eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
650 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌱 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند. حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین." حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست." دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود. لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم. لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم. محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله." بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم. بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید. بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند. مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم." وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود. سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @shahidsarjoda
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌱 شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم. رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم. کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم." تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم. داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم." همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین! چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه." تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم. حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود. حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!" ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @shahidsarjoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌱 ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به قدرت عشق ودلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدامیکردم. ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زوداین دلتنگیهاشروع شد.خیلی زودهمه چیزرفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگرمن وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم.ازساعت پنج غروب روزچهارده مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روزبعدصیغه ی محرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم.حلقه ی من راگرفته بودندودست به دست میکردند.مجردهاهم آن رابه انگشت خودشان می انداختندوباخنده میگفتند:"دست راست فرزانه روی سرما."آن قدرتابلوبازی درآوردندکه اساتیدهم متوجه شدندوتبریک گفتند. باوجودشوخی هاوسربه سرگذاشتن های دوستانم،حس دل تنگی رهایم نمیکرد.ازهمان دیشب،دقیقابعدازخداحافظی،دل تنگ حمیدشده بودم.مانده بودم این نودروزراچطوربایدبگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟عقدرامیگذاشتیم بعدازماموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری هم راتحمل کنیم.ساعت چهاربعدازظهرآخرین کلاسم درحال تمام شدن بود.حواسم پیش حمیدبودوازمباحث استادچیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم،دیدم تاالان هرطورشده بایدبه همدان رسیده باشند.همان جاروی صندلی گوشی راازکیفم بیرون آوردم وروشن کردم.دوست داشتم حال حمیدراجویابشوم.اولین پیامی بودکه به حمیدمیدادم. همین که شماره حمیدراانتخاب کردم،تپش قلب گرفتم. چندین بارپیامک رانوشتم وپاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند.انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد.نمیدانستم چراآن قدردرانتخاب کلمات تردیددارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام.ببخشیدازصبح سرکلاس بودم.شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟" انگارحمیدگوشی به دست منتظرپیام من بود.به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچنددقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان دوراه همدان هستم،میام دنبال شمابریم خونه!" میدانستم حمیدالان بایدهمدان باشد،نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربوداول صبح به همدان اعزام شوند. ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمین شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری ازدرورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من رابه خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست.باموتوربه دنبالم آمده بود. پرسیدم:"مگه شمانرفتی ماموریت؟"