eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
734 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 |هم‌دانشگاهۍ‌شهید| دخترے میگفت: من همکلاسی بابک بودم. خیلیییی تو نخش بودیم هممون... اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند: " این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه !" 😏 بعد من گفتم:میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه... رفتم رو دررو پرسیدم گفتم : " بابڪ نوری شمایی دیگ ؟! " بابڪ گفت : "بفرمایید ." گفتم:" چراانقد خودتو میگیری ؟؟چرا محل نمیدی به دخترا؟؟!! " بابڪ یہ نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت و واینستاد اصلا! بعدها ک شهیدشد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابڪ عاشق ڪی بوده که بہ دخترا و من محل نمیداد... 🥺💔| ♥️ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @sahidsarjoda
از زبان خواهره شهید حسین معز غلامی❤️ هروقت حسین به سوریه میرفت دست به دامن یک شهید میشدم بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاد بار دوم متوسل به شهید آقاجواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاد و نذرم در هر بار ادا می کردم بار آخر شهید سجاد زبرجدی رو انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش کنم چندشب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رویا به من گفتن نذرت قبول شده ادا کن نذر من قبول نشد چون حسین ازمن مستجاب الدعوه تر بود و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود 🌷شادی روح همه شهدا صلوات
‍ 🍃🌹بسم رب الشهدا و صدیقین🌹🍃 ایثار حتی موقع خواب! ❤️ روز دوم اردوی تاکتیکی رزم در کویر بودیم. بعد از سپری کردن یک روز خیلی سخت و اجرای پیاده روی برد بلند، دم دمای غروب رسیدیم به نقطه پایانی پیاده روی. دستور این بود که شب رو اونجا استراحت کنیم و صبح زود دوباره به پیاده روی ادامه بدیم. بعد از صحبت های مربیان تاکتیک، قرار شد هر کدام از بچه ها با کمک سرنیزه یا بیلچه زمین رو بکنه تا شب رو داخل اون بخوابه تا هم از سرما و طوفان شن کویر نجات پیدا کنه، هم خودش رو از دید دشمن فرضی پنهان کنه. بلافاصله بعد از اتمام صحبت های مربیان همه بچه ها دست بکار شدن و یجایی برای خودشون دست و پا کردن. من که همیشه کنار شهید بودم و دوست داشتیم همیشه کنار هم باشیم بعد از اینکه زمین رو کندم توش نخوابیدم و برای خواب خودم رو رسوندم کنار شهید و بقیه بچه ها برای اینکه با هم باشیم. قرار شد تا من کنار شهید و روی سطح زمین بخوابم اما حسین قبول نکرد. ابراز ناراحتی کرد و گفت اگه من اونجا بخوابم اذیت میشم و سرما میخورم و... به اصرارش من رفتم سرجاش توی چاله ای که حسین کنده بود خوابیدم. حسین هم رفت بیرون روی سطح زمین کنار من دراز کشید و خوابید... نصف شب من از خواب پریدم و نگاهی به دور و برم انداختم . دیدم حسین خودش رو از شدت سرما جمع کرده اما خم به ابرو نیاورده و آروم خوابیده... چفیه ام رو انداختم روی بدنش تا حداقل جلوی باد رو کمی بگیره و بیشترازین سردش نشه که یهو بیدار شد. گفت: من هیچیم نمیشه، شما مراقب باش سرما نخوری، چفیه رو بنداز روی خودت... مهربانیش زبانزد همه بچه ها بود، ایثارش هم زبانزد شد. 💐به نقل از 💐 🌹🍃
