نگران بود، خوشحال برای اینکه به ظاهر با مخالفتی از طرف خانواده مواجه نشد و نگران بابت اینکه آیا مرضیه او را دوست دارد یا نه؟
ساعت ۱۴:۱۵ مثل هر روز، مادر حامد از درمانگاه به خانه آمد.
حامد معمولا خانه بود و برای کنکور درس می خواند، وقتی هم خسته میشد می رفت مغازه، ولی معمولا مغازه را پدرش که بازنشسته بود، اداره می کرد.
حامد صدای باز شدن در اتاق را شنید از اتاقش بیرون آمد و با لبخند گفت: سلام مامان.
مادر به حامد نگاه کرد و به آهستگی و کمی ناراحتی گفت: سلام
حامد متوجه تغییر رفتار مادرش شده بود، پرسید چیزی شده؟
مادر گفت: تعریف می کنم، لباسم رو دربیارم با هم صحبت می کنیم.
قلب حامد بی اختیار به تپش افتاد و از جایش تکان نخورد، با نگرانی منتظر حرف زدن مادر بود و با چشمانش مادر را دنبال می کرد و وقتی مادر از جلوی چشمانش رد میشد با خودش می پرسید یعنی چی شده؟
ولی خوب می دانست این برخورد مادر نمی تواند بی ربط به مرضیه باشد چون غیر از مرضیه، چیز مخفی از مادر نداشت، اما چی؟
-بشین مادر، چرا خشکت زده
-حامد به خودش آمد و خنده ای زورکی کرد و روی مبل نزدیک مادر نشست.
-امروز مرضیه اومد پیشم
حامد چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید: مرضیه؟!!
و چون خوب کله شقی و کارهای عجیب مرضیه را می دانست بی اختیار لبخندی با ذوق زد و مشتاق شنیدن ادامه ی حرف مادر شد.
- اره، اومد بهم گفت؛ رفتار پسرتون باعث شده من تو محله انگشت نما بشم و بقیه فکر می کنن من با پسرتون ربطی دارم، ما خانواده آبروداری هستیم و دلم نمی خواد این کارهای پسرتون، با آبروی من و خانواده ام بازی کنه.
حامد لبخندش را جمع کرد و گفت: چه ربطی به آبرو داره؟
بعد اخم هایش را توهم کرد و گفت: شورِش رو درآورده
مادر حیاتی ترین سوال را پرسید؟
- مرضیه هم تو رو دوست داره؟
حامد به مادرش نگاه کرد و با نگرانی که درگیرش بود، سرش را تکان داد و به پایین خم کرد و بین دو دستش گرفت و گفت: نمی دونم.
- اگر مطمئن نیستی تو رو می خواد، دیگه ادامه نده، اینطوری خودت رو کوچیک می کنی.
حامد سرش را که همچنان بین دستانش و خم شده به پایین بود، به نشانه تایید تکان داد و هیچی نگفت.
مادر از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت، پرسید نسترن کو؟
حامد گفت: سرش درد می کرد از مدرسه که اومد خوابید.
و از روی مبل بلند شد و به اتاقش رفت و خودش را روی تخت پرت کرد.
دلش می خواست با صدای بلند گریه کند و در و دیوار را به هم بکوبد اما مراعات خانواده اش را کرد و با فکر به مرضیه بی اختیار اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشد و با خودش میگفت: خدایا اگر مرضیه سهم من نیست پس چرا منو عاشقش کردی، چرا بیقرارش هستم و با کلی "چرا" از خدا، بی اختیار اشک می ریخت.
✔روز قبل
- تو با حامد رفیقی؟
این سوال سمیه، دختر همسایه از مرضیه بود، وقتی مرضیه به خانه شان رفته بود.
این حرف، مرضیه را بهم ریخت، با جدیت گفت:
- نه
سمیه هم از روی حسادت و دروغ و حساسیتی که از مرضیه می دانست گفت: اینطوری تو محله میگن،
و دوباره تکرار کرد: میگن تو با حامد رفیقی.
مرضیه گفت، اصلا اینطوری نیست.
من حتی یکبار هم به چشماش نگاه نکردم چه برسه بخوام باهاش رفیق باشم،
بعد هم با ناراحتی زیاد آنجا را ترک کرد و به خانه آمد.
مادرش در حیاط بود، مرضیه سلام کرد و وارد اتاق شد، تهمت بدی به او زده بودند و سمیه هم که در حسادت علاقه حامد به مرضیه می سوخت، جوسازی بدی کرده بود همه اینها باعث ناراحتی زیاد مرضیه بود، مرضیه آرام و قرار نداشت در اتاق راه می رفت و گریه می کرد و با خودش می گفت: اگر فقط یکبار به چشماش نگاه می کردم، دلم نمی سوخت و باز اشک می ریخت.
با خودش فکر کرد باید رفتار حامد را کنترل کند تا بتواند جلوی این اتهامات را بگیرد و تصمیم گرفت فردا به دیدن مادر حامد برود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت نهم
حامد روز و شب سختی را گذراند و آن چیزی که بیشتر از همه او را اذیت می کرد، این بود که نمی دانست مرضیه هم او را دوست دارد یا نه.
فکر می کرد و اشک می ریخت، سوال های بی جوابی که باید از مرضیه می پرسید، حرف های که فقط باید مرضیه می شنید،
از روی تختش بلند شد و به پشت میزش رفت، چراغ مطالعه را که نور کمی داشت روشن کرد چند برگه کاغذ و خودکار گرفت و شروع کرد به حرف زدن با مرضیه بر روی کاغذ، او، آن شب تا صبح نوشت تا التیامی برای قلبش باشد و به خدا هم التماس می کرد تا مرضیه را به او برساند.
صبح روز بعد، ساعت ۹:۴۰ تلفن خونه مرضیه زنگ خورد، مثل همیشه مرضیه، گوشی را برداشت
-الو
- سلام
- سلام، بفرمائید
- حالتون خوبه؟
- ممنونم
- من مادر حامدم
مرضیه خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- بله، بفرمائید
- دخترم دیروز بعد از صحبت های شما، اومدم خونه و یک سیلی زیر گوش حامد زدم و مطمئن باش دیگه مزاحم شما نمیشه
سیلی زیر گوش حامد... بند دل مرضیه پاره شد
- خیلی ممنونم، لازم نبود زیر گوشش بزنید
- چرا لازم بود، تا دیگه مزاحم شما نشه
- ممنونم
- خواهش می کنم، خداحافظ
- مرضیه هم آروم گفت: خداحافظ و گوشی رو قطع کرد.
مکالمه به همین کوتاهی، اما قلب و ذهنش را درگیر کرد، نمی توانست کاری کند، دور خودش می چرخید، آروم و قرار نداشت. نمی دانست باید چیکار کند، با خودش فکر کرد باید با حامد صحبت کنم.
درینگ، درینگ، درینگ
زنگ تلفن خونه حامد بود.
حامد با صدای کلفت و مردونه اش گفت: بله
مرضیه با صدای ظریف و نازک و دخترونه اش گفت: سلام
سلام مرضیه، دنیا را به حامد داد، سر از پا نمی شناخت، با سلام مرضیه، مرضیه را شناخت، غرق در شعف و ذوق بود
- سلام
- آقای بابایی؟
- بله خودمم
- من مرضیه هستم
قلب حامد داشت از جا کنده میشد، نفسش بند آمد گفت: ببخشید چند دقیقه گوشی دستتون باشه
نفس عمیقی کشید و سعی کرد غش نکند.
دوباره گوشی را برداشت: معذرت می خوام
- خواهش می کنم
- زنگ زدم ازتون عذرخواهی کنم، من واقعاا نمی خواستم این اتفاق بیافته
- کدوم اتفاق؟
- اینکه مادرتون بهتون سیلی زدن
- حامد گفت فدای سرتون، چیز مهمی نبود
- حال خودتون خوبه؟
- بله، متشکرم
- من یه چیزی بگم فامیلی من نوروزی
اما اشکال نداره تو محل ما رو بیشتر با فامیلی مادرم می شناسن.
- بله، بهرحال ببخشید
- خواهش می کنم
- خداحافظ
- خدانگهدارت.
حامد صبر کرد تا مرضیه گوشی تلفن رو بزاره، بعد تلفن رو بوسید و سرجاش گذاشت.
خدایا شکرت، خدایا ممنونم ازت
وااای خدایاااا، ممنونم که خوشحالم کردی
حامد اون روز به خاطر زنگ مرضیه همه دوستاش رو نوشابه و کیک مهمون کرد ودوستانش رو در خوشحالی خودش شریک کرد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت دهم
زیرکی مادر حامد، باعث رضایت و خوش اقبالی حامد شد.
هم تا حدودی به دوست داشتن مرضیه دلگرم شد، هم توانست با مرضیه حرف بزند و هم راهی شد برای صحبت کردن با مرضیه.
حامد از فرصتی که پیش آمده بود، استفاده کرد و فردا به رسم روزهای گذشته به مرضیه زنگ زد و مرضیه هم به خاطر رودربایسی سیلی که حامد خورده بود این بار با حامد صحبت می کرد اما کاملا رسمی و مودبانه و حرف های معمولی، حامد مجبور بود از هوا و کلاس و درس و دشت و دمن حرفی برای گفتن داشته باشد، چون می دانست اگر حرفی نداشته باشد مساوی است با خداحافظی مرضیه.
چند روزی به همین منوال گذشت و حامد سعی می کرد بتواند به مرضیه نزدیکتر شود و یک قدمی از گفتگوی معمولی جلوتر رود، اما مرضیه دختر سفت و سختی بود.
بحث مرضیه در خانه حامد جدی تر شد، خواهرا مرضیه را دیدند، مادرش روی مرضیه و رفتارهایش تمرکز بیشتری کرد و پدرش هم تلاش می کرد تا خانواده مرضیه را بهتر و بیشتر بشناسد.
حامد هم فرصتی داشت تا چند روزی با مرضیه صحبت کند و او را در صحبت هایش بیشتر بشناسد.
دو تا مشکل وجود داشت، یکی چادر مرضیه و دیگری مذهبی بودن.
خانواده حامد، خانواده معمولی بودند و خیلی پایبند به تقییدات مذهبی نبودند و بعضی موارد را هم قبول نداشتند و از طرفی مادر و خواهرهای حامد چادر نمی پوشیدند و اتفاقا خیلی هم مقید به پوشش کامل نبودند.
این دو مسئله باعث شد که مادر و خواهرا با ازدواج حامد با مرضیه موافقت نکنند و نگران بودند که ممکنه هر دو با مشکل جدی مواجه شوند.
اما حامد فقط خود مرضیه را می خواست، گاهی به حرف های خواهر و مادرش فکر می کرد و حرفشان را تایید می کرد، اما دوست داشتن مرضیه غالب بر این حرفها بود، به خودش و خانواده اش می گفت:
وقتی با هم ازدواج کردیم، تغییرش میدم.