کلاه ایمنی راازسرش برداشت وگفت:"ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمیدذوق کردم.حال وحوصله ماموریت،آن هم فردای روزعقدمان رانداشتم.همین چندساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسدبه اینکه بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم. تاگفت:"سوارشوبریم"،باتعجب گفتم:"بی خیال حمیدآقا،من تاالان موتورسوارنشدم،میترسم.راست کارمن نیست.توبرو،من باتاکسی میام."ول کن نبود.گفت:"سوارشو،عادت میکنی.من خیلی آروم میرم." چندبارقل هوا...خواندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهدواردتونل وحشت بشودچشم هایم راازترس بسته بودم.یادسیرکهای قدیمی افتادم که سرمحله هایمان برپامیشدویک نفرباموتورروی دیوارراست رانندگی میکرد. تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه،وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شدصدای یازهرای من بلندشد!گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشینها! حالاکه ماموریت حمیدلغوشده بود،قرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقدبه مرکزبهداشت شهیدبلندیان برویم.تاسه شنبه کارش این بودکه بعدازظهرهابه دنبالم می آمد.ساعت کلاسهایم راپرسیده بودومیدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام میشود.راس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد؛یک موتورهوندای آبی وسبزرنگ که چندباری باآن تصادف کرده بودوجای سالم نداشت.وقتی باموتورمی آمد،معمولاپنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوترازدرب اصلی منتظرم میشد.این مسیرراپیاده میرفتم.روزدوشنبه ازشدت خستگی نانداشتم.ازدردانشگاه که بیرون آمدم،دیدم بازهم صدمترجلوترموتوررانگه داشته. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @shahidsarjoda
💫💫💫💫💫💫💫💫💫 🌱 وقتی قدم زنان به حمیدرسیدم،باگلایه گفتم:"شماکه زحمت میکشی میای دنبالم،چرااین کاررومیکنی؟خب جلوی دردانشگاه نگه دارکه من این همه راه پیاده نیام. "حمیدرک وراست گفت:"ازخداکه پنهون نیست،ازتوچه پنهون،میترسم دوستهای نزدیکت ببینن ماموتورداریم،خجالت بکشی. دورترنگه میدارم که شماپیش بقیه اذیت نشی." گفتم:"این چه حرفیه؟فکردیگران واینکه چی میگن اهمیتی نداره.اتفاقامرکب یاورامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف بایدساده باشه. ازاین به بعدمستقیم بیاجلوی در."روزهای بعدهمین کارراکرد؛مستقیم می آمدجلوی دردانشگاه.من بعدازخداحافظی بادوستانم ترک موتورسوارمیشدم ومیرفتیم. سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعدهم جداگانه سرکلاس ضمن عقدنشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبارپیام داد:"حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟"حتی وقتی کنارهم نبودیم دنبال بهانه بودبرای صحبت.کلاس که تمام شد،حمیدمن رابه دانشگاه رساند.بعدازظهردوتاکلاس داشتم. همان شب عروسی آقامهدی،پسرعمه ی حمیدبود. جورنشدهمدیگررابعدازعروسی ببینیم.چون ازصبح درگیرآزمایشگاه بودیم وبعدهم دانشگاه ومراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم،زودترازشبهای قبل خوابم برد. صبح که بیدارشدم،تاگوشی رانگاه کردم متوجه چندین پیامک ازطرف حمیدشدم.چون همدیگررابعدازمراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛ ابرازعلاقه ونگرانی وانتظاربرای جواب من!امامن اصلامتوجه نشده بودم.اول یک بیت شعرفرستاده بود:"گرگناه است نظربازی دل باخوبان/بنویسیدبه پایم گناه دگران!" وقتی جواب نداده بودم،این باراین طورنوشته بود:"به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستندوماتوی خاطرشون عددی نیستیم!"فکرش راهم نمیکردخواب باشم.دوباره پیام داده بود:"چقدرسخت است حرف دل زدن بامامگو!به دیواربگواگربهتراست!" غیرمستقیم گفته بوداگربه دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعرخیلی علاقه داشت.خودش هم شعرمیگفت. میدانستم بعضی ازاین پیامکهااشعارخودش است،ولی من هنوزنمیتوانستم احساسم رابه زبان بیاورم.یک جورترس ته دلم بود.میترسیدم عاشق بشوم وبعدهمه چیزخیلی زودتمام بشود. دردلم مدام قربان صدقه اش میرفتم،امانمیتوانستم به خودش رودررواین حرفهای عاشقانه رابزنم.بعضی اوقات عشقم راانکارمیکردم؛ انگارکه بترسم بااعتراف به عشقم،حمیدراازدست بدهم. درمقابل این همه پیامک وابرازعلاقه ی حمید،خیلی رسمی جوابش رادادم ونوشتم:"به یادتون هستم. تازه بیدارشدم.کتاب میخوندم."حدس زدم سردی برخوردمن رامتوجه شده باشد.