🎞 -بین ایرانۍها ڪیو بیشتر دوست دارین؟ ابومهدے: آقا ، فقط ایرانی نیست یعنی مال همه‌ست.. -غیر از ولی فقیہ! ابومهدے: حاج‌قاسم -چرا؟ ابومهدے: چرا نمیدونم حالا ،خیلۍ چیزا هست -رابطه‌تون باهاش چجوریہ؟ ابومهدۍ: رابطہ‌ے سرباز -سربازِ حاج‌قــاســم‌ ؟! ابومهدے:"سربازِ حاج‌قــاســم!و افتخار میڪنم" -فرمانده حشدالشعبی عراق،افتخار میڪنہ که سربازِ حاج‌قاسمہ؟! ابومهدے: بعلۍ بعلۍ سرباز حاج‌قاسمم! حاج‌قــاســم‌:"من سرباز ابومهدےهستم" -بهشتی @sahidsarjoda
فوق العاده 😂😂😂😂 🙄🙄 در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااااااا چرا شما حجاب را ساختید؟!!!! گفتم ؛ حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه گفتم ؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم ڪه این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری گفت : ثابت ڪن گفتم : ازدواج ڪردی گفت : نه گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدا نڪنه گفتم : دلش پاڪه 🙄 گفت : غلط ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂😂 چـــــــون رفتـــــارت میشـــــــود ❀ڪپـے با ذڪر صلواٺ❀ @sahidsarjoda
🎞 رفیق شهید :🌷 توے بوڪمال چادر زدیم،مقر لشکر حضرت زهرا... شش نفر از بچہ هاے موشڪے توے یڪ چادر مستقر شدیم، بابڪ هم با ما بود. بابڪ دم در چادر برای خودش جا درست ڪرد،هرچی گفتیم بیا بالاتر اونجا سرد میشہ🥶 گفت: "نہ همین جا خوبہ..." نزدیڪ صبح بیدار شدم دیدم بابڪ پتو رو کشیده روے سرش و آروم همونجا جلوے در داره با خدا مناجات می ڪنہ..🤲 زیر پتو چراغ قوه روشن🔦ڪرده بود و خیلے آروم دعا می خوند...🤫🤗
👌 سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗 رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐 دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند😟 و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"✋🏼💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم😠 دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم🙂 تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی✋🏼💔 از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد😇 نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️ توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊 هنوز باورم نشده که اومدم 🕌💔 پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد✋🏼 حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم👌 در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼 👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔 پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍 چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد😭😭 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊 و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼 خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭 مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این 😊 منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟😳😭😭 آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقد💍من درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
🥀✨ فاطمہ‌گفت: عمہ‌من‌میدونم‌بابامصطفام‌شھیدشدھ(: بارآخرۍ‌ڪہ‌اومدتہران من‌روباخودش‌بردبھشت‌زهرا سرمزارشھدا بھم‌گفت: فاطمہ..! یادت‌باشہ‌شهداهمیشه‌زنده‌ن🌱 وقتےکه‌چشمات‌روببندۍ‌میتونی اوناروببینےوباهاشون‌حرف‌بزنی..🥀🙃
