eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
728 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود❌ شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح هاها😂🤨 @shahidsarjoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 فقط لبخندزدم.خجالتی ترازاین بودم که به مادرم بگویم:"خوبه دیگه،روی همسرآیندش حساسه!"ازمطب که بیرون آمدیم،حمیدخیلی اصرارکردتامارایک جایی برساند،ولی ماچون برای خریدوسایل موردنیازمادرم میخواستیم به بازاربرویم همان جاازحمیدجداشدیم. سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتررفتیم.دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم.هنوزنوبت مانشده بود.هوانه تابستانی وگرم بود،نه پاییزی وسرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهرازپنجره ی مطب می تابید. حمیدبااینکه سعی میکردچهره ی شادوبی تفاوتی داشته باشد،امالرزش خفیف دستهایش گویای همه چیزبود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سررفته بود.این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود.گوشی راجوری تکان میدادکه آفتاب ازصفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت.ازبچگی همین طورشیطنت داشت ویک جاآرام نمیگرفت.بالحن ملایمی گفتم:"حمیدآقا!میشه این کاررونکنید؟"تایک ماه بعدعقدهمین طوررسمی باحمیدصحبت میکردم،فعل هاراجمع می بستم وشماصدایش می کردم. باشنیدن اسم"آقای سیاهکالی"بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتررفتیم.به دراتاق که رسیدیم،حمیددررابازکردومنتظرشدتامن اول وارداتاق شوم وبعدخودش قدم به داخل اتاق گذاشت ودررابه آرامی بست. دکترکه خانم مسنی بودازنسبت های فامیلی ماپرس وجوکرد.برای اینکه دقیق تربررسی انجام بشود،نیازبودشجره نامه ی خانوادگی بنویسیم.حمیدخیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلانمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمه ی خودش ازدواج کرده است،ولی من همه ی اینهارابه لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم واززیروبم ازدواج های فامیلی ونسبت های سببی ونسبی باخبربودم،برای همین کسی راازقلم نینداختم. ازآنجاکه دراقوام ماازدواج های فامیلی زیادداشتیم،چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط میزدواصلاح میکرد خنده اش گرفته بودومیگفت:"بایدازاول شروع کنیم.شماخیلی پیچ پیچی هستید!"آخرسرهم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون وادامه ی کار. روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه." آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم.موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم." این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم." به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم. این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم. حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد. ادامه دارد...✨ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌🕊|@shahidsarjoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد. ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند. قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم. ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!" ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم. خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید." تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت. حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید." حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم. چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم. "چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه". حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست! همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.