نوشت:"عشق گاهی ازدرددوری بهتراست/عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست/توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است/دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتراست!" مدتهازمان بردتاقفل زبانم بازشودوبتوانم ابرازاحساسات کنم وباحمیدراحت باشم.هفته ی اول که باروسری وپیراهن آستین بلندوجوراب بودم! این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود.انگارکه وارددنیای دیگری شده بودم که تاحالاآن راتجربه نکرده بودم. تاآنجااین غریبگی به چشم آمدکه حمید،وقتی برای اولین باربه امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید:"تومنودوست نداری فرزانه؟چراآن قدرجدی وخشکی!مثل کوه یخی!اصلابامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی." بااین که حق میدادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،امابازهم ازشنیدن این صحبت جاخوردم،گفتم:"حمید!اصلااین طورنیست که میگی.من توروبرای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده. خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت ترباشم،ولی طول میکشه تامن به این وضعیت جدیدعادت کنم." داخل امامزاده که شدم اصلانفهمیدم چطورزیارت کردم. حرف حمیدخیلی من رابه فکرفروبرد.دلم آشوب بود.کنارضریح نشستم ودستهایم رابه شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمیخواستم این طوررفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمیدرابرنجاند. کارآنقدری پیچیده شده بودکه صدای مادرم هم درآمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:"دخترم برای چی پیش حمیدروسری سرمیکنی؟قشنگ دست هموبگیرید،باهم صمیمی باشید.اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته." بعدپیشنهاددادبرای اینکه خجالتمان بریزد،دستهای حمیدراکرم بزنم. حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود.توی سرمای زمستان مجبوربودباتاسیسات ودکل های مخابرات کارکندوبرای همین،پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم،دستهای هردویمان میلرزید.حمیدبدترازمن کلی خجالت کشید.یک ماهی طول کشیدتاقبول کنیم که به هم محرم هستیم! ادامه دارد... @shahidsarjoda
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 🌱 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد.هنوزدراتاق تحت نظربستری بودم.ازساعت ده صبح به بعددوستان وهم کلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتندیکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیرآورده بودند!یکی فشارمیگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم. بااستیصال گفتم:"ولم کنین.باورکنین چیزی نیست.یه دل دردساده بودکه تمام شد.اجازه بدین برم خونه."کسی گوشش بدهکارنبود.بالاخره ساعت چهاربعدازظهروبعدازکلی آزمایش رضایت دادندازمحضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ایام نامزدی سعی میکردیم هرباریک جابرویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپها.مدتی که نامزدبودیم کل قزوین راگشتیم،ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روزیک بارسرمزارشهداآفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلداگلزارشهداکه رفته بودیم ازجیبش دستمال درآوردشروع کردبه پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:"شایدپدرومادراین شهدامرحوم شده باشن،یاپیرهستن ونمیتونن بیان. حداقل مادستی به این قاب عکس هابکشیم."خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزارشهدابیاوریم تاسنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده رادرست کنیم. ازگلزارشهداپیاده به سمت بازارراه افتادیم.حمیددوست داشت برای شب یلدابه سلیقه ی من برایم کادوبخرد. ازورودی بازارچادرمشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجابرویم. خریدمان که تمام شدبه خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهرحمیدهم آنجابود. باهمه ی محبتی که من وحمیدبه هم داشتیم وصمیمیتی که بین ماموج میزد،ولی کناربقیه رفتارمان عادی بود.هرجاکه میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگربزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود. این کارآن قدرعجیب به نظرمی آمدکه به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چراماجداازهم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمیدگفت:"میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسیدمگه توبافرزانه قهری؟چراپیش هم نمی شینید؟" گفتم:"ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده.توچی جواب دادی؟ "حمیدگفت:"به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من وفرزانه باهم راحتیم،ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم.