برایم بیافتد. کاظم دلداریام میداد و میگفت:
-جای نگرانی نیست. همهچی دست خداست. اگر خبر پدر شدنم را به من بدهی، یک هدیهی خوب برایت میگیرم. آنروز پشت تلفن به کاظم گفتم:
هدیهای را که میخواستی بگیری، بگیر.
در همین موقع ارتباط قطع شد. فرصت نشد کاظم تبریک بگوید یا حرفی بزند. شک داشتم متوجه منظورم شده باشد، اما آقا عسگری بعدها گفت:
- وقتی کاظم گوشی را گذاشت،
گفت: بچه ی دومم تو راه است.
از چهل و پنج روز هم گذشت. منتظر بودم برگردد.
یک روز با خواهر شوهرهایم، منصوره و منیره رفته بودیم خانهی ما. كاظم زنگ زد خانهی مادرش که با من صحبت کند. گفتند:
-کلثوم رفته خانهی خودتان.
مشغول غذا درست کردن بودیم که خانم آقای وجدانی - صاحب خانهمان در زد و گفت:
- کلثوم خانم، بیا شوهرت پشت خط است.
دلم هری ریخت. منصوره هم بیقرار شد و
گفت:
- کاظم است؟ حتما چیزی شده. نکند برای شوهر من اتفاقی
افتاده؟
فوری دوید از پلهها رفت بالا که با کاظم صحبت کند و از او حال شوهرش را بپرسد. من همراهش نرفتم. پیش خودم گفتم:
- دو نفری برویم بالا، برای صاحبخانه مزاحمت ایجاد میشود.
صفحه۶۲
منصورہ آمد پایین. گفت:
- كاظم میگوید تو بیا صحبت کن.
اینبار منیره زودتر از من رفت بالا و با کاظم صحبت کرد.
گفت:
ما دو روز است خانه ی شماییم. دیدم منیره دارد می خندد.
گفتم:
- چی شد؟
گفت:
- ببین کاظم چی میگوید. میگوید: همهی خوراکیهای خانهی ما را که تمام کردید. همش میروید خانهی ما تِلپ میشوید. بیست و چهار ساعته خانهی ما هستید؟ به جای اینکه وقتی من نیستم کلثوم را ببرید خانهی خودتان، هی میآیید اینجا؟
خندهام گرفت، اما دلنگران بودم. با خودم گفتم:
- وقتی کاظم اصرار کرده با من صحبت کند، حتما اتفاقی افتاده که نمیخواهد به منصوره بگوید.
گوشی را گرفتم.
گفتم:
- كاظم! تو را به خدا به من بگو، آقای ابراهیمی چیزی شده؟
گفت:
- نه. صحیح و سالم است. فقط میخواستم حالت را بپرسم. سفارش کرد:
- مواظب خودت باش، مراقب جواد هم باش.
صفحه۶۳
وقتی گل میکشیدیم شجاع میشدیم!
🔹یکی از متهمانی که با چاقو به بسیجی شهید آرمان علیوردی ضربه زده: یک نفر به ما پیامکی فرستاد، مشخصات مرد بسیجی را که در میان جمعیت و شلوغی بود به ما داد. قرص روانگردان و گل مصرف میکنیم، چون هر وقت گل مصرف میکنیم جرأت پیدا میکنیم. طوری که انگار میتوانیم هر کاری انجام بدهیم، حتی کارهای هولناک و عجیب و غریب.
🔹️جوان بسیجی را دنبال کردیم و در پارکینگ یکی از بلوکهای شهرک اکباتان او را گیر انداختیم.به او گفتم کد رمزت را بگو و سپس با چاقو او را زدم.یک نفر با سنگ به او ضربه زد و دیگری هم وی را به باد کتک گرفت./همشهری
🌹 @shahidalirezaboreiri
🔴عبدالحمید درخواست رفراندوم کرد و هم حادثه خاش را محکوم کرد
این موجود مانند بمب ساعتی میباشد که طیف امنیتی خبیث جریان اصلاحات از دو دهه قبل در سیستان و بلوچستان کار گذاشتند تا هر وقت که بخواهند بوسیله آن امنیت کشور را بخطر بیندازند
🌹 @shahidalirezaboreiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داعش: وقتی اثبات کارخودمونه از اجرای عملیاتش سخت تر میشه
تقدیم به نادونها که فقط بلدن بگن کار خودشونه 😂
🌹 @shahidalirezaboreiri
12-maddahi-90.mp3
3.79M
دلم گرفتہ💔
خودتمیدونیڪہافتادهگرهتوےڪارم
یہلطفۍڪنآقاجونواسمدعاڪناینبارم
#یاحـســین_ع_اربابم💔
#مجتبی_رمضانی🎙
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
شهید علیرضا بُرِیری
- من میمانم. اگر تو جوابگوی خدا و جدهات فاطمهی زهرا هستی، پس خودت بنویس اجازه نمیدهم شوهرم برو
داستان جذاب کتاب نشیلو خاطرات همسر سردار شهید کاظم علیزاده
زود خداحافظی کرد و قطع کرد. حالم گرفته شد. از یک طرف میدانستم دارد وظیفهاش را انجام میدهد و از طرف دیگر دلم میخواست سالم برگردد.