در صحبت های تلفنی با مرضیه، همین هدفش را شروع کرد، دیگر یکی از بحث هایش، مسئله چادر بود و کم کم در هر صحبتی به شیوه های مختلف به آن می پرداخت.
- چرا چادر می پوشی؟
- تو میتونی پوشش کامل داشته باشی، اما چادر نپوشی
- چیه، چادر رو مثل یه عبای سیاه روی سرت میندازی
و...
و هر دفعه مرضیه می گفت:
- من چادرم رو دوست دارم
- من به انتخاب خودم، چادر سرم کردم
- چادر به من احساس غرور میده
- چادر مانع از دسترسی آزاد هر مردی به من میشه
و بعد هم گفت: هر کسی لیاقت دیدن زیبایی هام رو نداره
صحبت ها به همین مدل گفتگو در چند تماس ادامه پیدا کرد تا روزی که حامد درخواست جدی خودش را از مرضیه کرد.
- سلام
- سلام
- خوبی؟
- ممنونم، شما خوبید؟
صدای حامد پشت تلفن گرفته بود و انگار که باید مسئله ای را برای همیشه روشن می کرد.
- من نوبت سربازی ام در اومده باید برم سربازی
- خب، به سلامتی
- معلوم هست که کجاست؟
- نه هنوز، چند ماه دیگه باید برم، فعلا دارم کارهاش رو می رسم.
یه سوال بپرسم؟
- بپرس
- اگر قرار باشه بین من و چادرت یکی رو انتخاب کنی؛
مرضیه گوش هاش رو تیز کرد و منتظر ادامه صحبت حامد شد
- کدوم رو انتخاب می کنی؟
مرضیه چند ثانیه ای سکوت کرد، حامد هم چیزی نمی گفت.
- مرضیه گفت: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که چادر روی سرم رو پایین تر بکشه نه اینکه از سرم در بیاره.
حامد دوباره شروع کرد به توجیه کردن های متفاوت.
بابا؛ تو لباس بلند بپوش، روسری بلند بزار، فقط این عبای سیاه رو رو خودت نکش
مرضیه هم با جدیت بیشتر گفت: نه
من چادرم رو در نمیارم.
حامد بدون اینکه حرفی بزنه، گفت: خداحافظ
مرضیه هم تلفن رو قطع کرد.
حامد دلش طاقت نیاورد، نیم ساعتی نگذشت، دوباره زنگ زد:
- سلام مرضیه
مرضیه هم با دلخوری گفت: سلام
- مرضیه، من دارم میرم سربازی، صبر می کنی تا من بیام؟
مرضیه که از حرف قبلی حامد دلخور بود گفت:
- نمی دونم، قول نمیدم.
حامد که حسابی کلافه و عصبانی بود، گفت: به همین راحتی؟!!!
مرضیه جوابی نداد.
- پس همه چیز بین ما تموم؟؟
مرضیه گفت: من از تو متنفر نیستم، فقط فراموشت می کنم.
حامد هم با طعنه و تمسخر گفت: خیلی ممنون.
و دوباره با یک خداحافظی گوشی را قطع کرد.
و این پایان صحبت های چند روزه حامد و مرضیه بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت دوازدهم
بعد از صحبت آخر حامد با مرضیه، حامد کلافه و خسته با حالت درماندگی به خانه رفت، کسی در خانه نبود مستقیم وارد اتاقش شد و در را هم بست و یک دل سیر با صدای بلند گریه کرد و از خستگی گریه زیاد، خوابش برد.
- حامد، حامد!!
حامد که انگار بعد از کار سنگین و چند روز نخوابیدن، خوابش برده بود، چشمانش را باز کرد
- سلام مامان
- ساعت ۱۴ بعداز ظهر، چه وقت خوابیدنه؟
نسترن هم کنار مادر ایستاده بود و به حامد نگاه می کرد و بعد کنار تخت حامد نشست و گفت:
- داداش حالت خوبه؟
حامد بغض کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
مادر، نسترن را از اتاق بیرون کرد و کنار حامد نشست.
- چی شده مامان
حامد، عین بچه دوساله ای که نیاز به حمایت و کمک داشت گفت: مرضیه منو نمی خواد.
مادرش سکوت کرد و گفت: خودش گفت؟؟
بعد هم حامد کل ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.
ناراحتی و بیقراری حامد مسئله جدی شده بود که کل خانواده را درگیر خودش کرده بود.
پدر، حامد را نصیحت می کرد که نگران نباش اگر روزی تو باشه به هر طریقی به تو می رسه.
مادر، حامد را دلداری می داد که مرضیه به خانواده ما نمی خورد.
و نسرین تلاش می کرد ناراحتی حامد را کم کند و می گفت: به جهنم، فکر کرده کیه، برای تو مگه کمه، خودم بهترین و خوشگل ترین رو برات انتخاب می کنم.
و نسرین کوچکترین عضو خانواده، جفت حامد نشسته بود و هی داداش حامد را بغل می کرد.
هر کسی تلاش می کرد حامد را آرام کند اما هیچ کدام از آن حرفها، حال حامد را تسکین نمی داد، جز مرضیه.
فقط صدای مرضیه، رضایت مرضیه، بودن کنار مرضیه حالش را خوب می کرد اما کو مرضیه؟
و همه اینها حال حامد را بدتر می کرد و کاری هم نمی توانست بکند.
با مشورت خانواده و تصمیم خودش، پیگیر سربازی شد و با حمایت و بدرقه و دعای خیر خانواده شهر و محله را ترک کرد.
حتی سربازی و راه دور هم از عشق و علاقه حامد کم نکرده بود اما به گمان اینکه مرضیه او را نمی خواهد راهی برای برگشت به مرضیه نداشت و سعی می کرد وضعیت پیش آمده را بپذیرد و حال خودش را خوب کند. صحبت کردن با دخترا و سیگار کشیدن از سرگرمی های دوران سربازیش شده بود.
خانواده هم به خیال اینکه میخواهند به حامد کمک کنند دخترای مختلفی را برای ازدواج پیشنهاد می دادند.
بعد از پایان سربازی و برگشت حامد به همان شهر و محله، اولین اقدام پیشنهاد ازدواج بود. حامد که هم از دست خودش خسته بود و هم تحت فشار خانواده، از سر لجبازی با خودش، حاضر به ازدواج با دختری هم شان خانواده اش در باورهای مذهبی شد،
دختری بدحجاب و بدون تقییدات مذهبی.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت سیزدهم
مرضیه بعد از شنیدن خبر ازدواج حامد با خودش فکر کرد که حامد دیگر او را نخواسته و ازدواج کرده، با خودش فکر کرد ای کاش همان چند روز را هم با حامد صحبت نمی کرد، مرضیه حامد را دوست داشت و بعد از شنیدن این خبر با خودش عهد کرد عشق حامد را در درون خودش خاموش کند، عشقی که همانند آتشی زیر خاکستر بود، عشقی که فقط در ظاهر خاموش شده بود و هر اتفاقی از طرف حامد، ممکن بود دوباره آن را شعله ور کند. اما ازدواج حامد، دلیل اصلی و مهمی بود برای فراموش کردن همیشه حامد.
چند ماه بعد مرضیه با مردی به نام میلاد که از نظر اعتقادی هم به او نزدیک بود، ازدواج کرد.
و هر دو زندگی مستقل بدون دیگری را آغاز کردند.
سالها بی خبر از هم گذشت تا اینکه آن روز، حامد، منا را در بیمارستان دید.
دیدن منا روزنه امیدی برای حامد بود تا دوباره از مرضیه بپرسد تا دوباره از مرضیه بداند و دوباره با هوای مرضیه، نفسی تازه کند.
هفده سال دوری و بی خبری از مرضیه حامد ۳۶ ساله را پیر کرده بود، این بار حامد به عشق مرضیه به دنبال منا بود چشمانش را تیزتر و رفت و آمدش را به محله بیشتر کرده بود تا بتواند دوباره منا را ببیند.
بار دوم منا را در یک دفتر بیمه دیده بود وقتی هر دو برای کاری به آنجا رفته بودند.
منا کارش تمام شده بود و از اتاقی بیرون آمد، حامد روی صندلی نشسته بود، منا حامد را دید اما ترجیح داد طوری وانمود کند که حامد را ندیده و نشناخته، به سمت در خروجی و بدون نگاه به حامد در حالی که از دفتر بیمه خارج میشد، حامد صدایش کرد:
-خانم جلالی
منا هم که چاره ای جز برگشت نداشت، ایستاد و رویش را به سمت صدا برگرداند
- لبخندی از سر ناچاری زد و گفت: سلام
حامد بهش نزدیکتر شد و با خوشحالی سلام کرد.
- دارید می رید خونه؟
- بله
- می رسونمتون
- نه، ماشین بیرون منتظر منه
- من با راننده ماشین شما تصفیه می کنم و خودم می رسونمتون
منا اون شب ترسیده بود، دلیلی برای این کار حامد نمی دید، تلاش کرد حامد را منصرف کند اما حامد دو برابر کرایه راننده ماشین را داد و ادامه سفر را کنسل کرد.
منا هاج و واج از رفتار حامد بود، او نمی دانست حامد روزها و شب ها به دنبال او گشته و قطعا حاضر نیست او را از دست بدهد.
حامد کارش را فراموش کرده بود، منا را دعوت کرد تا در ماشین بنشیند، منا هم در عقب ماشین را باز کرد و نشست، حامد هم آینه ماشین را طوری که بتواند منا را ببیند تنظیم کرد و بعد ماشین را روشن و حرکت کرد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت چهاردهم
نم نم باران می بارید و هوا حسابی سرد بود. حامد، بخاری ماشین را روشن کرد و از آینه به منا نگاه کرد و گفت: حالت چطوره؟
- خوبم
حامد که متوجه نگرانی منا شده بود، گفت:
منم می خوام برم محل، گفتم شما رو هم برسونم.
منا چیزی نگفت.
حامد سیگار را روشن کرد و در ذهنش یک چیز بیشتر نمی گذشت و آن گرفتن خبری از مرضیه بود، به منا نگاه کرد و گفت: ازدواج نکردی؟
- نه
- چرا؟
- هنوز موردم رو پیدا نکردم
قلب حامد آتش گرفت حامد موردش را هفده سال پیش پیدا کرده بود اما غرور مرضیه همه چیز را خراب کرد.
دود سیگار را از پنجره بیرون داد و پوک بعدی را زد.
- خب از خودت بگو، چیکار می کنی، حسابی بزرگ شدی
منا که کمی آرام تر شده بود گفت: اره ، اون موقع من خیلی کوچیک بودم.
- یادت میاد میومدم تو کوچه شما، بلوز و شلوار زرد تنت بود و تو کوچه بازی می کردی؟
- منا لبخندی زد و گفت: اره
- الان خیلی بزرگ شدی
منا گفت: شما چیکار می کنید.