من خونه ی پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم."بین خودمان اگرهمدیگرراعزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدامیکردیم. حمیدبه من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکرکنندکه زندگی ماتافته جدابافته اززندگی آن هاست.بعدازخداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ماراه افتادیم.معمولاخیلی ازاوقات پیاده تاهرکجاکه جان داشتیم میرفتیم. آن ساعت شب خیابان هاخلوت بود.رفتم بالای جدول وحمیدازپایین دستم راگرفت تازمین نخورم.طول خیابان راپیاده آمدیم وصحبت کردیم.به حدی گرم صحبت بودیم که اصلامتوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیرراپیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ی ماشب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمیدگفتم:"چون شب یلداباباافسرنگهبانه وخونه نیست،توبیاپیش ما." ایام نامزدی خداحافظی های ماداخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشترازاصل آمدن و رفتن های حمیدطول وتفسیرداشت. حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنهامیگفت:"هنوزداره توی حیاط بانامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!"نیم ساعت بعدتماس میگرفتندوماهنوزتوی حیاط مشغول صحبت بودیم. انگارخانه راازماگرفته باشند،موقع خداحافظی حرفهایادمان می افتاد. تازه ازلحظه ای که جدامیشدیم،میرفتیم سروقت موبایل.پیامک دادن هاوتماس هایمان شروع میشد.حمیدشروع کرده بودبه شعرگفتن. من هم اشعاری ازحافظ رابرایش میفرستادم.بعدازکلی پیامک دادن،به حمیدگفتم:"نمیدونم چرادلم یهوچیپس وماست موسیرخواست.فرداخواستی بیای برام بگیر."جواب پیامک رانداد.حدس زدم ازخستگی خوابش برده.پیام دادم:"خدایابه خواب عشق من آرامش ببخش،شب به خیرحمیدم." من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم ونگاهی به جزوه های درسی انداختم. زمان زیادی نگذشته بودکه حمیدتماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم:"فکرکردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کارداری؟"گفت:"ازموقعی که نامزدکردیم به دیرخوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیادم در،من پایینم."گفتم:"ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تواینجاچکارمیکنی حمید؟!". ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌱 چادرم راسرکردم وپایین رفتم.کلی چیپس وتنقلات خریده بود؛آن هم باموتوردرآن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:"حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم این قدرزودمیخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!"خندید.خوراکی هایی که خریده بودرابه دستم دادوسوارموتورشد. گفتم:"تااینجااومدی،چند دقیقه بیابالایک کم گرم شو،بعدبرو."گفت:"نه عزیزم،دیروقته.فقط اومدم این هاروبرسونم دستت وبرم."لبخندی زدم وگفتم:"واقعاشرمنده کردی حمید.حالامن چیپس بخورم یاخجالت بکشم؟" روزآخرپاییز؛حوالی غروب بامادرم مشغول پختن شام بودیم که حمیدپیام داد:"خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتربیام خونتون."همیشه همین کاررامیکرد.وفتی میخواست به خانه ی مابیایدازقبل پیام میداد. به شوخی جواب دادم:"اجازه بده ببینم وقت دارم."جواب داد:"لطفابه منشی بگیدیه وقت ملاقات تنظیم کنن مابیایم پیش شما.دلمون تنگ شده."گفتم:"حمیدآقابفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم." انگارسرکوچه به من پیام داده باشد،تااین راگفتم دودقیقه نشدکه زنگ خانه رازد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام راکه خوردیم،بساط شب چله راپهن کردیم وهندوانه راگذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم راگرفت وگفت:"میخوام پیش حمیدآقافال زندگیتون روبگیرم." من وحمیداعتقادی به فال گیری واین چیزهانداشتیم وفقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد. من هم چپ چپ حمیدرانگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم راتفسیروتعبیرکرد،دستم راتکان دادم وباخنده به حمیدگفتم:"دیدی تومنودوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم دردنکنه بااین انتخاب همسر!"هردوزدیم زیرخنده.حمیدبه آبجی گفت:"دختردایی!ببینم میتونی زندگی ماروخراب کنی وامشب یه دعوادرست کنی یانه." تانیمه های شب من وحمیدگل گفتیم وگل شنیدیم.عادت کرده بودیم.معمولاهروقت می آمدتادوازده،یک نصفه شب مینشستیم وصحبت میکردیم،ولی شب هارانمی ماند. موقع خداحافظی سرپله های راهرودوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دیدخداحافظی ماطولانی شده برایمان چای وهندوانه آورد.