#چادرانه🍃
طَعنہها دِلـ سَردَتنکند
بااِفتِخارقدمبِزَن بانو
چہکَسے میدانَد؟!
پُشتآنپوششسَخت ..
پُشتِآناَخمعَمیق!
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگید یک رای من چه تاثیری دارد!
-
#اانتخابات
#رهبرانه
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
بگوکھکـےبرسمبھکربلاۍحسین ꧇)
༻﷽༺
میگفت:
کسی که دوست نداشته باشه بیاد کربلا
#مومن نیست ...😢
علامت مومن اینه،هرچند وقت یکبار
برای بینالحرمین دلش تنگ میشه
میگه نمیدونم برای چی ولی دلم میخواد
برم کربلا ...💔
#آخکربلا😭
#حاجآقاپناهیان🍃🌸
💢 شهید بیضایی:
🌀 خدا شهادت را همیشه به آدمهایی داده که در کار سختکوش بوده اند.
#اللهم_ارزقنا_شهادت
‹🖤🖇›
-
-
دلتنگِدیدنِ توشـدیم #ایھاالغریب
آغوشخودوا کنُ جایےبہما بدهـ👣
#امآمرضآجآنم
-
-
🌪⃟📓¦⇢ #دلتنگے••
#تلنگر
گر از من می پرسیدند
برای چه در میان این همه آزادی
خودت را اسیر یک چادر کرده ای
مسلماً پاسخ می دادم :
حجاب آرامشی دارد
که هیچ چیز دیگر آن آرامش را ندارد
راه می روم بی آن که جلب توجه شود
حرف می زنم بی آن که به منظوری گرفته شود!
در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد...
پرسیدند: خب در آخر چه نصیبت می شود شفاعت حضرت زهرا(س)
#حجاب_فاطمی
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
✍ @yadmanshohada
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 #به_نام_خدای_مهدی . .قسمت #هفدهم تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #هجدهم
پرونده ها رو بهش تحویل دادم
و رفت....
ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود😞 و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد😢 بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت
_ریحانه؟ چی شدی یهو؟!😟
.
-ها؟! هیچی هیچی😕
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد 😕
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی😒
.
-تو هم که خلی به خدا 😐
.
خلاصه یکم تو بسیج موندم
و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯😳
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم #بااحترام کنارم حرف میزدن😌 و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون #کمتر شده بود☺ .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم😂
.
.ولی برای من #حس_خوبی بود😊
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.🙁
و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
.
توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم😕
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊
.
-خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😨
.
-چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
.
-نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧😞
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
ادامه دارد....
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
💟Instagram:mahdibani72