- مهندسی معماری خوندم و تو یه شرکت خصوصی کار می کنم.
- چه خوب، موفق باشید.
- ممنونم
از خانواده چه خبر؟ حالشون خوبه؟
- ممنونم، خوبن.
- شما تو محله نیستید؟
- نه، ولی زیاد میام و میرم، تقریبا هر روز اونجا هستم.
شهر مجاور یه خونه مجردی گرفتم برای حال خودم، برای وقتایی که حوصله کسی رو ندارم
چند سالی هست از همسرم جدا شدم.
خبر جدایی حامد از همسرش همان موقع در محله پیچیده بود، دختری که از زندگی حامد برای گرفتن مهریه سنگینش سوء استفاده کرده بود و مادر حامد مجبور به فروختن زمینی برای دادن مهریه شد و از همه بدتر برادر همین دختر با نسرین ازدواج کرده بود و طلاق حامد منجر به طلاق خواهرش هم شده بود و در یک سال خواهر و برادر هر دو مطلقه شده بودند و این برای خانواده سرشناس حامد و مادرش ضربه سنگینی بود.
- متاسفم
حامد سیگار دوم را روشن کرد و پرسید:
- از مرضیه چه خبر؟
- سر زندگیش
- حالش خوبه؟
- اره زندگیش خوبه، شوهرش حقوق خونده، خودش هم معلمه، دو تا هم پسر داره
وضع مالی و زندگیش هم خیلی خوبه.
حامد آهی از حسرت کشید و گفت: خوبه که حالش خوبه.
شاید تنها چیزی که مسکن قلب داغون حامد بود، سرخوشی و خوشبختی مرضیه بود. خاطرش جمع بود که مرضیه خوشبخت شده و حالش خوبه.
- بهش زنگ میزنی؟
- زنگ بزنم؟
حامد از آینه نگاه کرد و گفت: اره، بهش زنگ بزن.
- زنگ بزنم، چی بگم
- هیچی حرف خودتون رو بزنید فقط روی اسپیکر بزار
- وا، چرا؟
- می خوام صداش رو بشنوم
منا هم اخم هایش رو توهم کرد و با سرسختی گفت: زنگ نمیزنم.
- زنگ نمیزنی؟
- نه
حامد که تمام هدفش از گفتگو با منا، رسیدن به مرضیه بود ناخودآگاه صدایش را بالاتر برد و گفت: زنگ بزن دیگه
منا هم صداش رو بلند کرد و گفت نمیخوام، نگه دار پیاده میشم.
حامد که چاره ای جز راضی نگه داشتن منا نداشت، صدایش را پایین آورد و گفت: باشه، نمی خواد.
بعد هم سرعت ماشین و صدای ترانه را زیاد و سیگار سوم را روشن کرد.
تمام طول مسیر حامد پشت هم سیگار می کشید، کلافگی و استیصال از سر رو رویش می بارید، دلخوش این بود که بتواند منا را راضی نگه دارد تا از مرضیه برایش خبری بیاورد.
اما منا باهوش تر از تصور حامد بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت پانزدهم
سرو صدا تمام فضای خانه پدربزرگ را پر کرده بود، نزدیک به سال تحویل بود. آن سال مرضیه با خانواده اش مهمان خانه پدری بودند، همه به خصوص مرضیه به عنوان دختر بزرگ خانه در تلاش آماده کردن تدارکات سال نو بودند، همهمه و شادی و بازی بچه ها با پدربزرگ کل فضای خانه را پر کرده بود و مادربزرگ هم در حال پختن شیرینی بود، خاله منا هم در حال آماده شدن و چیدن سفره عید بود، بعد از آماده شدن همه چیز، همه در کنارهم سر سفره عید با دعای تحویل سال، سال جدید را در کنار هم به خوشی آغاز کردند.
چند روز بعد مرضیه تصمیم گرفت بچه ها را به تالار بازی سرپوشیده ای که تازه افتتاح شده بود، ببرد، پسرا دور پدر بزرگ را گرفتند که حتما با آنها بیاید.
مرضیه پسرها را آماده کرد و خودش هم آماده شد و با پدر بزرگ به تالار بازی رفتند، تالاربازی، ساختمانی مستطیل شکل، کنار جاده بود که در ورودی آن در عرض ساختمان قرار داشت وقتی وارد تالار میشدی دو متری به سمت طول، محل رفت و آمد بود و جلوتر سه ردیف صندلی برای نشستن خانواده ها چیده شده بود و بقیه هم تا انتها سالن وسایل بازی بود. هم ردیف صندلی ها، سمت چپ گیشه بلیط فروشی بود، از بیرون هم به طول ساختمان تمام شیشه بود.
مرضیه ماشین را در پارکینگ پارک کرد، بچه ها پیاده شدند و به سمت تالار دویدند، پدربزرگ و مرضیه هم بعد از پارک ماشین در حالی که با هم صحبت می کردند به سمت ورودی تالار می رفتند. هنوز مرضیه قدم دوم را داخل تالار نگذاشته بود که حرکت سری که با صدای مرضیه به دنبال صاحب صدا می گردد، توجهش را جلب کرد، پسرا به سمت پدربزرگ دویدند و دست در دست پدربزرگ به سمت گیشه رفتند، قدم های مرضیه آرام شد و در حالی که نگاهش به سمت مردی که پشت به او روی صندلی نشسته بود به سمت گیشه می رفت نزدیک گیشه آرام نگاهش را به سمت صندلی ها چرخاند که چشمانش در چشمان مردی که ایستاده خیره به او بود، گره خورد، قلبش از حرکت ایستاد، حامد بود و هر دو بدون عکس العملی، مات در چشمان هم شدند.
-مامان، مامان
علی، پسر کوچک مرضیه بود، صدای علی چشمان مرضیه را از چشمان حامد برید.
- جانم مامان
- قطار هم سوار شم.
- اره مامان
و رویش را به سمت پدر و گیشه برگرداند اما
تمام حواسش به نگاهی بود که از حامد گرفته بود، نگاهی کوتاه که گویا تمام گذشته را در خودش هضم کرده بود.
دیگر نتوانست نگاه کند به پدر گفت من همین کنار می ایستم شما با بچه ها به سالن بازی برید، پدر هم قبول کرد، مرضیه هم کنار دیوار پشت گیشه ایستاد، نگاهی به صندلی انداخت حامد هم نشسته بود و به جلو خیره بود گویا در قلب و ذهن حامد هم غوغایی به پا شده بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت شانزدهم
بچه ها سرگرم بازی شدند و پدربزرگ هم با لذت به آنها نگاه می کرد و گهگاهی به مرضیه نگاه می انداخت، مرضیه هم به پدر نگاه می کرد و لبخند می زد و گهگاهی هم زیر چشمی به حامد نگاه می کرد و حامد هم فقط به جلو خیره بود.
ده دقیقه ای گذشت، الینا خواهرزاده حامد به سمتش دوید، حامد هم از جایش بلند شد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت المیرا رفت چند ثانیه ای با هم صحبت کردند و بعد هم کفش هایش را پوشید و بدون نگاه به مرضیه، با هم از تالاربازی بیرون رفتند، مرضیه نفسی راحت کشید و از بیرون رفتن آنها مطمئن شد، با خیالی آسوده پیش پسرها و پدر رفت، به خاطر سال نو، تالاربازی بخش های مختلفی داشت مثل گریم روی صورت با طرح های مختلف، عکاسی با سفره هفت سین، کافی شاپ و ...
مرضیه علی را روی صندلی گریم نشاند تا چهره کوچک و زیبایش را آنگونه که علی می خواهد گریم کند و مرضیه هم با شوق به علی نگاه می کرد و از خوشحالی اش می خندید، تا زمانی که گریمور طرح را روی صورت علی نقاشی کند مرضیه به کنار دیوار شیشه ای تالار رفت، در لحظه ای که از هیاهوی بچه ها فاصله گرفت، نگاه تیزی صورت مرضیه را بگرداند.
زمان زیادی از رفتن حامد نگذشته بود اما مرضیه حضور حامد را احساس می کرد، با دقت به قسمت ورودی تالار نگاه کرد حامد نبود، اما چشمانی، چشم به مرضیه دوخته بود به گونه ای که هر دفعه ناخودآگاه صورت مرضیه را به سمت خودش برمی گرداند، اما حامد نبود.
مرضیه تلاش کرد خودش را با بچه ها مشغول کند اما تیزی نگاه به سمت او به حدی بود که تصمیم گرفت از حضور حامد در آنجا مطمئن شود، برای همین رو به سمت در ورودی ایستاد و با دقت بیشتر به آدم های که آنجا ایستاده بودند نگاه کرد، تک تک مردها را با دقت دید، اما هیچ کدام حامد نبودند.
مرضیه خوب می دانست که حامد آنجاست، نگاهش را حس می کرد اما کاری نمی توانست بکند، حامد هم متوجه شده بود که مرضیه نگاهش را حس کرده و به دنبالش می گردد، حامد از تاریکی شب استفاده کرده بود و در کنار ماشین ایستاده و خیره به مرضیه بود و هزارجور افکار از ذهنش می گذشت.
آن شب سه ساعتی مرضیه و بچه ها در تالار بازی بودند و تمام سه ساعت، حامد در تاریکی شب در گوشه ای پنهان فقط خیره به مرضیه بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت هفدهم
دیدن مرضیه بعد از ۱۷ سال مسکنی کوتاه مدت برای انتظاری طولانی بود، حامد آن شب تا صبح چهره مرضیه را با خود مرور می کرد تا بیشتر چهره اش را به خاطر داشته باشد.
خوشبختی مرضیه، آرامش مرضیه و از همه مهمتر متانت و نجابتش به او آرامش می داد، مرضیه اصلا عوض نشده بود همان دختر ۱۷ ساله ای که الان ۳۴ ساله شده بود، همان قدر محجبه، همان قدر با حیا و همان قدر باصلابت و متین، همین چیزها از حامد دلربایی می کرد.
حامد تمام چیزهای که مربوط به مرضیه بود را از پسرهای هم کوچه مرضیه می پرسید هر چه را که دوست داشت از مرضیه بداند، می دانست اصلا تمام روزهایش به یاد مرضیه یا به دنبال مرضیه بود. خوشبختی مرضیه قلبش را آرام می کرد اما اینکه مرضیه مال او نیست حالش را مکدر می کرد.
حال خوش مرضیه او را سرخوش ولی حال زار خودش او را ناامید می کرد.
دست نیافتن به مرضیه عادت حامد شده بود و دیگر ناامید با خودش به خدا می گفت اگر اینجا مرضیه را به من ندادی کاری کن اون دنیا مرضیه مال من باشه.
در همین فکر و خیال بود که خوابش برد.