همان جاچای میخوردیم وصحبت میکردیم؛اصلاحواسمان به سردی هواوگذرزمان نبود. موقع خداحافظی،وقتی حمیددرراهرورابازکرد،متوجه شدیم کلی برف آمده است. سرتاسرحیاط وباغچه سفیدپوش شده بود.حمیدقدم زنان ازروی برف هاردشد،دستی تکان دادورفت.جای قدم های حمیدروی برف شبیه ردپایی که آدمی رابرای رسیدن به مقصددلگرم میکندتامدتهاجلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیررارفت واین ردپاهای روی برف خیلی کم تکرارشد! فردای شب یلداچادرمشکی ای که حمیدبرایم خریده بودرااندازه زدیم ودوختیم.آن زمان هادوست داشتم چادرم راجلوتربگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم.این چادربهانه ای شدتاازهمان روزهمین مدلی چادرسرکنم.دانشگاه که رفتم هم کلاسیهایم تعجب کردند. وقتی جویاشدند،بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده،اماکم کم این شکل چادرسرکردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمیددیدخیلی پسندیدوگفت:"اتفاقااین مدلی خیلی بیشتربهت میاد." برای من روزهای آخرسال که همه جاپرازتنگهای ماهی قرمزوسفره های هفت سین میشود،بیش ازحال وهوای سال تحویل یادآورخاطره های قشنگ سفرهای راهیان نوراست. ازدوم دبیرستان که برای اولین بارپایم به مناطق جنوب بازشد،دوست داشتم هرسال شهدامن رادعوت کنندتامهمانشان باشم.شهداازهمان اولین سفرراهیان نوربدجورنمک گیرم کرده بودند. بااینکه درآن سفرمن ودوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثربرنامه های کاروان رامی پیچاندیم وبیشتردرحال وهوای شوخی هاوشیطنت های خودمان بودیم،ولی جاذبه ای که خاک شهیدواین سفرداشت باعث میشداواخراسفندهرسال،بیشترازسال تحویل ذوق سفرراهیان نورراداشته باشم. به خاطرکنکوردوسال اردوی جنوب نرفته بودم.خیلی دوست داشتم امسال هرطورشده بروم.همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد،به حمیدپیام دادم.دوست داشتم باهم به عنوان خادم به این اردوبرویم. ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🍀🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🍀 🌱 جواب داد:"اجازه بده کاراموبررسی کنم.آخرسال سخته مرخصی بگیرم.بعدازظهربامامان میایم خونتون هم ننه روببینیم،هم خبرمیدم اومدنم جوره یانه." نمازمغرب راکه خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دستهایش رابلندکرده وسرسجاده برای همه دعامیکند.جلورفتم وگفتم:"ننه!دوساله که جورنمیشه برم اردو.دعاکن امسال قسمتم بشه."ننه اخمی کردوگفت:"می بینی حمیداینقدرتورودوست داره،کجامی خوای بری؟"گفتم:"خودمم سخته بدون حمیدبخوام برم.برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره باهم بریم." تازه سفره ی شام راجمع کرده بودیم که حمیدزنگ خانه رازد.همراه عمه آمده بود.ازدرکه واردشد،چهره اش خبرمیدادکه جورنشده مرخصی بگیرد.به تنهارفتن من هم زیادراضی نبود.ازبس به من وابسته شده بود،تحمل این چندروزسفررانداشت. من ومادرم وعمه رفتیم داخل اتاق که کنارننه باشیم.وسایل اتاق رامرتب میکردم.لباسهاراازچمدانهاپایین ریخته بودم.یک روسری سبزچشمم راگرفت،.به عمه گفتم:"عمه جان!این روسری روسرکن.فکرکنم خیلی به شمابیاد."روسری راسرکرد.حدسم درست بود.گفتم عالی شد.ساخته شده برای شما."عمه قبول نمیکرد.گفت:"وقتی رفتیدزیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاددارم ."حمیدراصداکردم تاعمه رابااین روسری ببیند.مادرم آن قدراصرارکردتاعمه پذیرفت. بعدازچنددقیقه باچشم به حمیداشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی راجورکرده یانه.روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکرکردوگفت:"اگه مادرم این هدیه روقبول نمیکرد،شده کل قزوین رومیگشتم تایه روسری هم رنگ این پیداکنم وبرایش بخرم.خیلی بهش می اومد. "این احترام به مادربرای من خوشایندبود،هیچ وقت من ازاین همه توجهی که حمیدبه مادرش داشت ناراحت نمی شدم.اتفاقاتشویق میکردم وخوشحال هم میشدم.اعتقادداشتم آقایی که احترام مادرش رادارد،به مراتب بیشترازآن احترام همسرش راخواهدداشت. پرسیدم:"حمید!مرخصی چی شد؟میتونی بیای جنوب یانه؟"گفت:"دوست داشتم بیام،ولی انگارقسمت نیست.ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم."گفتم:"این دوسال که همش درگیرکنکورودرس بودم. دوست داشتم امسال باهم بریم،اون هم که این طوری شد."گفت:"اشکال نداره،تواگه دوست داری برو،ولی بدون دلم برات تنگ میشه."گفتم:"اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم."لبخندی زدوگفت:"نه عزیزم،این چه حرفیه؟سفرزیارت شهداست.