[🦋]
شیردرکاسهمانیست
ولیاشککههست!
مایتیمانهمگیکاسهبدستیمعلی...
•
.
#اللّٰـہُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِڪ_الفَرَج🌱#افسران_جنگ_نرم
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
- -
شهیدمحسنحججے :
همہمےگویند:
خوشبِحآل⚡️
فلانے #شهید شُد؛
اماهیچکسحَواسِش
نیستڪہ🕊
فلانےبرایِ #شهید
شُدنشَهید
بودنرایادڱِرِفت...
#شهید_بودن_را_یاد_بگیریم.
❄️🌈¦⇢ #الّلهُــمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَــــ.الْفَــرَج
کاش مارا سوی وطن ببرند
بیکفن پیشِ بیکفن ببرند...
#حرملازممبطلب...💔
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _˘𑁍˘
◍⃟🥀 #کربلا
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
کاش مارا سوی وطن ببرند بیکفن پیشِ بیکفن ببرند... #حرملازممبطلب...💔 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
‹♥️💭›
#ڪࢪبلا
اۍبادصبابࢪسوטּبهحسـین«ع»
سـلآم بࢪحسـین«ع»
سـلآم از راه دوࢪ
سـلآم اۍ کربلآ
سلآم اۍ نینوا
سـلآم اۍ خـآمسِ آل عبا
#جاטּعالمبهفداۍتوشود♥️••
#اݪسلامعلیڪیااباعبداللھ🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت شهدا🕊
🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴
『🌹』
واقعاً منتظری؟
یا...
مشکلاتِ امامت،
به تو هیچ ربطی نداره؟
یا اونقدر به خودت گره خوردی،
که امامت، هیچ سهمی از زندگیت نداره؟
#صادقانه بگو؛
#واقعا_منتظری؟!
به خودمون بیاییم🖐
✨اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج✨
#گره_کور_ظهور💔
انتظار مهدی موعود تکلیف بر دوش انسان میگذارد. وقتی انسان یقین دارد که یک چنین آینده ای هست ؛ باید خود را آماده کنند ، باید منتظر و مترصد باشند.
♥️ #الامام_الخامنه_ای
#یڪفنجاݧحالِخوب↻
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء💛
شہـداءتڪیهشانخداست💚
اصلاڪنارگݪبنشینۍبوۍگلمیگیرۍ
پسگݪستانڪنزندگیترابایادشہـدا
- باشہـداءتابهقیامتانشاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست شهید مدافع حرم سجاد_مرادی :
هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو میشنوه یک روز برا ما نماز بخونه،
ممنون میشیم❤️
.
زیباترین قسمتش فقط اونجاست که میگه : ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱
#بشیم_مثل_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت شام،به وقت تهران میشد😞
اگر👇
مدافعان حرم نبودند🌹
#شهید_محسن_حججے🌱
#برادر_شهیدم
#طنزجبهه😁
خيلي عصباني بود.😡 سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.😞
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»😳😱
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه😁
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.😐
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد.😅😶
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند😁
اخخخ چقدر منتظر همچین چیزی بودم😍
🎥این مستند امروز از شبکه افق پخش شد و روایتی از زندگی شهید حججی بود🥀 🎞ولی شبیه یه سریال کوتاه بود😍
بزودی ان شالله پارت هاشو کوتاه کوتاه میزارم توی کانال بتونید استفاده کنید با کیفیت بالا😍
#شهید_محسن_حججی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
#هوالعشق
#زندگی_جریان_دارد
-علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! 😟مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،📞دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی😨 سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!😳
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!😟
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟😟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟😨😢
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد
از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،
بوی سوختن😣 گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.
جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن😵
علی از این کارم تعجب کرد😳😔 و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم 😞که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین 😒بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، 📲سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. 😊بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.😄✋حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟☹️
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ 😍دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی😠 اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش 😁گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده🙈
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.
چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم #شهید_میشم
چطووره؟؟😉
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها😏😉
خنده اش 😃گرفت و