#شهیـدانهـ🫀
می گفت:
تویگودال شهید پیداکردیم
هرچهخاکبیرونمیریختباز
برمیگشتاذانشدگفتیمبریم
فردابرگردیمشبخوابجوونیرودیدم گفتدوستدارم گمنام بمانمبیلرا
برداروببر...
سِرّیاستدرگمنامیِعاشقان..
@shahidsarjoda
4_5778391232728269423.mp3
10.1M
دلدادهیافتادهبهپایشهِتوسم😌💛
دستهمهنوکراتوآقامیبوسم
وابستهیصحنتشدموبیتومیپوسم :)🌱
#میلاد_امام_رضا
#نریمانی🎤
@shahidsarjoda
توی نماز جماعت همیشه✨
صف اول می ایستاد .
همیشه توی جیبش
مهر و تسبیح تربت داشت .
گاهی وقت ها که به هر دلیلی
توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه
پادگان دنبال مهر تربت می گشت.
وقتی که پیدا میکرد ،
این شعر را زمزمه میکرد :
«تا تو زمین سجده ای ، سر به هوا نمی شوم...»
#خاطره.اے.شنیدنی.ازشهیدحججے🎈
#برادر_شهیدم
@shahidsarjoda
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
⭕️ نقش مردم در ظهور
استاد #رائفی_پور👤
در شبڪه های اجتماعے؛
فقط بـه فڪر خوشگذرانے نباشید!✋🏼
شما افسرانِ جنگـ نرم هستید
و عرصه جنگ نَرم ،
بصیرتے عمار گونہ و استقامتے
مالڪ اشتر وار مےطلبد....
#حضرتـــآقا ✨
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و ب
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_چهارم 🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت:تو که نمیخواستی بیای ، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه.
اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد ، و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش را گذاشت روی دستم !
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود .
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد ...
#رمان_دام_شیطان
@shahidsarjoda
@shahidsarjoda
@shahidsarjoda