eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
728 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
بــسم‌ربــــ‌الحــسینـــ🌻 ســـــلام‌عـــــلیڪم‌رفـــقـا ✋🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
🌿🌾
•﴾🕊🎓﴿• . • .بـاتـو‌از‌مَـرگ‌نَدارم‌بھ‌خُدا‌واهمہ‌ایۍ جا‌نـِمان‌پیشڪِش‌سـِیدنـا‌خامِنہ‌اۍ…!👀🖐🏾♥️•• ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[💌🌱] اگࢪبخواهۍزندگےکنۍ.. بایدمنتظرمرگ‌باشے، تابھ‌سراغت‌بیاید ولے...اگڕعاشق‌شدێ بھ‌سمت‌مرگ پروازمیکنے... این‌خاصیت‌ڪسانۍاست‌کھ .. جاودانھ‌خواهندشد!🌿 وشهداجاودانھ‌هاۍتاریخ‌اند :)♡ 〖 "دردِعـَمیــقِ‌مَـنـ💔"〗
شک ندارم که خطاکارم و بد آه..🖤 [ ولی بِعلي بِعلي بِعلي به ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب‌های قدر🌙 🌙شب‌های: نوزدهم، بیست‌ویکم و بیست‌وسوم ❎ تعیین سرنوشت سال❎ چگونه سرنوشت خود را بسازیم⁉️
درمڪتبـــــ شھدآ.. بہش گفتم: چند وقتیہ بہ خاطر اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند... ✨بہم گفتـــــ: براے اونایی ڪہ اعتقاداتتون رو مسخره مے ڪنند، دعا ڪنید خدا بہ عشق "حسیــــن" دچارشون ڪنه 🌿
کاش‌یجورۍمتحول‌بشیم‌ که‌بعدها‌بگیم : همش‌ازشب‌قدراون‌سال‌شروع‌شد . . .!'🖤
••• همہ‌شب‌های‌جبه‍ہ‌ها، شب‌قدر‌بود...(:💔 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 آنکھ‌شب‌قدرراشب‌زندھ‌دارۍکند؛ خداوندتمامِ‌گناهانش‌رامی‌آمرزدهرچند بھ‌تعدادِستارگان‌وسنگینـےکوھ‌هاباشد🌿:) - رسول‌اکرمﷺ؛وسائل‌الشیعهـ !'🌻🖇 ‌‌ ‍‎‌‌‎‎
«💙🦋»↯ . . ڪاش‌وقتے‌ڪہ‌مࢪیضم‌پزشڪ‌بگھ: زیاࢪت"ڪربلا"برات‌تجوی‌میڪنم^^! . .¦⇢ 💔
.⁦♥️⁩🍓. تاحالاشدھ⇩ موقعِ‌گناھ‌ڪردن!' یادِامام‌زمان‌بیوفتے...؟💔(: آخ‌آخ‌آخ‌خیلےدࢪددارھہ
〖💛🌻〗 و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِے‌أنتَ‌سَاکِنُہ و‌اما‌قلب... همینکہ‌تو‌ساکن‌آن‌هستے ‌مرابس... ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
مارو هم دعا کنید🙏🙏
فرازے از وصیتنامہ ♥️ همه ما معتقد به ظهور حضرت امام عصر(عج) هستیم و این امر نهایتا محقق خواهد شد؛ اگر بخواهید در زمان ظهور شرمنده امام عصر(عج) نشوید پشتیبان و تابع فرامین ایشان باشید و این سید مظلوم را تنها نگذارید که اگر خدای ناخواسته در این زمینه کوتاهی کنید، قطعاً در روز ظهور پشیمان هستید و آ‌ن‌وقت دیگر قابل جبران نخواهد بود...☝️🏻 ♥️ ♥️ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت پرواز 123✈️به مقصد کربلای معلی.... -علی اقا بدوووو الان میپره😥 -نه خانوم جان بدون ما نمیپره😉 -علی شوخیو بزارکنار بدو فقط -خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس. -چشم اقا -روشن به ظهور ............. -خانم چیزی نیاز ندارید؟ -نه ممنونم عزیزم -میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها. -میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتظارها.😊🌤 -عالیه اقا بسم الله. دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان( برای ظهور) هواپیما درحال پرواز بود🛫٬ابرهای سفید و زیبا ☁️به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله. دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬ارام ارامم. ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار‌‌. -مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.🛬 صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود. حس و حال عجیبی بود😊💗 ٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد. با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم. -اهم اقا کجا سیر میکنید؟ -اینجام خانوم ٬حس میکنی؟ -چیو؟ -بوی ...بوی شهادتو..😇 نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت ٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود. به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها 🎒را در تاکسی🚖 گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم. بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی ٬عاشق همین ها بودم.😍😇 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده ؛ نهال سلطانی @nahalnevesht
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت؛ پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد ٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید: -چیشد فاطمه؟😨 -ه‌...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.😢 -یا حسین٬الله اکبر. درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛😢✋😢✋ تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود..‌.علی به حمام رفت 🚿🛁تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد... بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد. باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیوار تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:😨 -چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟ -ار..اره..یه شکلات🍬 از تو کیفم بده فقط . -باشه باشه. همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد. -چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟😉 -نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.😍 -ای ای حاجی جان.پس ببین😌 -دلم برات تنگ شده بودا هناس😘 -واااااا😇 -والااااا😉 هردو زیر خنده زدیم😁😁 ٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان 💚سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم. حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم: . با لبخند😊😊 به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم💗 را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬ الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را. به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان😢✋😢✋ گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد. از هم جداشدیم تا به زیارت برویم. به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم. جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم: -اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬اقاجان٬ قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن. انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم: -ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه😘 زد. به سمت حرم اقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد😭 ٫صدای مداحی دلنشینی میامد.... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht ؟😞😢😭❤️😍‌