صبح ها و شب ها به همین صورت می گذشت، دیگر مرضیه را ندید، مثل همیشه خسته بود خیلی خسته با پدرش که حرف می زد پدرش اورا به صبوری دعوت می کرد و به او می گفت باید صبر کنی تا زمان بگذرد گذشت زمان حلال مسائل لاینحل است، حامد هم چاره ای جز صبر نداشت، رسیدگی به پدر مریضش، رسیدگی به امور خانواده، مادر، خواهرانش همه به او تکیه داشتند حامد هم مجبور بود خودش را قوی نشان دهد اما از درون خاموش بود از درون تهی بود، خانواده اش خوب می دانستند که فراق مرضیه حامد را نابود کرد اما دیگه دیر شده بود برای خیلی کارها برای خیلی کمک ها به حامد، دیگر مرضیه متاهل بود و دو فرزند داشت حامد باید این قضیه را می پذیرفت و به زندگیش ادامه می داد
دیگر حتی اگر منا را هم می دید، نزدیک نمی شد
غرق در ناامیدی و خستگی بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت هجدهم
هوا گرگ و میش پاییز بود. کم کم هوا رو به سردی می رفت چند ماهی از آخرین دیدار مرضیه گذشته بود و حامد هم با غمی که در دل داشت، سرگرم کارهای روزمره بود، سعی می کرد به صبر چندین ساله اش ادامه دهد گهگاهی که دلش می گرفت با پدرش حرف می زند انگار پدر حرف او را بهتر می فهمید. مریضی پدر و تنهایی حامد این دو را بیش از پیش به هم نزدیک کرده بود. آن روز حامد در مسیر خانه بود که تلفن همراهش زنگ خورد،
نسترن بود با صدای نگران و مضطرب،
- داداش داداش
حامد هم که از صدای نسترن حسابی ترسیده بود، با نگرانی گفت:
-چیه
نسترن همینکه صدای حامد را شنید، بغضش ترکید و با گریه و صدای بلند گفت:
- دادااااش، بعد جیغ بلندی کشید و با صدای بلند شروع کرد به گریه.
پشت تلفن صدای جیغ و گریه بود
حامد با صدای بلند فریاد می زد
- الووو
الووو
کسی نبود که تلفن را جواب دهد، حامد ماشین را برگرداند و با سرعت بالا به سمت خانه پدری رفت شاید تا رسیدن حامد یک ربعی گذشته بود اما وقتی جلوی در خانه رسید، غلغله بود از آدما، آمبولانس هم آمده بود، حامد خشکش زده بود گویا در تنهاییش تنها تر شده بود. در ماشین را باز کرد دوستان حامد با دیدنش به سمتش آمدند
حامد زیر لب می گفت خدایا، دیگه با من کاری نداشته باش، میشه ولم کنی، آخه چی میخوای از من، چرا تنهاترم کردی
در حالی که در خلوت خودش از خدا طلبکار بود، ناگهان سرش به سمت آسمان رفت و با صدای بلند گفت ولم کن، بابا، ولم کن و سر جنازه پدرش، با صدای بلند های های گریه کرد، گریه حامد کل جمعیت را به گریه انداخت چند دقیقه ای گذشت، گریه حامد و حاضرین قطع نشده بود که پریزنت آمبولانس با عذرخواهی جنازه را از زمین برداشتند، پدر حامد تمام کرده بود و تمام خانه غرق در ماتم از دست دادن پدر بود حامد روز و شب های سختی را می گذراند ولی چاره ای جز پذیرش و گذر عمر نداشت.
درست چهل روز بعد از فوت پدر حامد، پدر مرضیه فوت کرد، هر دو بی پدر شده بودند و داغ از دست دادن عزیزی قلب هر دو را متالم کرده بود، مرضیه زودتر توانست با این موضوع کنار بیاید و دوباره به روال زندگی عادیش برگشت اما فوت پدر حامد، مسئولیت حامد را بیشتر کرده بود. مصرف مشروبات الکی اش بیشتر شده بود، بی بند و باریش هم بیشتر، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت زودتر از قبل عصبی میشد و سردرد های مکرر داشت مجبور بود سرکار برود مجبور بود کنار خانواده اش باشد مجبور بود زندگی کند و گرنه خودش را برای همیشه راحت می کرد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت نوزدهم
سردرد های مکرر، حامد را رها نمی کرد او را بیش از پیش بدخلق و عصبی کرده بود حتی قرص های مسکن هم کار به جایی نمی برد معمولا روزهایش همراه با سردرد بود این مسئله کم کم مادر حامد را که دستی بر مسائل پزشکی داشت نگران می کرد، اما به خاطر همزمانی با مرگ پدر، مصرف مشروبات الکلی، عصبی بودن حامد از گذشته، همه این موارد باعث شده بود تا فکر کنند باید دلیل سردرد های مکرر حامد همین عوامل باشد، تا اینکه حامد در حین رانندگی متوجه تاری دید و دوبینی میشد یا گاهی موقع راه رفتن دچار سرگیجه و عدم تعادل میشد اینها چیزهای نبود که حامد از قبل داشته باشد و دانستن این مسائل مادر را برای درمان قطعی حامد مصمم می کرد، مادر هر روز زنگ می زد و گاهی روزی چند بار برای اینکه از حال حامد با خبر باشد.
- الو
- سلام مامان
- سلام پسرم، حالت چطوره عزیزم
- خوبم
- سردردت چی، بهتر شده؟
حامد که نمی خواست مادر را نگران کند گفت: کمتر شده، اما کمتر نبود
- عزیزم، از یک متخصص مغز و اعصاب مجرب از چند وقت پیش برای امروز وقت گرفتم حتما ساعت ۴ بیا تا با هم بریم.
- باشه، کار خوبی کردی، چند روزه سرگیجه دارم و مدام پشت سرم درد می کنه.
با شنیدن این حرفا، مادر خیلی بیشتر ناراحت شد، مادر حامد زن قوی بود اما مرگ همسرش و از همه مهم تر مریضی حامد، تنها پسرش، او را از پا درآورده بود، قلبش کشش تحمل اضطراب و نگرانی را نداشت، نفسی عمیق کشید و برای اینکه حامد را نگران نکند گفت:
- چیزی نیست مادر، ساعت ۴ بعد از ظهر منتظرم.
- باشه، منم در حال رانندگی ام فعلا کاری ندارید
- نه عزیزم، مراقب خودت باش
- چشم، نگران نباش مامان
- خداحافظ
- خداحافظ
بعد از قطع گوشی، مادر حامد مضطرب و ناراحت به دکتر عاشوری از دوستان و همکارانش برای مشورت و اطمینان از وضعیت بیماری حامد، تماس می گیرد و شرح حالی از شرایط جسمی حامد می دهد.
مادر حامد احتمالی از نوع بیماری می داد اما دنبال تاییدی بود تا آن بیماری نباشد دلش می خواست کسی بگوید این یک سردرد میگرنی است یا به خاطر خستگی و فشار عصبیه، به خاطر همین با دکتر عاشوری تماس گرفت؛
- سلام آقای دکتر
- سلام خانم بابایی، حالتون چطوره؟
- ممنونم دکتر، وقت بخیر
- وقت شما هم بخیر، خانواده خوبن؟
- ممنونم
- بازنشستگی چطوره خانم دکتر، کنار بچه ها خوش میگذره؟
- مادر حامد مکثی کرد و با صدای آرام تری گفت: حامدم مریضه
صدای مادر حامد که توجه دکتر را جلب کرده بود ، گفت:
- مریضه!! چیزی شده؟
- مطمئن نیستم اما حامد چند وقته سردرد های مکرر داره، سرگیجه، کاهش وزن، سردردهای از پشت سر، خیلی هم عصبی شده
دکتر مکثی کرد و گفت:
- جای نگرانی نیست، هر سردردی که نگران کننده نیست
بعد به خیال خودش برای اینکه مادر حامد را آرام تر کند گفت: شما که بهتر میدونی خانم دکتر.
- چی بگم دکتر، خواستم با شما هم مشورت کنم.
ولی هر دو خوب می دانستند که این همه علائم نمی تواند یک سردرد معمولی باشد اما هیچ کدام جرات بازگو کردن نداشتند.
- بهرحال خانم بابایی تا زمانی که سیتی اسکن و آزمایشات انجام نشه، نمیشه نظر قطعی داد. حتما از یک متخصص وقت بگیرید و حتما پیگیر باشید.
- بله، امروز بعدازظهر از دکتر اباذری وقت گرفتم.
- عالیه، دکتر مجرب و متخصصیه
نگران نباشید حامد پسر قوی یه
- ممنون دکتر، وقت شما رو گرفتم.
- خواهش می کنم، به خانواده سلام برسونید.
- صدای مادر حامد ضعیف تر شد و با ناراحتی سوال بی جواب گفت: سلامت باشید، خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را قطع کرد و به ساعت نگاه کرد ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود.
:کی می خواد ساعت ۴ بشه
آرام و قرار نداشت، دوباره به حامد زنگ زد
- جانم مامان، جان
به خدا خوبم، دورت بگردم حالم خوبه
- میدونم که خوبی مامان، ان شاالله خوب باشی پسرم
حامد خنده ریزی کرد و گفت: جانم عشقم
- حامد جان ناهار بیا اینجا تا بعداز ظهر زودتر بریم دکتر
- مامان خوبما
- حامد اذیتم نکن
حامد برای اینکه نگرانی مادر را کم کند با صدای بلند خندید و گفت: اطاعت قربان
- دورت بگردم مادر
- خدا نکنه، چشم میام پیشت
- منتظرم
- چشم، چشم
- خداحافظ عزیزم
خداحافظ
صدای شاد و خنده حامد تسلی قلب مادر شده بود، آرام تر شد، دستانش را بالا برد و برای سلامتی حامد دعا کرد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیستم
همه خانواده برای خدمتگزاری به حامد بسیج شده بودند، هر کسی تلاش می کرد برای بهتر شدن حال حامد کاری کند، حامد تنها پسر خانواده، برادری مسئولیت پذیر و مخصوصا در نبود پدر، سوگلی خانه بود، سردرد های حامد کمی بهتر شده بود، آرام تر شده بود، توجه و رسیدگی خانواده، دغدغه هایش را کمتر کرده بود، احساس آرامش می کرد، قبل از آن همیشه در تلاطم بود در رسیدگی به اوضاع خانواده اما این بار خانواده بسیج شده بودند تا به اوضاع حامد رسیدگی کنند.
حامد در اتاق خودش روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف به مرضیه فکر می کرد، مرضیه تنها گزینه ای بود که در هر حال با حامد بود در خوشی و ناخوشی، در آرامش و تلاطم، یاد مرضیه تنها دلخوشی اش بود، این خیال و رویا را دوست داشت.
تق تق، در اتاق حامد بود
حامد سرش را برگرداند و گفت: بیا توو
نسترن بود، خوبی داداش
حامد با آرامش لبخندی زد و گفت: به نظرت نیم ساعته اتفاقی افتاد که خوب نباشم
نسترن خندید و گفت: چه میدونم، عادت کردیم فقط حال تو رو بپرسیم
بعد با حامد با هم خندیدند
مادر وارد اتاق شد، پاشو مادر باید امروز آزمایشات و نوار مغزی و .. به دکتر نشون بدیم، آماده شو بریم.
