🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دوازدهم
ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:
_ممنون خدافظے! ☺️
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے! 😉
مثل بچہ ها گفت:
_دلم تنگ میشہ خب! ☹️
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:
_سلام هانیہ خوبے؟😊
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_سلام ممنون تو خوبے؟😊
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:
_قوربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:
_امین اومد من برم!😉
دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣
ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ! 😊
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان! 😊
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:
_نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠
بے حوصلہ گفتم:
_نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕
با عصبانیت نگاهم ڪرد:
_بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:
_خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠
با تعجب 😳برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ
تو....😐
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:
_میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀
دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
منبع👇
instagram:leilysoltaniii
#ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_یا_تغییر_در_متن_و_بدون_ذکر_نام_نویسنده_اخلاقے_نیست_و_حق_الناسہ
https://eitaa.com/joinchat/3271098441C5304154b44
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #دوازدهم
#هوالعشق
#بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد
#علی_نوشت
فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم
٬قلبم💓 روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم
٬سریع او را به بخش رساندم
و پزشک معالجش گفت
که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.
به فاطمه سرم وصل کردند
و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم
او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬
به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم
ماهنوز به هم محرم بودیم😍٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬
کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬
ارام ارام چشم هایش باز میشد
و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود
معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده
-فاطمه جان
-عل..علی
-جان علی٬خوبی؟😊😍
-کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی😨
و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک..
-مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر😉
و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد
-چه شیطون شدی سید😍😊
-خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..😜
حرفم تمام نشده بود
که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم😁😁 از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی
شکر٬البته اگر خانواده اش..
به اصرار من فاطمه کمپوتی🍺 را کامل خورد و بعد یک مسکن 💊به خواب رفت
٬هوا داشت روشن میشد
و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.
در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت😡 به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.😡🗣
-پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ...
-بابا بسه تمومش کنید!!😞
و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬
با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما..
-الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا
-اخه مگه خو..
-اره خوبم علی
پدر فاطمه که متعجب بود
او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.
لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!
اما هرچه بود داستان زیبایی بود...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#من_به_وجودت_بیمارم_بیا_درمانم_کن
#هرچه_باشد_داستان_زیباییست
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 #به_نام_خدای_مهدی . قسمت #یازدهم . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خری
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #دوازدهم
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊
.
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست😔
.
-اخه از ظهر تو فکری😞
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔
.
خلاصه سفر ما تموم شد
و تو راه بازگشت بودیم 🚍🚍🚍 و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم ؟!😊
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂کلا میگم😕
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.😉 الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی 😕
-حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃
.
-واااا...بی مزه😐من به این آقایی😃
.
-خدا نکشه تو رو دختر😄
.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
.
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺
.
دروغ چرا...
.
من عاشق اقا سید شده بودم🙊
.
عاشق مردونگی و غرورش
.
عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕
.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
.
ادامه دارد ...
.
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_تگ_نویسنده
#کپی_با_ذکر_منبع
منبع👇
💟instagram:mahdibani72
#زود_قضاوت_نکنین😢
#هنوز_تا_اخر_رمان_خیلی_مونده☺️