حتمااون هاهم ازشنیدنش خوشحال میشن."شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:"نمیدونم،شایدهم من اشتباه میکنم وشمااطلاعاتتون دقیق تره!" قدیم هاکه کوچک بودم،یکسره خانه ی عمه بودم وبادخترعمه هابازی میکردم.بعدکه بزرگترشدم وبه سن تکلیف رسیدم،خجالت میکشیدم وکمترمیرفتم.حمیدهم خیلی کم به خانه مامی آمد. ازوقتی که بحث وصلت ماجدی شد،رفت وآمدهابیشترشده بود.آن روزهم قراربودحمیدباپدرومادرش برای صحبت های نهایی به خانه ی مابیایند. مشغول شستن میوه هابودم که پدرم به آشپزخانه آمدوپرسید:"دخترم،اگه بحث مهریه شد،چی بگیم؟نظرت چیه؟ "روی این که سرم رابلندکنم وباپدرم مفصل درباره ی این چیزهاصحبت کنم،نداشتم.گفتم:"هرچی شماصلاح بدونیدبابا."پدرم خندیدوگفت:"مهریه حق خودته،ماهیچ نظری نداریم.دختربایدتعیین کننده ی مهریه باشه."کمی مکث کردم وگفتم:"پونصدتاچطوره؟شماکه خودتون میدونیدمهریه فامیلای مامان همه بالای پونصدسکه اس." ادامه دارد...✨ 🕊|@shahidsarjoda
سلام وقت شما هم بخیر🌼 🙈صبح ها شرمندتون میشم چون خونه نیستم🙈 روزی دو قسمت قرار داده میشه😉 بیشتر از دو قسمت از دهن میفته😎😋
سلام علیکم 🤗 شماخسته نباسید:) ان شاءالله جور میشه نگران نباش 😇 "به حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)توسل کن عزیزم🌹
سلام وقتتون بخیر اعضای محترم کانال آیا شما خیر و نیکوکاری میشناسید که نذر فرهنگی بکننداگر میشناسیدبه پیوی بنده مراجعه فرمایید @az_tabare_narges_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهت تبادل به آیدی زیر مراجعه کنید👇👇 @Fd_4_19 ♨️دقت کنید کانالتون باید: ¹-کاملا مذهبی باشه📿 ²- آمارت +⁴⁰⁰🖇💙 شرایط داشتید بیایید پیوی🌹
سلام وقتتون بخیر اعضای محترم کانال آیا شما خیر و نیکوکاری میشناسید که نذر فرهنگی بکننداگر میشناسیدبه پیوی بنده مراجعه فرمایید @az_tabare_narges_110
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
ای چه خوب😇 لطف شهدا شامل حالتون شده👌🏻☺️ یادتون نره ما رو هم دعا کنید🌹
وای😍خدااا چه قشنگ،🌿:) مارو هم دعا کن✋به شهدا بگو یکی میگفت همون آرزوی همیشگی💔
🌸♥️﷽
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ⚡️پیرمردی عجیب در ایران که ۱۷۰ سال عمر داشت 🌷آیت الله احمد کافی ره
مهم نیست چه سمتی در این جامعه دارید برای تغییر قدم‌های کوچک لازمه فرهنگ‌سازی در یک میوه فروشی @shahidsarjoda
بدونیم؛🚶‍♀ محبت‌به‌دیگران‌علامت‌کم‌ شدن‌خودخواهی‌است ؛ هرچه‌ازخودخواهی‌بیشتر‌ فاصله‌پیدا‌کنی،خداخواه‌تر‌ می‌شوی :)
بله خیلی رمان خوبیه😊 ممنون از ادمین عزیز که این رمانو در اختیار ما گذاشتن🌹 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ان شاءالله🌿
سلام علیکم وقت شما بخیر☺️ شما هشتگ👇 رو تو کانال سرچ کنید و مطالب رو بخونید 🦋 و باز سوال داشتید ما در خدمتیم🌹
👼🌸🦋 [ ] فَـرزَندان‌ِخُـود‌را‌نیـز‌ هَمـٰان‌گُونِہ‌تَربیَت‌ڪُنید‌ ڪِہ‌سَـربـٰازانِـۍباایمـٰان‌و‌ عـٰاشِق‌ِشَھـٰادَت‌و‌عَلَمدارانـۍ صـٰالِح‌و‌َوارِث‌ِحَضرَت‌ِاَبولفضِـل بَـرا؎ِاِسـلآم‌بـٰار‌بیـٰایَند...!👀•• @shahidsarjoda
یڪ‌جایۍ‌توی‌دعاے‌عرفہ‌میخونیم‌ڪه: وتویۍ‌که‌لغزشم‌را‌نادیده‌‌میگیری و‌اگر‌خطـا‌پوشۍ‌تو‌نبـود قطعا‌تاڪنون‌رسوا‌شده‌بودمـ! -توبہ‌ما‌آبرو‌دادی(:
📚 به تغذیه اش خیلی اهمیت می داد، میگفت: «مومن باید بدن سالم داشته باشه!» یکی از چیزهایی که ترک کرد نوشابه بود! توی اردوهای جهادی یا هر جایی که نوشابه همراه غذا بود نوشابه اش رو به مزایده میذاشت و می فروخت... معمولاً از ۵۰ تا شروع می‌شد یادمه یک بار یکی از رفقا ۵۰۰ تا خرید!! البته هر کسی صلوات بیشتری می فرستاد نوشابه اش مال اون بود😁 🕊 @shahidsarjoda
اون وجودۍ ڪه میتونه فداۍِمهدۍِفاطمه بشه... حیف‌نیست فداۍ یه نفس طمع‌ ڪار بشہ ڪه هیچوقت سیر نمیشه🚶‍♂؟! ...