نسرین از تو اتاق داد زد، پاشو حامد کوچولو، پاشو مادر باید بریم دکتر
بیام لباست رو بپوشم.
حامد بلند شد روی تخت نشست و گفت: منو مسخره می کنی
المیرا خندید و به سمت دایی حامد دوید و گفت: مامان لباست رو بپوشه
حامد هم المیرا رو بغل کرد و بوسید گفت: نه دایی تا چن وقت پیش من لباس های مامانت رو براش می پوشیدم
بعد هم همه زدن زیر خنده، چقدر حال حامد خوب بود بعد از سالها سختی و خستگی، اون روزا حامد احساس آرامش عجیبی داشت، کمتر سیگار می کشید، کمتر الکل مصرف می کرد و حالش بهتر بود.
مطب دکتر شلوغ بود، مادر و حامد روی صندلی منتظر بودند.
- حامد نوروزی
حامد از جایش بلند شد، مادر هم پشت سرش وارد اتاق دکتر شدند.
- سلام
- سلام، بفرمائید
حامد نزدیکتر به دکتر و مادر در صندلی روبه روی حامد نشست.
حامد آرام بود، اما دل در دل مادر حامد نبود، الان دکتر چی میگه و نگاهش خیره به دکتر بود.
دکتر کاغذهای آزمایش را زیر رو کرد و به حامد نگاه کرد و بعد نگاهی به مادر حامد انداخت، اتاق غرق در سکوت بود و تمام نگاه ها و توجه به دکتر و حرفی که قرار است بزند.
دکتر رو به حامد کرد و گفت: متاسفانه شما دچار تومور مغزی شدید و کمی هم رشد کرده باید خیلی زود عمل بشه
حامد رنگش زرد شد و بدون اینکه حرفی بزند به مادرش نگاه کرد.
مادر از جایش بلند شد و رو به دکتر با عصبانیت گفت: این چه حرفی که میزنی
چرا جلو خودش گفتی
پس من کیم که باهاش اومدم
و شروع کرد به دادو بیداد کردن
حامد اما محو در سکوت بود حسابی خودش را باخته بود و تنها چی که از ذهنش می گذشت: پس مرضیه چی
حامد تمام عمرش را به امید روزی که در کنار مرضیه باشد، گذرانده بود. این خبر برای او مساوی با مرگ بود، دیگر صدای نشنید.
مادر به سمتش آمد و زیر دستان حامد را گرفت و در حالی که اشک می ریخت او را از صندلی بلند کرد، حامد مات و مبهوت بود و در دل با خودش تکرار می کرد،
پس مرضیه چی
مرضیه حق طلب شده ای بود که او از خدا می خواست و در تمام این مدت، خدا، از او دریغش کرده بود، سهم حامد فقط انتظار بود در تمام عمرش هر چه تلاش کرده به مرضیه نزدیکتر شود، مرضیه از او دورتر می شد.
آن چیزی که حامد را بیشتر از همه رنج می داد قطع شدن خیال و امیدش برای وصال به مرضیه بود و گرنه مرگ چیزی نبود که او را برنجاند.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و یکم
خانه غرق در ماتم بود، هیچ کس حوصله نداشت، مادر چند روزی بود که در خانه نبود، همیشه در کنار حامد بود.
حامد هم در بیمارستان برای اقدامات کارهای عمل بستری شده بود. حالش خوب نبود در چشمانش نگرانی و ترس موج می زد، کم حرف شده بود، در ظاهر ساکت اما در دل پرحرف، شب های بیمارستان فرصت خوبی بود برای پرحرفی در دل و اشک ریختن در تاریکی، ساعت ها به جایی خیره میشد و با خودش فکر می کرد و گاهی هم اشک از گوشه چشمش جاری میشد، افکار مختلفی از ذهن حامد می گذشت، مادرش، خواهرانش، سلامتی اش اما آنچه ساعت های بیشتری از فکرش را به خودش اختصاص می داد مرضیه بود؛
: کاش یکبار دیگه مرضیه رو می دیدم،
خدایا من خیلی التماست کردم اما تو مرضیه رو به من ندادی،
خدایا اگر دنیام تموم شد حداقل اون دنیا مرضیه رو به من برسون،
خدایا مرضیه بنده خوبی برای توعه، اون که حرفت رو گوش میده اگر نمیشه منو پیش مرضیه ببری، مرضیه رو پیش من بیار و بعد اشک از چشمانش جاری میشد،
هر وقت اشک می ریخت، به تخت تاشویی که پایین تختش بود و مادر بر روی آن خوابیده بود نگاه می کرد تا مبادا مادر اشک هایش را ببیند. و دوباره رویش را برمی گرداند و این بار بیشتر گریه می کرد گریه در سکوت اما با صدای بلند در درونش.
گاهی با گریه خوابش می برد و گاهی با خیال بافی های از مرضیه می خوابید.
بیا سر در گریبانِ همْ از دنیا بیاساییم
مگر ما را خدا باهم، در آن دنیا برانگیزد.
چند روزی گذشت بعد از انجام مراقبت های ویژه، حامد برای عمل با گریه و دعای مادر و خواهرانش، راهی اتاق عمل شد، عمل چند ساعتی طول کشید بیرون اتاق عمل، دو دوست صمیمی حامد، خاله، مادر، نسرین و نسترن منتظر بیرون آمدن دکتر بودند، مادر بیقرار بود کمی می نشست و کمی بلند میشد تا جلوی در اتاق عمل می رفت کمی مکث می کرد و دوباره برمی گشت، نسترن که خواهر کوچک حامد بود مدام گریه می کرد و نسرین در کنارش سعی می کرد تا آرام اش کند خاله هم تسبیح به دست برای سلامتی حامد دعا می کرد، میثم و اسماعیل هم در کنار راهرو با فاصله بیشتر از بقیه سربزیر و ساکت ایستاده بودند و گهگاهی هم به ساعت نگاه می کردند، طولانی شده بود،
مادر از بس از گوشه دیوار تا در اتاق عمل را راه رفته بود، خسته شده بود و همان جا بر روی زمین نشست و گاه گاهی هم آرام و بی صدا اشک می ریخت، گویا نگران بود تا حامد صدای گریه اش را بشنود، دیگر صبر همه لبریز شده بود ۵ ساعت گذشت ناگهان در اتاق عمل باز شد همه از جا پریدند و به سمت دکتر رفتند، دکتر رویش را به سمت مادر حامد گرفت و گفت: خانم دعا کنید متاسفانه هوشیاری بیمار پایینه.
و بعد مثل کسی که خطای کرده باشد و بخواهد آن مکان را ترک کند، به سرعت از آنجا رفت.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و دوم
مرضیه مشغول مطالعه بود که ناگهان خیالش به سمت حامد پرواز کرد، به خودش آمد و دوباره مطالعه اش را ادامه داد، چند روزی بود که مرضیه اینطوری شده بود، اصلا به حامد فکر نمی کرد اما بی اختیار به یاد حامد می افتد، ناگهان دلش می گرفت، مکثی می کرد و شیطان را لعنت می کرد و دوباره به کارهای خودش می پرداخت اما دل آشوبی او نسبت به حامد، دست بردارش نبود، برایش نگران بود. قران را باز می کرد و با صدای بلند قران می خواند تا بلکه حامد از ذهن و دلش بیرون برود، برای حامد صدقه می داد وبرایش دعا می کرد اما به هیچ کس از حالی که پیدا کرده بود نمی توانست حرفی بزند.
در همان روزها بود که منا زنگ زد؛
- جانم
- سلام آجی
- سلام خاله منا، حالت چطوره؟
- ممنونم، علی و آرمان چطورن، آقا میلاد چطورن، همه حالشون خوبه؟
بی اختیار مرضیه نگران شد، طرز صحبت منا و تعلل او برای گفتن حرفش، معلوم بود که منا خبری دارد.
- همه خوبن، چیزی شده؟
- چیز که....
- خب، چی شده
مامان حالش خوبه؟
- اره مامان که خوبه
- پس چی شده؟
- حامد
- خب
- تو کماعه
- چی، تو کماع
یعنی چی
- نمی دونم انگار عمل مغزی داشته، سطح هوشیاریش اومده پایین
الان دو سه روزی هست که تو کماست.
- وااای، خدای من.
- منم خیلی ناراحت شدم
- آخه چرا؟
چرا عمل؟ چرا کما؟
- نمی دونم، چند دقیقه پیش سکینه خانم گفت، اونم خیلی خبر نداشت.
مرضیه آرام شد و چیزی نگفت
- الو
- بله
- ساکت شدی
- چند روزی بدون اینکه خودم بخوام، حامد به ذهنم میاد، قران خوندم، استغفار کردم، صدقه دادم اما حامد نرفت. خیلی حالم براش بد بود، پس تو کما رفته
- عزیزم، انگار به تو خیلی نزدیک شده
- نمی دونم، خدا زودتر شفا بده
- ان شاالله، باشه آجی من برم
- ممنون زنگ زدی، خداحافظ
- خواهش می کنم، خداحافظ
مرضیه گوشی را قطع کرد و بی اختیار برای حامد اشک می ریخت، قلبش گرفته بود، شدت یاد حامد او را از کار انداخته بود، چند ساعتی بدون اینکه هیچ کاری کند به حامد فکر می کرد و مدام برای سلامتی اش دعا می کرد.
دوباره تلفن مرضیه زنگ خورد
- بله
- سلام عزیزم
- سلام مامان جان
حالتون خوبه؟
- بله، و شروع کرد به احوالپرسی
بعد از چند دقیقه گفت؛
خانم بابایی اومده بود اینجا
قلب مرضیه از حرکت ایستاد، خانم بابایی؟
مادر حامد؟
- اره
- خب
- می دونی که پسرش تو کما
- اره، منا گفت خیلی ناراحت شدم
- مادرش گفت از تو بخوام بیایی بالا سر حامد، گفت حامد همیشه منتظر مرضیه بود، شاید تو رو ببینه به هوش بیاد
- من؟!!
آخه مامان، من میلاد رو چیکار کنم
بچه ها چی
- منم به خانم بابایی گفتم ممکنه نتونه بیاد
چون متاهل و ممکنه همسرش اجازه نده
بنده خدا، حالش خیلی بد بود، خدا پسرش رو شفا بده
- الهی آمین
ولی واقعاا نمی دونم، اصلا چطور به میلاد بگم
چطور ممکنه قبول کنه؟
- می خوای من باهاش صحبت کنم؟
- حالا صبر کنید، بزارید فکر کنم
تا ببینیم چی میشه
و بعد هم خداحافظی و گوشی را قطع کرد.