🎞 همرزم‌شہید↓ داشتیم‌با‌یکےاز‌بچه‌های حزب‌اللہ‌انگلیسےصحبت‌میکردیم🗣 من‌ازیک‌جایـےجلوترکم‌آوردم🙆🏼‍♂ و‌باطری‌انگلیسیم‌تموم‌شد👀🔋 بابڪ‌شرو؏کرد‌به‌خندیدن‌😂 ومن‌مجبورشدم‌سکوت‌کنم🤫 انگلیسےبابڪ‌خیلی‌‌بهترازمن‌بود💙💁🏻‍♂ 🦋 ‍‎‌‌
🎞 رفیق شهید: دو روز قبل از شهادت بابڪ بود. شدت درگیری زیاد بود😔و چون دشمن سالها در آن منطقه حضور داشت پر از تله های انفجاری بود💔 بچه ها تله ها را پیدا میکردن و خنثی میکردن ولی گاهی هم انفجار رخ میداد و شهید تقدیم میکردیم🙂 شهید صمدے بـه یـڪے از این تـلـہ هـا بـرخورد ڪرد وشہید شــد🕊️ بعداز شهادت شهید صمدے دیده بابڪ نامه مینویسد📜 بهش گفتم:چیکار میکنے؟🤨 گفت:بعد میفهمے☺️ به شوخے گفتم:چیه بابڪ عاشق شدے؟😃🤨یا خبرش میاد یا نامه اش. وقتے بـابـڪ شہیـد شـد💔من پیشش بودم و دیدم داخل جیبش کاغذ هست.😔 بازش کردم،همون نامه بود که روز شهادت شهید صمدے می‌نوشت. مضمون نامه: «متن نامه به صورت دقیق نیست و فقط کلیات است» من تا به حال نه شهید دیده ام نه لحظه شهادت🥺🕊️ هر کس بعد از شهید صمدے به فیض شهادت نائل شود🥀اسمش رو داخل این نامه میتویسم🙂 بعد از شهادت شهید صمدے،خود بـابڪ به فیض رفیع شهادت رسید و به آسمان عروج کرد.🙃🥀 @shahidsarjoda
توی نماز جماعت همیشه✨ صف اول می ایستاد . همیشه توی جیبش مهر و تسبیح تربت داشت . گاهی وقت ها که به هر دلیلی توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه پادگان دنبال مهر تربت می گشت. وقتی که پیدا میکرد ، این شعر را زمزمه میکرد : «تا تو زمین سجده ای ، سر به هوا نمی شوم...» .اے.شنیدنی.ازشهیدحججے🎈 @shahidsarjoda
♥️ - تو که میتونی بنویسی، وقتت رو حرومِ روزمره نکن. - خب چیکار کنم؟! - بیا زندگینامه‌ی شهدا رو بنویس! - شهدا نویسنده زیاد دارن. - نه بابا! آقارسول چند وقته شهید شده؟ یا آقا محمودرضا! هیچی راجع بهشون نیست. می دونی من چقدر تلاش میکنم تا راجع به آقارسول بیشتر بدونم؟ بیا من ارتباط می گیرم با رفقای آقا رسول، تو فقط شروع کن. اگر هم معذبی، من سر مصاحبه ها میام! 🔸با کمک محمدرضا شروع کردم اما یه سنگی افتاد جلو پام و کار متوقف شد. برای شکایت رفتم مزار آقارسول. وقتی ناراحتی منو دید، گفت: "پاشو! تو هم بالاخره یه روزی به درد شهدا میخوری." دقیقا پنج ماه بعد به درد خوردم! نه به درد آقارسول یا آقامحمودرضا. به درد آقامحمدرضا. شدم روایتگر برادرم...🙂💔 🔺به نقل از خواهر @shahidsarjoda
🎞 به‌نقل‌ازهمرزم‌شهید: بابڪخیلی‌مؤدب‌بود‌🙂 همه‌توےمنطقه‌میدونن‌وقتےاومد‌پیش‌ما‌ بهش‌گفتم‌بابڪ‌چࢪا‌لباسات‌خاڪےنیست آخه‌مگه‌داࢪےمیࢪےمهمونے!👀 تومنطقه‌واقعاشࢪمنده‌شدم‌💔 وقتی‌بابڪ‌شهید‌شد🕊🌱 مادࢪش‌هنوزم‌منومیبینه‌گریه‌میڪنه😭 @shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +سلام...نمیدونم اصلاچیشد..دوسال پیش بود...با مامانم اینارفته بودیم مغازه یکی ازاشنایان ک کاروان داشتن..🥺نمیدونم چیشدک وقتی مارفتیم اونجاحرف ازمشهدشد..خیلی ناگهانی مامانم گف اسم ماروهم بنویس😭قربونش برم خوب طلبیده بود..محرم بود..بعداون روزگف هروقت راه بیفتیم خبرمیدن...شب بودرفته بودیم هیئت..وقتی اومدیم بابام گف مژده بدین خبردادن فرداراه می افتن..😭میتونم بگم بهترین خبربود🙂😍توراه از نیشابور نگم براتون وقتی رسیدیم ساعت ۶و۷صب بودیه حالی داشت ک نگو...🖤 تاسوعابودرسیدیم مشهد😍🥺جاتون خالی عجب مهمون نوازی کردن اقا..