eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
729 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
‏آقاے ظریف گفتن: سردار سلیمانے مزاحم مذاڪرات بودن/: تا باشھ‌ از این مانع ها ڪه راه شما خائنین رو ب
‏اگر دیپلماسے فداۍ‌ میدان شده باشد!!! این ظریف بود ڪه باید ترور میشد نه سلیمانے ..."💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده ظریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما ببینید ... تو کانال هاتون بزارید .. با هشتک های ترند شده.. زود باشید دست به کار بشید .. نزارید مردم بازهم گول بخورند..
°•حرفی سخنی•° https://harfeto.timefriend.net/16167575646192 منتظر نظراتتون در مورد کانال هستیم ...
سلام علیکم🌹 عزیز جان...اگه اجازه بدید ناراحت نشید همون دوپارت در روز رو بزارم چون تعداد کل پارت ها کمه ..اگه سه پارت بزارم زود تموم میشه😄 وراستی🌿ممنون که رمان رو پسندیدید🌙
💙🌸 مدافعان‌حرم ! بھ‌جـان‌ماامنیت‌دادنـد؛ ولےباهوایۍڪردن‌مابرا؎شهادت آرامشدلمان‌راگرفتند(: خـداونداجرشان‌دهد! چھ‌بیقرارۍخوبۍ˘˘✨ ✨ .
سلام دوستان نماز و روزتون قبول باشه 😁مارو هم دعا بفرمایید🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم 🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht 😭✋
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم ٬قلبم💓 روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم ٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید. به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬ به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم😍٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬ کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی٬خوبی؟😊😍 -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی😨 و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک.. -مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر😉 و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد -چه شیطون شدی سید😍😊 -خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..😜 حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم😁😁 از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی شکر٬البته اگر خانواده اش.. به اصرار من فاطمه کمپوتی🍺 را کامل خورد و بعد یک مسکن 💊به خواب رفت ٬هوا داشت روشن میشد و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند. در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت😡 به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.😡🗣 -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ... -بابا بسه تمومش کنید!!😞 و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬ با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما.. -الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا -اخه مگه خو.. -اره خوبم علی پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد. لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست! اما هرچه بود داستان زیبایی بود... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
انچه خوبان همه دارند تو تنها داری💖 😍
سلام علیکم🌹 ممنون نظر لطفتون هستش .. 😊
!!!!! ؟؟؟ حضرت برای ، دعوت است و ؛ در بستن به روی امام 👈اول باید در را باز کرد سپس مهمان دعوت کرد👉 اخلاص در دعوت است وگرنه و تعارف است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🖇" ←📱 حَسنۍهستم‌وازحشرچه‌باڪۍدارم!؟ ڪه‌سـروڪارغلامان‌حسن‌بازهراست... 🌙⃟🎧¦⇢ 😍😍🎊🎉🎊🎉
ـــــــ"🍀⃟👣|○○ بسیجےڪہ‌باشے...🖇 یہ‌دنیادشمن‌واسہ‌خودت‌تراشیدے⚔️ ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟🌼¦↜ ✨ ⃟🌼¦↜ 🇮🇷 ⃟🌼¦↜ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌[ یادت‌باشد↻ !∞ دردهاومشکلات خستگےهاوبےخوابےها باشدبراےقبرهایمان آنجابراےسال‌ها استراحت‌خواهیم‌کرد…↯❥] |💛| |❤| هـ🤫یـس ؟ بـچـهـایـ🙂حـیـدر😎در هـمـیـنـ👀حـوالـی هـسـتـنـد✌️🏻 پـسـ⚡هـشـدار کـه ارامـشـ😡مـارا نـخـراشـی👊🏻
...♥️ میگفت: وقتے‌همه‌چۍ‌واست تیره‌و‌تار‌‌میشه... خــدارو‌با‌این‌اسم‌صدا‌بزن: یا‌نورَ‌ڪُلِّ‌نور خدا‌همون‌موقع‌میرسه
ـــــــ"🍀⃟👣|○○ میگفت:↯ فڪࢪڪن‌بࢪےگلزاࢪشھدا...✨ ࢪوےقبࢪاࢪو‌بخونےو‌بࢪسے بہ‌یہ‌شھیدهم‌سنت(:🌱 اونوقتہ‌ڪہ‌میخواے سࢪبہ‌تنت‌نباشہ(:💔🥀 ..🙃 ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟⛓¦↜ 🕊 ⃟⛓¦↜ 🌹
🌸 جشن پتو🤣 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابے کتکش زدند. من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد! سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح! 🌷شهید سعید شاهدے🌷