عجب روزی شده بود، مرضیه در هوا و زمین بود
از طرفی فکر حامد لحظه ای او را رها نمی کرد و از طرفی تعهد و مسّولیتش نسبت به همسر و خانواده،
اصلا نمی دانست، مطرح کردنش درست هست یا نه
با خودش کلنجار می رفت تا درست ترین راه را انتخاب کند.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و سوم
فردای آن روز، موقع ناهار بعد از غذا خوردن بچه ها، وقتی میلاد و مرضیه روی میز غذاخوری کنار هم نشسته بودند، میلاد، مرضیه را صدا زد؛
- مرضیه خانم
- جانم
بعد لبخند معناداری زد و گفت: یادم نمیاد تا الان چیزی رو از من پنهون کرده باشی
مرضیه خودش رو جمع کرد و گفت: نه
بعد به چشمان مرضیه خیره شد و گفت: پس حامد...
مرضیه هم چشمانش را به چشمان میلاد انداخت و گفت: من مقصر نیستم.
میلاد گفت: حاج خانم امروز صبح بهم زنگ زد
گفت از متانت و حیایی که از مرضیه سراغ دارم، شاید هیچ وقت این حرف رو بهت نگه
مرضیه سرش را پایین انداخت
بعد هم گفت مادر حامد چند بار زنگ زده و التماس کرده که به پسرش کمک کنیم.
غم تمام چشمان مرضیه را پر کرده بود، سرش را بیشتر به زیر انداخت.
میلاد ادامه داد؛ به نظرت نباید کمک کنیم؟
مرضیه جواب نداد
من تو رو می شناسم، تو مثل گل سرخ پاکی، تو خانم خودمی
الان یه مادر برای هوشیاری پسرش از ما التماس می کنه، میشه ردش کرد؟
مرضیه باز هم سکوت بود و حتی سرش را هم بلند نمی کرد.
مرضیه جان، عزیزم، من به تو اجازه میدم برای شادی دل مادر حامد و هوشیار شدن حامد بالای سرش بری ولی قبلش باید تعریف کنی چه کسی جرات کرد زودتر از من تو رو دوست داشته باشه؟
مرضیه با گوشه لبش، لبخندی زد و معصومانه به چشمان میلاد نگاه کرد
از میلاد و اینهمه بزرگ مردی و شعورش خجالت می کشید.
ولی باز هم چیزی نگفت.
میلاد دستانش را فشرد و گفت: من بهت اجازه میدم اما تصمیم با خودته
بعد هم با صدای علی که بابا بابا می کرد از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.
مرضیه همینطور ساکت روی صندلی نشسته بود،
انگار شرمنده رضایت میلاد شده بود و خودش را بیشتر نسبت به او مسئول می دانست، می ترسید اگر کنار حامد برود.. اما با خودش فکر کرد؛ حامد که به هوش نیست تا عکس العملی نشون بده، من فقط میرم برای اینکه کمکش کنم.
اون روز تا شب مرضیه از تصمیمش با کسی حرف نزد، مادر مرضیه از میلاد پیگیر شد، میلاد هم گفت: هر چی مرضیه بخواد اما فعلا حرفی نزده، از طرف من مشکلی نیست.
ادامه دارد....
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و چهارم
مرضیه هنوز با خودش کنار نیامده بود، سوال های زیادی از ذهنش می گذشت، نمی توانست تصمیم بگیرد که برود یا نرود.
با خودش فکر می کرد که؛
حامد خودش به خاطر چادر منو رد کرد
خودش منو نخواست و زودتر از من ازدواج کرد
خودش دیگه سراغ منو نگرفت
وقتی از سربازی برگشت، به خواستگاریم نیومد
اون وقت این همه انتظار یعنی چی؟
حال بدش به خاطر من یعنی چی؟
مادرش، حامد رو فرسنگها از من دور کرد تا ما همدیگه رو نبینیم، حالا از من میخواد برم بالای سر پسرش.
اون موقع به خاطر چادرم منو رد کردن، الان به سراغ من چادری اومدن؟
هم ناراحتی، هم بغضی از خانواده حامد، هم سوالات بی جواب، او را در دو راهی سختی قرار داده بود.
از طرفی میلاد هم دیگر در مورد حامد چیزی نگفت و اصلا چیزی هم نپرسید، رفتار میلاد و برخورد درستش در این ماجرا مایه دل گرمی و آرامش خاصی برای مرضیه بود.
فردا نزدیک ظهر، مادر مرضیه زنگ زد و گفت: -مادر حامد شماره تو رو گرفته و میخواد باهات حرف بزنه،
مرضیه هم که از حال نامساعد مادر حامد ناراحت بود گفت:
اشکال نداره، اگر زنگ زد باهاش صحبت می کنم.
یک ربعی نگذشت که شماره ای ناشناس به گوشی مرضیه زنگ زد.
مرضیه در حالی که مضطرب و مضطر بود به گوشی نگاه کرد می دانست مادر حامد است
گوشی را برداشت؛
- بله
صدای غمگینی که انگار فاصله زیادی دارد، گفت:
- سلام دخترم
- سلام
- من مادر حامدم
و گویا اینکه بغضش را قورت بدهد گفت، می دونی چه اتفاقی برای حامد افتاده دیگه؟
- بله، واقعاا متاسفم
صدا با بغضی همراه با گریه بود.
- الان حامد به کمکت احتیاج داره
- کمک من؟
- دکتر گفته کسی رو که خیلی به حامد نزدیکه و از نظر عاطفی روش تاثیر داره، هر روز کنار حامد بیاد و باهاش حرف بزنه ممکنه حامد دوباره هوشیاریش رو بدست بیاره
مرضیه سکوت کرد
مرضیه خانم، حامد در تمام این مدت به تو فکر می کرد روز و شب هاش رو با تو میگذروند، می گفت دنبال گمشده ام می گردم
من مطمئنم الان هم به دنبال توعه و تو رو میخواد و فقط تو می تونی کمکش کنی
روی من مادر رو زمین نذار
- خواهش می کنم، اینطوری صحبت نکنید
من هم برای اتفاقی که برای حامد افتاده خیلی ناراحت شدم و برای سلامتیش دعا کردم.
- ممنونم
یک لحظه مرضیه فکر کرد چه بهونه ای برای نرفتن می تواند جور کند که دید راهی ندارد، میلاد راضی بود، مادر خودش اصرار داشت تا خواسته مادر حامد را اجابت کند، فعلا هم کار خاصی نداشت.
انگار همه چیز مرضیه را هل میداد برای اینکه بپذیرد.
- چشم، سعی می کنم بیام.
اصلا نفهمید چی گفت ولی جواب مادر حامد را داد.
- ممنونم، منتظرتیم
کی می رسی
- اجازه بدید با همسرم هماهنگ کنم در اولین فرصت میام.
- خیال مادر حامد جمع شد، راه نفسش باز شد و صدایش بلند تر شد.
خیر ببینی، هر وقت رسیدی به من زنگ بزن.
- چشم
- سلامت باشی
- خداحافظ
- خداحافظ
مرضیه گوشی را قطع کرد اما آرام بود سنگینی که دو روز روی قلب و روحش احساس می کرد، برداشته شده بود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و پنجم
فردای آن روز مرضیه بدون علی و آرمان و میلاد، به سمت خانه مادری حرکت کرد، در طول مسیر همان سوالات را با خودش تکرار می کرد، مرضیه نمی دانست حامد چه شب و روزهای سختی را گذرانده و در فراق مرضیه چه زجری کشیده است. برای مرضیه رفتن به بالای سر حامد بی معنا و ناموجه بود اما گویا دعای حامد مستحاب شده بود و اصرار و درخواست و پیگیری مادر حامد او را به این کار ملزم ساخت.
اتوبوس وارد شهر شد، قلب مرضیه به تپش افتاده بود گویا قرار است ملاقاتی حضوری با حامد داشته باشد هر دفعه به خودش یادآوری می کرد که حامد تو کماست.
اما عجیب بود که حضور حامد را درست مثل زمانی که در تالار بازی بود، احساس می کرد.
نفس عمیقی کشید و به مادر حامد زنگ زد؛
- سلام
- سلام، حالتون خوبه؟
- متشکرم، من نزدیک بیمارستان هستم.
- خیلی ممنون، میام پایین، جلو در بیمارستان می بینمتون
- باشه، خداحافظ
- خداحافظ
آن روز مرضیه مستقیم به بیمارستان رفت، ماشین جلو در بیمارستان نگه داشت، در لحظه ای که مرضیه پیاده شد، مادر حامد جلو آمد و با مرضیه احوالپرسی کرد و از آمدنش تشکر کرد.
تپش قلب مرضیه را رها نمی کرد، گاهی صدایش با لرزش همراه می شد، با همراهی مادر حامد، به اتاقی که حامد در آن بستری بود، نزدیک شدند خواهران حامد هم در راهرو بودند نسترن جلو آمد و به مرضیه دست داد و بابت آمدنش تشکر کرد.
نسرین هم از دور سری تکان داد و سلامی کرد.
مادر حامد مرضیه را به پرستار معرفی کرد و بعد از فراهم شدن مقدمات حضور، اجازه رفتن به اتاق را پیدا کرد.
نسرین با نگاهی اخم آلود و نارضایتی، مرضیه را نگاه می کرد گویا اصلا دوست نداشت مرضیه آنها را در این اوضاع و احوال ببیند ولی چاره ای نبود. اما همچنان متکبرانه و با نگاهی از بالا به پایین به مرضیه نگاه می کرد.
دستان مرضیه یخ کرده بود، وارد اتاق شد جسم حامد روی تخت بود، بدون هیچ حرکتی، در حالی که دور سرش باندپیچی شده و لوله های تنفسی زیادی از راه بینی و دهان به او وصل بود.
هیچ وقت مرضیه به این اندازه به حامد نزدیک نشده بود، هیچ وقت صورت او را ندیده بود هیچ وقت کنارش قرار نگرفته بود و همه اینها مرضیه را مضطرب می کرد. با اینکه حامد بیهوش روی تخت بود اما مرضیه حضور هوشیار و زنده او را احساس می کرد و معذب بود به پشت سرش نگاه کرد، چشمان نگران مادر حامد با لبخند رضایتی مرضیه را بدرقه می کرد، مرضیه صندلی کنار تخت را کمی عقب تر کشید و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
چشمانش را بست و سعی کرد بر خودش مسلط شود و آرام زیر لب زمزمه کرد بسم الله الرحمن الرحیم و چند بار این ذکر را گفت، کمی سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به جسم حامد انداخت و شروع کرد به خواندن سوره حمد.
جسم حامد بدون هیچ تحرکی بود، تسبیحش را درآورد و شروع کردن به گفتن ذکر " امن یجیب" کم کم خودش آرام شد و فضای سنگین اتاق ملایم تر شد، سرش را بالا کرد و به چهره حامد نگاه کرد، اولین باری بود که حامد را از نزدیک می بیند، همانطور که به صورتش نگاه می کرد، ذهنش به گذشته سفر کرد، از حامد ناراحت بود و کلی سوالات بی جواب داشت، اما دیگر برایش فایده ای نداشت.
