eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
728 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
○•🌱 مےگویند: قسمٺ نیسٺ، دعوٺ اسٺ! خدایا… مݩ معنےِ قسمٺ و دعوٺ را نمےدانم! اما تو معنے رامےدانے… مگر نہ؟ دل من لڪ زده براے ڪربلاے ارباب💔 🎉ولادت امام حسین (ع) مبارک 🎉🎉
☝️🏻 دربارھ‌چھارشنبھ‌سورۍ ☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان ببخشید امروز کاری پیش اومد نتونستیم فعالیت کنیم ... ادامه رمان رو میزارم ...ممنون که هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت ‌ موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم: _پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید!☺️🙈 مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:☺️ _ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت:😊 _ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم، مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت: _براے خوردن شیرینے میایم!☺️ دفترچہ📝 و خودڪارے از توے ڪیفش👜 درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم: _این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.😊 با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت: _چشم امیدم بہ شماستا.☺️ و گونہ م😘 رو بوسید. دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!😌 واقعا مادر یڪ طلبہ بود!😇 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii .
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم، چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:😉 _بَہ عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم: _اولاً سلام،دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: _سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!😌😉 همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم: _بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت: _دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!😊 پوفے ڪردم و گفتم: _وا چے بشہ؟! هیچے نشد!😬 بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت: _خب بابا حمیدے رو نخوردم!😕 خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:😌😏 _بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست هام😌 رو تڪون میدادم ادامہ دادم: _هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!😌😉 بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:😳😥 _شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم: _حمیدے پشت سرم بود؟!😨 زل زد بہ چشم هام و گفت: _نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے!😐 داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!🙁 بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم: _راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم. بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:😉☺️ _از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد! با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت: _مهدے بیا ڪارت دارم! قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.😠 متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.😕 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii .
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:😬 _هانیہ!هانیہ!هانیہ! خونسرد گفتم:😊 _جانم. از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم: _جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم: _جانم!شد سہ بار،بے حساب!😊 مادرم پوفے ڪرد و گفت:😤😬 _الان میان! چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:😄 _مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟ مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت: _اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے، پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!😤😬 با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، بے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم. با صداے زنگ 🔔در صداے مادرم هم بلند شد!😥😬 _هانیہ اومدن! آمادہ اے؟ نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:😊 _باز ڪنم؟ مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت: _باز ڪن دیگہ! با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم: _مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما.😄 مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت: _میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!😬 چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:😬 _از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد. 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii .
سـࢪدار بھ یک اشاره برمےگردد با پیڪر پاره‌پاره برمےگردد با منـتقم خون شهیدان، آرۍ تا ڪرب‌وبلا دوباࢪه برمےگردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 |🔸لحظاتی نمادین از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در محضر امام حسین «علیه‌السلام»
🔺تو جنگ تیر میخورن، تو صلح فحش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی که از ترسیدیم، از ترسیدیم، از پول ترسیدیم، بخاطر خانواده ترسیدیم، بخاطر ترسیدیم، بخاطر و عیش خودمان ترسیدیم، به خاطر پیدا کردن ، برای پیدا کردن یک خانه دارای یک اتاق بیشتر از خانه قبلی، وقتی بخاطر این چیزها نکردیم، معلوم است، ده نفر مثل امام حسین هم که بیایند همه خواهند شد.😓 |سیدعلی‌خامنه‌ای🍃| +صدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت قمࢪ بنے هاشم حضرت ابوالفضل العباس (؏) برتمام شیعیان مبارک🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت قمࢪ بنے هاشم حضرت ابوالفضل العباس (؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