نوزدهم دیماه، عملیات کربلای ۵ شروع شد. فهمیدم کاظم نمیآید. فاصلهی عملیات
کربلای ۴ و ۵، شانزده روز بود و در همان منطقه عملیاتی شلمچه انجام شد.
بعدهافهمیدم شب عملیات کربلای ۵، آخرین وصیتنامهاش را نوشت.
روز بیست و یکم دی ماه، من و مادر شوهرم روزه مستحبی گرفته بودیم. دوشنبه بود و دم ظهر داشتم رادیو گوش می دادم. مارش عملیات زدند و اعلام کردند عملیات، پیروزمندانه بوده.
خوشحال بودم و امید داشتم کاظم زودتر
بر گردد. جواد ده ماهه بود. تازه یاد گرفته بود چهار دست و پا راه برود و شیطنت کند. روی ایوان نشسته بودم. جواد مدام میرفت سمت پلهها. هي میرفتم او را میگرفتم میآوردم. باز تا حواسم میرفت به رادیو، چهار دست و پا، تند خودش را میرساند دم پلهها.
یکهو عصبانی شدم و محکم زدم پشت دستش.
عصر همراه مادر شوهرم رفتیم عصمتیهی بابلسر. جلسه قرآن و احکام بود. بعد از افطار دیدم اعضای خانواده پکر هستند. از بین حرفها و زمزمههاشان متوجه شدم میگویند:
- زخمی شده.
آن موقع عسگری، کاظم و قاسم و سید محمود خیر الامور - شوهر منیره – جبهه بودند. باری روی دوشم سنگینی میکرد.
صفحه۶۴
احساس می کردم اتفاق بدی افتاده است. اما شهامتش را نداشتم
بپرسم کی مجروح شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ اصلا نمیخواستم بدانم و به روی خودم هم نیاوردم. رفتم ظرف ها را شستم و برگشتم توی اتاق. دیدم منصوره و منیره نیستند. مادر شوهرم مدام مینشست و بلند میشد. رفت وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و برگشت. گفت:
- حالم خوب نیست. دلم به هم میخورد.
گفتم:
- عزیز! چی شده؟ میخواهی برایت نبات داغ بیارم؟
نبات داغ درست کردم. دادم دستش. گفت:
- چیزیم نیست. یک کم بنشین. استراحت کن.
آنها هنوز نمیدانستند که من مسافر کوچولویی در راه دارم.
گفتم:
منصوره و منیره کجا رفتند؟
مادر شوهرم گفت:
-رفتند آنطرف حیاط خانه ی ملوک. توهم برو مادر. نگران من نباش. حالم خوب است.
از در اتاق که بیرون آمدم، برادر بزرگ تر کاظم، مهدی را دیدم. تازه رسیده بود. داشت از پلهها بالا میآمد. سلام و علیک کردیم. رفت توی اتاقش. کنار تلفن نشست. من همینطور توی ایوان ایستاده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد. گوش تیز کردم. فهمیدم دارد با برادرش قاسم صحبت میکند. همینقدر شنیدم که گفت:
صفحه۶۵
- آره، کی میآیید؟ امانت را حتما بگیرید بیارید. بدون امانت نیایید.
وقتی دیدم چیزی دستگیرم نشد، رفتم خانهی ملوک. منصوره و منیره یک گوشه نشسته بودند. اشک توی چشمهاشان جمع شده بود. گفتم:
- اینجا چرا آمدید؟ چی شده؟ منصوره چرا دمغی؟ خدای نکرده آقا عسگری چیزی شده؟
چشمهاش پر اشک شد. منیره قدرت بیانش خوب بود. به جای منصوره، او جواب داد:
معلوم نیست چی شده و کی زخمی شده؟ نمیدانیم کاظم است، محمود است، قاسم است یا آقا عسگری. میگویند یکیشان مجروح شده. شاید کاظم باشد. احتمال دارد کاظم مجروح شده باشد. دعا کنیم مجروحیتش شدید نباشد.
دلم لرزید، ولی خودم را نگه داشتم. با خودم گفتم:
-نه. انشاءالله كاظم مجروح نشده.
از آن طرف توی دلم دعا می کردم و میگفتم:
- خدایا! كاظم را نجات بده. مجروحیتش سخت نباشد.
برگشتم خانهی مادر شوهرم. مهدی و خانمش سیده بنفشه و پدر مادر کاظم نشسته بودند. فرخنده، خانم قاسم هم بود. مهدی به پدرش گفت:
- بابا جان! میخواهم مطلبی را به شما بگویم. من بلند شدم که بروم، گفت:
-شماهم بفرما بنشین.
صفحه۶۶