مرضیه تنها یک هدف داشت و آن هم به هوش آمدن حامد، تصمیم گرفت با یادآوری روزهای خوش ناپختگی جوانی، هیجانات و احساس حامد را برانگیزاند.
از گله گذاری ها شروع کرد و بعد، ۱۷ سال گذشته را یواش یواش با حامد مرور کرد، زنگ زدن های حامد به تلفن خونه، دفتر عربی، تعقیب و گریز ها، کرایه ماشین، سیلی خوردن و... گاهی هنگام تعریف کردن چنان غرق در خاطره میشد که گویا حامد حاضر و هوشیار در مقابلش است، سوال و جواب می کرد از احساسش در آن لحظات می گفت و اصلا فراموش می کرد جسم حامد بی جان روی تخت خوابیده است.
این کار هر روز ادامه داشت. نزدیک به یک هفته طول کشید، اما حامد به هوش نیامد، گاهی از گوشه چشم حامد اشکی می ریخت، گاهی لبخند خیلی کمی اما هیچ کدام علائم هوشیاری نبود.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و ششم
گویا حامد قصد به هوش آمدن نداشت، روز ششم مرضیه به مادر حامد گفت: دیگه کاری از دستم بر نمیاد من تمام تلاشم رو کردم.
امروز روز آخری که میام و فردا باید برگردم.
مادر حامد که به مرضیه حق می داد دستان مرضیه را گرفت و گفت: تا همین جا هم لطف کردی.
مرضیه که استیصال و ناامیدی را در چهره مادر حامد دید، تصمیم گرفت آخرین تلاش اش را هم بکند، به چشمان مادر حامد نگاه کرد و درحالی که دستانش را می فشرد، گفت: توکل به خدا، نگران نباشید، شما هم دعا کنید.
و بعد با بسم الله وارد اتاق حامد شد، کمی بالای تخت ایستاد و با صدای کمی بلندتر گفت، من دیگه فردا نمیام، گفتم شاید بتونم ببینمت اما تو نخواستی مثل همون موقع که منو نخواستی.
مثل اون موقع که منتظرت بودم و نیومدی
حالا هم که من اومدم تو نمی خوای
من فردا برمی گردم.
هنوز حرف مرضیه تمام نشده بود که انگشت حامد تکان ضعیفی خورد، مرضیه که انتظارش را نداشت، جلوتر رفت و گفت: حامد، حامد
پاشو، می خوام ببینمت، چشمات رو باز کن.
چند بار دیگر انگشت حامد تکان خورد.
اشک بی اختیار از چشمان مرضیه می ریخت، دست و پایش را گم کرد یک حرف نگفته به حامد داشت که شاید تیر آخرش بود؛ نزدیکتر رفت و با صدای آرامی گفت: من دوستت داشتم و منتظرت بودم.
پرستار با عجله در را باز کرد. مرضیه از اتاق بیرون رفت. اقدامات پزشکی را روی حامد انجام دادند، هیجان و اضطراب خانواده حامد، پشت شیشه ای سی یو وصف ناپذیر بود، همه گریه و صدایش می کردند، پرستار بیرون آمد و از آنها خواست تا آرام باشند.
مرضیه بیرون راهرو روی صندلی نشست تمام حرف های نگفته دوران جوانی اش را در این چند روز به حامد گفته بود، حتی اینکه او را دوست داشت، حتی حال بد چند روز پیشش را که از همه پنهان کرده بود، برای حامد گفته بود. در همین خیالات بود که مادر حامد با شوق به سمتش آمد و مرضیه را در آغوش گرفت و بارها از او تشکر کرد هر دو خواهر حامد هم مرضیه را بوسیدند و از او تشکر کردند حامد به هوش آمده بود.
مرضیه بی اختیار گریه می کرد، مادر و خواهرهای حامد هم گریه می کردند، مادر به مرضیه گفت منتظر بماند تا او بر گردد و خودش دوباره به اتاق حامد رفت.
مرضیه بعد از رفتن آنها مفصل گریه کرد، سنگینی مسئولیتی که به او سپرده بودند او را خسته کرده بود اما با لطف خدا به خوبی انجام شد و نتیجه بخش بود.
مرضیه به سمت سرویس بهداشتی رفت و صورتش را شست و چادرش را درست کرد و به سمت راهرو برای خداحافظی رفت همه از پشت شیشه با ذوق و گریه به حامد نگاه می کردند و برای رفتن پیش حامد از پرستار و دکتر تمنا می کردند.
اما حامد با چشمانش به دنبال مرضیه بود، و با خودش می گفت: یعنی مرضیه رفت..
مادر حامد با دیدن مرضیه به سمتش آمد تا او را به حامد نشان دهد اما مرضیه امتناع کرد و خواهش کرد که برگردد در همین حین پرستار صدا زد مرضیه خانم، نگاه ها به سمت پرستار چرخید، مرضیه گفت: بله
- بیمار می خواد شما رو ببینه
فقط شما و خیلی کوتاه
مادر حامد دستان مرضیه را رها کرد، مرضیه مکثی کرد و گویا چاره ای نداشت، آرام ارام به سمت اتاق می رفت.
حامد از پشت شیشه مرضیه را با چادر مشکی اش در حالی که با قدم های آرام به سمت اتاق می آمد را می دید، چشمانش را به سمت در دوخت مرضیه وارد شد چشم در چشم حامد.
حامد گفت: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
مرضیه سرش را پایین انداخت و اشک چشمانش را پاک کرد.
گفت: خوشحالم که به هوش اومدید و واقعاا خوشحالم که مادرتون خوشحال شدند، خدا رو شکر.
حامد چشم از مرضیه بر نمی داشت، مرضیه گفت: من باید برم.
حامد گفت: ممکنه روی صندلی بشینی باید چیزی بهت بگم.
مرضیه صندلی کنار تخت را عقب تر کشید و نشست.
حامد نگران از اینکه مرضیه برود و حرف هایش را نشنود، بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: من فکر کردم تو منو نمی خوای به خاطر همین دنبالت نیومدم.
مرضیه که همچنان نگاهش پایین بود چیزی نگفت.
من در تمام مدت حضور تو پایین تختم ایستاده بودم در حالی که دوست داشتم رو به روی تو بشینم، می دونی چرا؟
مرضیه سرش رو تکان داد و گفت نه؛
گفت چادرت بادی می خورد و از کنارش نسیمی دلپذیر و عطری خوش می وزید که منو خنک می کرد اگر از چادرت دور میشدم این خنکی و بوی خوش رو نداشتم.
مرضیه لبخندی زد و حامد گفت: باور نمی کنی.
مرضیه گفت: من که باور می کنم، تعجب می کنم چطور تو باور کردی.
حامد گفت: آخه خودم حسش کردم، اون نسیم خنک و بوی خوش با حرکت چادر تو می وزید.
مرضیه گفت: خدا رو شکر که به هوش اومدید بعد هم از جایش بلند شد که برود، حامد صدایش زد: مرضیه خانم؛ مرضیه رویش را به سمت حامد بر گرداند و منتظر ادامه حرف حامد بود.
تو همیشه در ذهن و قلبم بودی، اینو هیچ وقت یادت نره
حالا برو تا دیرت نشه.
مرضیه هم بدون اینکه حرفی بزند از اتاق بیرون رفت و با یک خداحافظی بیمارستان را ترک کرد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
https://eitaa.com/SETI251
✴ #قسمت بیست و هفتم
حال حامد روز به روز بهتر میشد، خیلی زود وارد بخش و چند روز بعد هم مرخص شد، اولین خواسته حامد از مادر سفر به مشهد بود، گفت که دلتنگ امام رضاست و می خواهد که برای زیارت به مشهد برود، مادر هم قبول کرد و خیلی زود راهی سفر به مشهد الرضا شدند.
ساعت۳ صبح به فرودگاه مشهد رسیدند، هوا نسیم خنکی داشت، مادر و حامد فرودگاه را به قصد هتل ترک کردند، وقتی به هتل رسیدند
حامد به ساعتش نگاه کرد ساعت ۳:۳۰ صبح بود، لبه ی تخت نشست؛
- پاشو مادر، لباست رو عوض کن و استراحت کن
- من میرم حرم
- حرم!!، الان؟
- اره، میخوام اذان صبح حرم باشم.
- صبر کن، استراحت کنیم بعد با هم میریم.
حامد که انگار برای زیارت آرام و قرار نداشت، گفت: شما استراحت کنید، من هم بعد از زیارت بر می گردم هتل.
مادر از اصرار حامد برای رفتن به حرم تعجب کرده بود همان حامدی که آخرین کاری که می کرد رفتن به حرم بود، الان قبل از هر کاری می خواهد به حرم برود، مادر در حالی که سکوت کرده بود و با چشمانی پر سوال و متعجب به حامد نگاه می کرد، حامد از او خداحافظی کرد و رفت.
حامد حال و هوای عجیبی داشت، بی توجه به کسی خیره به گنبد طلا راه می رفت بغض گلویش را می فشرد در اول حیاطی که درست روبه رویش ایوان طلا بود، ایستاد و بی اختیار اشک می ریخت.
دستانش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
و اشک از روی گونه اش به پایین می ریخت، گوشه ی در خودش را جا کرده بود و مودب در حالی که گاهی به ایوان طلا و ضریحی که از پشت پرده سبز رنگ، جلوه گری می کرد، نگاه می انداخت و گاهی هم سرش را پایین می گرفت.
اشک رهایش نمی کرد خاطراتی از کما به ذهنش می آمد، مرضیه، حضورش، چادرش..
وقتی به یاد چادر مرضیه افتاد، دوباره تکرار کرد چادرش و نسیم و عطرخوشی که با وزش چادر مرضیه به حامد می خورد و خنکش می کرد.
یا امام رضا، منم می تونم مثل مرضیه بشم
و دوباره اشک می ریخت، با اینکه اشک تمام صورتش را پر کرده بود اما حالش خوب بود همان جا پشت در روی زمین نشست، صدای اذان تمام صحن را پر کرده بود.
الله اکبر و الله اکبر
حامد دو زانویش را بغل کرد و سرش را روی زانویش گذاشت و این بار با صدای بلند گریه می کرد. گویا صدای بلند اذان غنیمتی بود برای حامد تا گریه های بلند و طولانی اش را در صدای اذان پنهان کند.
زائرهای که رد میشدند به حامد نگاه می کردند و به حال خوشش غبطه می خوردند.