قربونشون برم زوددعاهاروبراورده میکنن...صبح حرم.باکبوتراش..اذون مغرب...صدای ساعتش😭 تاالان اون لحظه اولین بارکه دستموبه حرم رسوندم یه دقیقه ام ازیادم نمیره🖤اولش میگفتم یه جای سادس..نگوکه بدعادت کرده بودم...موقه برگشتن انگاریع چیز بزرگیوازدست دادم...وابسطه شده بودم...🙂ان شاءالله دوباره بطلبه..خیلی حرم لازمم🖤التماس دعا...یاعلی. •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +سلام عیدتون مبارکاااا باشه😍 (من تقریبا پایه دهم بودم و میخواستم با دختر عموم بریم مشهد ولی تعداد ثبت نام پر شده بود و مارو به ذخیره نوشتن و آخرشم قسمت نشد بریم و من آنقدر گریه کردم که نگو... وبعد دوماه تو کلاس درس بودم که مدیر صدام زد و گفت از اداره گفتن از هر مدرسه یه نمونه دانش آموز که حجابش برتر باشه انتخاب میکنیم برا سفر مشهد و منو انتخاب کردن😍من اونروز اونقدر هیجان زده بودم دیگه نگوووو. که بلاخره قسمت شد رفتم پابوس آقام 😭خیییلی ام خاطره خوبی برام بود. •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +خدا رو هزاران مرتبه شکر که امام رضا ما رو خیلی طلبیده و یجورایی توی حرم امام رضا بزرگ شدم🥺 انشالله شمام قسمتتون سه برید حرم حالا یه خاطره : چند سال پیش که رفته بودیم مشهد داداشمو گذاشتیم کبوترانه حرم تا ما بریم زیارت منم بردن گذاشتن مثلا کبوترخانه بچه های یکم بزرگتر ولی از اونجایی که من هیکلم درشته و چادرم سر کرده بودم یکی از روحانی ها که فوق العاده مهربونم بودن و اخلاق خوبی داشتن هی بهم گیر داده بودن خانم شما مربیشونی؟😐😂 من های میگفتم نه بعد می‌گفت حالا که مربیشونی بیا یه چندتا شعر به این بچه ها یاد بده ببینم😂😂 آخرشم بابام اینا اومدن و اون آخونده هم یکم ازم تعریف و تمجید کرد و خلاصه این شد ماجرای ما😂 🔺لطف کنید اسم مستعاره بفرستید:) •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +بعد سالهاااااااا رفتیم مشهد و تو حیاط حرم نشستم و از ته دل دعا کردم خدا بهم یه آجی کله فندقی بده که اونم مهر ماه رفته بودیم و شهریور ماه سال بعدش آجیم فندقم بدنیا اومد. همون فاطمه یاس عضو کوچک فاطمیون😁 ادمین سادات کاظمی😁😀 گفتم منم شرکت کنم شاید تحفه ای از مدیر هم نصیب من شد😋 •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +بهترین و جذاب ترین خاطره ای که از مشهد دارم اینه که اولین چادرمو مشهد گرفتم اون چادرو هنوز دارمش خیلی دوسش دارم ❤ اون موقع هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم ۷ سالم بود بعد هرموقع میرفتیم حرم خادما از حجابم خوششون میومد بهم شکلات میدادن😂😁 •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام رفقااا🌹 عیدتون مبارڪ🙂💚 اومدم ازتون یہ درخواست کنم😁 خاطره‌ای از سفر مشھدتون رو برامون بفرستید😇 چ
🌱 😍🌿 +سلام عیدتون مبارک من خواب گنبدطلای آقا رو دیدم (لو ندیم یه وقت ادمین جان) •••••••••••🦋••امام‌رضا••🦋••••••••••• @shahidsarjoda💚
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
کی حاضره 😁🌱 صبح با عشققق به جای من بره امتحان😐🗿🚶‍♀
😐🌱بگم امروز هم کلاسی هام کنار ما به هم پیس پیس میکردن🤣... تا معنی [رجل و بید و... ]اینجور چیزی بود بگن 😂 +میگه بنویس مَرددددددددد _میگه چییییی!!! +مَردددددددد مَردددددد _مَرووووووووو اینجا بودکه🤣مراقب که چند متر ها از ما فاصله داشت گفت قزاا بنویس مَرددددد یعنی رجل😂 مراقبم مراقب های قدیم😂