🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀:
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سی_و_چهارم
مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:😠
_اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:
_خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕
لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:
_اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!😒
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟
سرم رو انداختم پایین، 😔موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم.
_هانیہ خانم با توام!😠
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:
_حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!😔
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:😐
_توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم.
سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
_چشم!😔✋
ادامہ دادم:
_بچہ ها میخوان برن ملاقات منم
برم؟😒
روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:
_نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠
شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:
_هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:
_جانم بهار.😒
صداے شیطونش پیچید:
_سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟😁
و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم:
_یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!😤
+خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟
صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:
_بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روے تخت.
_نمیتونم بهار،ڪار دارم!
+یعنے چے؟مگہ میشہ؟😳
_سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت:
+پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!😜
با خندہ گفتم:
_درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬
+پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!😄
خندیدم:
_آرہ من و سهیلے حتما!😄
با هیجان گفت:
+سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉
چینے بہ پیشونیم دادم.
_چطور؟😟
+ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے!
ڪنجڪاو شدم.
_پس ڪار ڪے بودہ؟😳
با لحن بانمڪے گفت:
+یہ بندہ خداے مست!
خیالم راحت شد،
احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،
سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون.
مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:😳
_جایے میرے؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
_آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒
ڪنارش زانو زد:
_امین جان پاشو الان آژانس🚗 میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:
_چے شدہ فاطمہ؟😒
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:😢
_هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:😨
_برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! 👀👀 سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:😠
_ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت، 😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے، 👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:😊
_اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:
_آب جوش نیومدہ!🍼🍶
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، 😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:
_جانم بابایے!😍
ه
ستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:
_میرم آمادہ شم!😊
خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت:
_برو قوربونت بشم.😊
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت درمے رفت گفت:
_حتما آژانسہ
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت:
_هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟😊
هستے رو ازش گرفتم و گفتم:
_حتما!☺️
وارد خونہ شدم،
همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم:☺️
_چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: _دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!گونہ ش رو بوسیدم.😘😄
_خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم،
امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت:
_چقدر بزرگ شدے!
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے. رسید، بہ چند قدمیم!
_انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب😳 سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
_حرفاے جالبے نمیزنید!😕
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:
نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_پنجم
مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت:
_از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم:
_من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید:
_مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕
سوار تاڪسے شدیم،
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐
بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:
_سلام خستہ نباشید!😊
سرش رو بلند ڪرد:
_سلام ممنون جانم!😊
+اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:
_ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈
_انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣
تشڪر ڪردم،
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:
_مامان اونجاس!👈
جلوے در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️
_پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:
_سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد:
_تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:
_مادرم!😍
حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت:
_سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:
_بفرمایید مریض مورد نظر
اینجاست!😄
وارد اتاق شدیم،
سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:
_داداشے؟😊
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:
_بیدارش نڪن دخترم!😊
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:
_خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد
نیست!😄
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:
_خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:
_عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟☺️
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:
_اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:
_باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:
_واقعا دوقلویید؟😳
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
_آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌
_بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:
_خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊
با ذوق گفتم:😄
_خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:
_اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁
ابروهام رو دادم بالا:
_وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:
_غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄
بے اختیار گفتم:
_اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
🍃🌸ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_ششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!
با صداے خواب آلود و خش دار گفت:
_سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه:
_چرا بیدارم نڪردے؟
حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت:
_سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت:
_ممنون شڪر خدا!
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت:
_راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟😉
سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت:
_حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندے زدم و گفتم:
_اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم:
_در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت:
_عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہ م گرفت،
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت:
_آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیا!😉
سهیلے با چشم هاے گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:
_اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:
_حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم:😔
_حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم!
_خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم:
_مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، ☝️سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم:
_پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل بلال🖤
من مسلمون اون روی ماهتم😍
بنده عاشق و رو سیاهتم😔
بی قرار یک لحظه نگاهتم🥺
مثل اُویس✌🏻
که ندیده عاشقت شد تو یمن🤗😍🥺
کاش توهم بک روز بشی دلتنگ من🥰
کاش فدای تو بشه این جون و تن😇😘🥺
#یا_محمد(ص)
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌱✨
#استوری_بسیار_زیبا
#پیشنهاد_دانلود👌🏻
#حدیث_روز✨
『پیامبر اکرم ﷺ🌿』
-توبةگناةآݩ اسٺ ڪہ ديڴر مرٺڪݕ آݩ ݩشو؎🍂......
ـ---------------------------
〖#عشقاگࢪࢪودیاࢪمحاݪاسٺبیآید💔〗
♥️✨↯🌱↷
#جانهایمقدس🕊
ݕہ هر ڪہ
هر چہ دأشٺے ݕخشيدے
حٺے ٺيرها هم
از پيڪرٺ
خوݩ ݩوشيدݩد
#برادر_شهیدم
ـ---------------------------
〖#عشقاگࢪࢪودیاࢪمحاݪاسٺبیآید💔〗
مداحی آنلاین - اقرابسم ربک الذی خلق - سید رضا نریمانی.mp3
6.92M
🌸 #عید_مبعث
اقرا بسم ربک الذی خلق
تاریخ دنیا بازم خورده ورق😍
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
سیدرضانریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
السلامعلیڪیارسولاللھ😌♥️
عیدتون مباࢪک 😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
محمد مقتداے اهل عالم...❤️😍
#تڪحرف🍃
حواسٺباشہچشماٺمثلگوگلنیسٺکہبعداز
جسٺوجوبٺونےسریعسابقشوپاککنے!...🚶♂
چشماٺبہاینراحٺےپاکنمیشن،پسمواظب باشچےباهاشجسٺوجومےکنے..✋🏼
⭕️ #تلنگر‼️
🌿میگفٺ:↓
میدونے ڪِـے ازچشمخدا میوفتے؟!
زمانے ڪه آقا #امامزمان❗️
سرشوبندازه پایینو....
ازگناهڪردنتو خجالٺ بڪشه!🥀
ولے ٺـوانگار نـہ انگار..!
رفیــق نزارڪارت بـہ اونجاها برسـہ!!!😔
#اندڪیصبرفرجنزدیکاست⛅️
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
•| #بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیصلوات
#گُـمْنــٰامْ 🌸🍃