گریه بلند حامد تا پایان اذان ادامه داشت، بعد از اذان حامد گریه اش را آرام تر کرد و بعد از چند دقیقه سرش را از روی زانوانش بلند کرد نفسی عمیق کشید و به آسمان نگاه کرد هیاهویی بین آسمان و زمین به پا شده بود. از زمین، بنده ای توبه کننده، از آسمان خدای تواب، و واسطه ای رئوف و مهربان که حامد پشت درش ضجه می زد چه ارتباطی بین حامد و خدا و امامش برقرار شده بود لذتی که دعا می کرد هیچ وقت تمام نشود حامد لذت را، آرامش را، خوشی و سرمستی را در چیز دیگر جستجو می کرد اما پشت در امام رضا پیدا کرد حالش از خودش و گذشته اش بهم می خورد و خجالت می کشید؛
خدایاغلط کردم، منو ببخش
خدایا غلط کردم، غلط کردم، غلط کردم و اشک می ریخت
و خدای که کریم الصفح است، حامد دوباره متولد شده بود با خودش و خدایش در محضر امام رئوف عهد کرد که درست زندگی کند و آنچه کند که خدا می خواهد، خوشحال بود و راضی، ایستاد و دوباره رو به ضریح امام در حالی که هنوز پشت در ایستاده بود و چشمانش خیس از اشک بود، دستانش را به رسم ادب روی سینه اش گذاشت و گفت:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
السلام علیک یا امام مهربون
مکثی کرد و گفت می دونی که خیلی دوست دارم
حامد امام رضا را خیلی دوست داشت حتی در تمام دورانی که با خدا لج کرده بود معتقد به امام رضا بود و او را دوست داشت، گویا دوستی با امام رضا به کارش آمده بود و حامد را از تنهایی بزرگ و وحشت آور بعد از کما نجات داد، امام رضا کسی بود که او را بفهمد، کسی بود که او را درک کند، کسی بود که در کنارش آرام بگیرد و نزدش اشک بریزد.
ادامه دارد...
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و هشتم
چند دقیقه ای بود که مرضیه جلوی آینه ایستاده بود و تلاش می کرد با دستانش خط و خطوط زیر چشمش را صاف کند، با دقت به صورتش نگاه می کرد و صورتش را بالا و پایین، چپ و راست می گرداند، کرم را از داخل کشو برداشت و دستانش را چرپ کرد و به صورتش می مالید، فاید نداشت خط و خطوط زیر چشم و کنار لب جا خشک کرده بود و با ماساژ و کرم برطرف نمیشد.
از آینه دلسرد و بی خیال شد، یکبار دیگر همه چیز را چک کرد تا چیزی کم نباشد، کنار گلدان رفت و با لبخند به جوانه جدید گل نگاه کرد و گفت، جوونه گل به آدم امید زندگی میده،
چقدر قشنگی .. بعد هم برگ گل را نوازش کرد و روی مبل نشست و منتظر آمدن مهمانان شد.
دل در دلش نبود، دلش مثل دل گنجشگ تند تند می زد و مثل دختر بچه ها دست پاچه بود، زنگ خانه را زدند؛
-بله
-باز کنید لطفا
- بفرمائید
گوشی آیفون را گذاشت و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: آروم بگیر
در اتاق را باز کرد.
حامد بود با مادرش با یک گلدان بزرگ شمعدانی پر از گل های قرمز و صورتی، دیدن گلدان باعث شعف مرضیه شد، گل شمعدونی از گل های مورد علاقه مرضیه بود که ۳۴ سال پیش در مورد علاقه اش به حامد گفته بود.
مادر حامد جلو آمد، صورت مرضیه را بوسید و جعبه بزرگ شیرینی را به دستش داد، مرضیه تشکر کرد و گفت: خیلی خوش آمدید.
حامد متین و مودب اما با برق چشم و خوشحالی که از رویش می بارید نزدیک مرضیه شد و گفت: تقدیم به شما.
مرضیه هم لبخند ریزی زد و تشکر کرد.
یک سال پیش همسر مرضیه به خاطر ایست قلبی از دنیا رفته بود و هر دو پسرش هم ازدواج کرده بودند.
از آخرین باری که مرضیه، حامد را در همان بیمارستان دیده بود ۱۷ سال گذشت، و آن روز حامد ۵۲ ساله و مرضیه ۵۱ ساله شده بود، مرضیه با خودش حساب می کرد شاید ۱۷ سال هم قرار است با هم زندگی کنیم، پیش خودش فکر می کرد: عدد ۱۷ عدد شانس منه.
مادر حامد صحبت را شروع کرد و گفت: خدا همسر و پدر و مادرتون رو بیامرزه
- ممنونم، خدا اموات شما رو رحمت کنه
بعد هم گفت: حامد دست بردار تو نبود و بعد هم خنده ای کرد و به حامد نگاه کرد.
مرضیه هم نیم نگاهی به حامد انداخت و با خودش گفت: چقدر حامد فرق کرد.
حامد اون روز با حامدی که مرضیه می شناخت خیلی فرق کرده بود، حتی نسبت به آخرین باری هم که حامد را دیده بود باز هم فرق کرده بود، یک پسر شر و شور و تیز و بز و پر سر و صدا، الان دیگر مثل یک مرد جا افتاده، آرام روی صندلی نشسته بود.
مرضیه اما بی صبرانه منتظر حامد بود، خاکستر عشق دوران جوانی اش دوباره شعله کشیده بود و احساس جوانی می کرد.
حامد گفت: خدا همسرتون رو رحمت کنه، مرد بزرگی بود، همینکه قبول کرد اون روز تو بیمارستان بالای سر من بیاید نشون میده خیلی شما رو قبول داشت و کمک بزرگی در حق من کرد که خودش نمیدونه
مرضیه نمی دانست چه کمکی، اما چیزی نگفت.
مادر حامد گفت: من به اصرار حامد اومدم و گرنه شما دو تا خودتون عاقل و بالغ هستید و سالها انتظار برای چنین روزی، حرفی برای گفتن نمیذاره
حامد گفت: دوست داشتم فکر کنم هنوز جوونم
مرضیه گفت: جوونیم دیگه
بعد هم با خنده جمع، خشکی مجلس شکست.
حرفها زده شد و قرار شد چند روز دیگر عقد کنند و این چند روز فرصتی بود برای اینکه بیشتر همدیگر را بشناسند.
حامد راضی به این چند روز نبود اما مرضیه فکر می کرد حامد را نمی شناسد و یک چیزهای تغییر کرده است.
چند روز گذشت، مرضیه خوشحال تر و راضی تر از قبل بود، حامد سیگار نمی کشید، نماز می خواند و در رفتارش دقت می کرد.
حامد قابل اعتماد شده بود. مردی که می توانست مرضیه به او تکیه کند.
قرار عقد برای فردا ساعت ۱۴ بعداز ظهر بود، هر دو در محضر حاضر شدند؛ منا، بچه های مرضیه خواهرهای حامد و مادرش همه بودند، یه جمع خانوادگی چند نفره در اتاق عقد حاضر شدند، ثانیه به ثانیه برای حامد ارزش داشت ثانیه ها و دقیقه های زیادی مرضیه را نداشت دوست داشت ثانیه های کمتری را از دست بدهد و بی صبرانه منتظر بود، ۳۴ سال انتظار برای حامد کم نبود، می ترسید و نگرانی عجیبی داشت، همیشه فکر می کرد اتفاقی می افتد و این بار هم به مرضیه نمی رسد.
ادامه دارد..
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
✴ #قسمت بیست و نهم
همه چیز آماده بود، میهمانان هم آمده بودند، مرضیه با چادر سفیدش که جلویش را سفت گرفته بود روی صندلی نشسته بود و حامد هم که بیشتر نگاهش به مرضیه بود در کنارش نشست.
حامد هر دفعه مرضیه را می دید قند در دلش آب میشد، حیایی اش، وقارش، چادر سر کردنش و اینکه چطور چادرش را حفظ می کرد او را بیشتر عاشقش می کرد اصلا همین وقار و خانمی و متانت مرضیه بود که حامد را سالها دیوانه خودش کرده بود.
عاقد دفتر ثبت ازدواج را باز کرد و با کسب اجازه شروع کرد به خواندن صیغه عقد، دل در دل هیچ کدامشان نبود، مشتاقانه منتظر لحظه ای بودند که برای همیشه در کنار هم باشند، عاقد بار اول صیغه را خواند و از مرضیه کسب اجازه کرد، مرضیه به حامد نگاه کرد و چشمانشان غرق در شوق و عشق به هم گره خورد که منا داشت می گفت عروس رفته گل بیاره، که مرضیه جواب "بله" را داد، همه دست زدند و خندیدند مرضیه هم صورتش را به حامد نزدیکتر و گفت: نمی خواستم بیشتر از این منتظر بمونیم.
حامد غرق در شوق و شعف بود، یعنی انتظار تموم شد، یعنی مرضیه مال من شد و خدا را در دلش هزاران بار شکر می کرد.
مرضیه هم خوشحال بود، تقریبا جشن تمام شد. خانواده پیش حامد و مرضیه می آمدند و تبریک می گفتند، حامد مشغول صحبت کردن با شوهر خواهرش و پسرهای مرضیه شده بود که چند دقیقه بعد متوجه مرضیه شد که چادر مشکی اش را سر کرده، چادر مشکی مرضیه تمام حواس حامد را به خودش جلب کرد حامد به سمت مرضیه آمد و درست روبه رویش ایستاد و بعد گوشه چادر مرضیه را گرفت و بوسید و با لبخند به مرضیه نگاه کرد و گفت: عبای قیمتی.
این چادر زندگی منو عوض کرد.
بعد هم پیشانی مرضیه را بوسید و گفت: جونم رو میدم تا چادرت از سرت نیوفته.
مرضیه لبخندی همراه با رضایت زد و گفت: مطمئنم.
مرضیه و حامد زندگی شان را شروع کردند و روزها و شب های خوشی را می گذراندند هر دو از عشق و احترام متقابل در آسمان سیر می کردند، ساعت ها و لحظات تکرار نشدنی.
حامد می گفت: من هر چقدر تو را داشته باشم، جبران روز ها و ساعتی که تو را نداشتم، نمیشه.
از خاطرات جوانی شان صحبت می کردند و می خندیدند.
با هم زیر باران بدون چتر راه می رفتند.
با هم فسنجون به دست پخت حامد می خوردند و خلاصه هر چه را که حامد انتظار می کشید با بودن در کنار مرضیه جبران کرد.
یک سال رویایی گذشت تا آبان سال ۱۴۰۱ و اغتشاشات زن، زندگی، آزادی.
حامد این حرفها را با تمام وجودش لمس کرده بود، چشیده بود، دروغ بزرگی که حیا را به نفع مردان از زنان می گرفت و زن را دستمایه هوس های مردانه می کرد، این اتفاقات او را خیلی ناراحت می کرد تا روزی که در دفاع از خانمی که چادرش را کشیده بودند چاقو خورد و به مقام شهادت رسید و این بار مرضیه را در انتظار رسیدن به خودش گذاشت.
پایان
✍#پازکی
عضو #ستّی شوید👇
┏━⊰✾✿✾⊱━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/331677930C388bc13934
┗━━━━━━━━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