🍃🌸رمـــان #من_با_تو...
قسمت #چهلم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،
امین چرا بازے مے ڪرد؟!😟 چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:💬همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:😄
_خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم 👜رو برداشتم و گفتم:
_پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:
_هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!👥👥
بهار با تعجب گفت:
_این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!😟
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:
_ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!😕
رسیدیم جلوے ورودے،
حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:
_سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:
_سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:
_استاد هستنا!😐
آروم نفسم رو بیرون دادم
و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے🚙 توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!😟
لبم رو بہ دندون گرفتم
و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:
_استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟😕
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:🙂
_گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:
_از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:
_یڪم ڪار داشتم!😐
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت 👀بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:
_استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:
_نہ من نمیشناسمشون!😐
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:
_خانم هدایتے!
سهیلے متعجب😳👀 بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:
_هانیہ میشناسیش؟😟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:
_امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:
_تابلو بازے درنیار!😕
برگشتم سمت امین،
چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:😳
_عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:
_دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟😕
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:
_اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:
_لابد فڪر ڪردن من تنهام!😐
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:
_من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:
_امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!🙁
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:
_این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:
_الان میام!
عاطفہ گفت:😕
_قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:
_موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،
با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:
_امیررضا هیولا دیدے؟!😐
خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:
_بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:
_استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،
میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:
_ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:😏
_خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،
دوبارہ راہ افتاد!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_نهم . #به_نام_خدای_مهدی . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر د
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #چهلم(قسمت آخر)
#به_نام_خدای_مهدی
.
❎حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم❎
.
.
.
حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.😊
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!😊
.
-نه آقا سید☺️
.
-اما من یه حرفهایی دارم 😔
.
-بفرمایید 😯
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔
به نظرم باید به همچین آدمی حق داد😔
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
.
-یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔
.
-چیو چطور بگید 😢
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید☺️😂
.
-خیلی بد هستین !😑
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
.
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!☺️
.
-بله بفرمایین 😐
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...😊
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😌
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...
مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد 😍و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم☺️ و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...
پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی🚙 خریدیم...
.
.
💞یک ماه پس از عقد...💞
.
-ریحانه جان😍
.
-جانم آقایی😘
.
-خانمی دلم خیلی برا 🕊امام رضا🕊 تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😒
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😉
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم😉😌
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
.
-نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...😄
بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂
.
.
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده🛣 برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم☺️
-ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
.
-کار دارم😉
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!🙁
.
-صبر داشته باش دیگه😌 راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟😍
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!😯
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😊
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی☺️
.
-امان از دست شما بانو😃
.
-ریحانه جان؟😍
-جان ریحانه😊
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆نداری الان؟😂
.
-ااااا سید 😑
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن😂💃
.
-سید؟!😑
.
-باشه باشه...ما تسلیم...😄✋
.
_ریحانه ؟!😘
.
-جان دل😍
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊😌
.
-اخه الان وقت اذان نیست که😐
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...😌
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...😊😊
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...😊ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...😌
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊
.
#تمام
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
❎ممنونم از نگاه همه دوستان که این چهل روز تحمل کردن اولین تجربه ی داستان نویسی مارو🙏🙏
یه توضیحاتی درباره داستان تو پست بعدی میزارم ان شا الله...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72