بروبرای جفتمون دعاکن." بااینکه خیلی برایش سخت بود،ولی خودش من راپای اتوبوس رساندوراهی کرد.هنوزازقزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد. ازدلتنگی گلایه کرد.پیام داد:"راسته که میگن زن بلاست،خدااین بلاروازمانگیره!" سفرجنوب تازه فهمیدم چقدربه بودن کنارهم احتیاج داریم.کل سفرپنج روزبود،ولی انگارپنجاه روزگذشت.اصلافکرش رانمیکردم این شکلی بشویم.بااینکه شب هاکلی به هم پیام میدادیم یاتماس میگرفتیم،ولی کارمان حسابی زارشده بود! شب آخرکه تماس گرفتم،صدایش گرفته بود.پرسیدم:"حمیدخوبی؟"گفت:"دوست دارم زودتربرگردی.تیک تاک ساعت برام عذاب آورشده.به هیچ غذایی میل ندارم."گفتم:'من هم مثل توخیلی دل تنگم.کاش حرفتوگوش داده بودم،میذاشتم سرفرصت باهم می اومدیم."گفت:"روزآخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟ "گفتم:"آره،توی مناطق که ویژه یادت میکنم.اینجاتوی اردوگاه هم یه عکس قدی شهیدهمت هست،هربارردمیشم فکرمیکنم تویی که اونجاوایستادی."خندیدوگفت:"شهیدهمت کجا،من کجا.من بیشتردوست دارم مثل بیسیم چی شهیدهمت باشم." حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمیخواستم پشت تلفن ازاین حال غریب بگویم،چون میدانستم حمیددل تنگ ترمیشود.بااینکه مهمان شهدابودم،ولی روزهای سختی بود.هم میخواستم پیش شهدابمانم،هم میخواستم خیلی زودپیش حمیدبرگردم؛ شایدچون حس میکردم هردوی این هاازیک جنس هستند. درمسیربرگشت که بودم،بارهابامن تماس گرفت.میخواست بداندچه ساعتی به قزوین میرسم. وقتی ازاتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنارموتورش ایستاده بود.به گرمی ازمن استقبال کرد.ترک موتورکه سوارشدم،بایک دستش رانندگی میکردوبادست دیگرش محکم دستم راگرفته بود،.حرفی نمیزد.دوست داشتم یک حرفی بزنم واین قرق رابشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیاحرف داشت. وقتی ازجنوب برگشتم چندروزی بیشتربه ایام عیدنمانده بود. به عوض این چندروزمسافرت،بیست وچهارساعته درحال دویدن بودم که کارهای آخرسال راانجام بدهم؛ازخریدهاگرفته تاکمک برای خانه تکانی.درحال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمیدپیام داد/ازبرنامه سال تحویل پرسیده بود. ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 🌱 گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخوبه بریم؟"گفت:"دوست دارم بریم قم!"پیله کرده بودبرای سال تحویل کنارحرم حضرت معصومه سلام ا...الیهاباشیم.گفتم:"حمید!آخرسال جاده هاشلوغه،ماهم که ماشین نداریم.سختمون میشه. "گفت:"توازپدرومادرت اجازه بگیر،خودش جورمیشه.من توروازحضرت معصومه سلام ا...الیهاگرفتم.میخوام بریم تشکرکنم." ازپدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم وبرگردیم. روزبیست ونه اسفندآفتاب نزده راه افتادیم،میخواستیم قبل ازاینکه ترافیک بشودبه یک جایی برسیم،ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛انگارهمه نیت کرده بودندلحظه ی تحویل سال کنارحرم باشند.باهزارمشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دوبعدازظهرحرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت ازهم جدابشویم،اصلاحواسمان نشدیک جای مشخص قراربگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنارهم باشیم.فکرکردیم گوشی هست ومی توانیم بعدزیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان وگم کردن همدیگرهمان! گوشی هاآنتن نمی داد.چندبارصحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم اوهم گوشه به گوشه دنبال من است.انگارقسمت نبوداولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنارهم باشیم. قبل ازاینکه جداشویم،عینک دودی زده بودم.حمیدتمام این مدت دنبال یک خانم چادری باعینک دودی میگشت،غافل ازاینکه من عینکم رادرآورده بودم. من هم ازبس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم رااین طرف وآن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف. کنارحوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی هادرست شدوماتوانستیم یک ساعت ونیم بعدازسال تحویل همدیگرراپیداکنیم.تاحمیدرادیدم گفتم:"ازبس هوش وحواسم به پیداکردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد."جواب داد:"من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه ی تحویل سال کلی دعاکردم برای زندگیمون."دستش رامحکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.آن قدرشلوغ بودکه نشدجلوتربرویم. همان جاداخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:"خانم!خانمم روآوردم ببینی.ممنونم که منوبه عشقم رسوندی!" تقرییاغروب شده بود.آن موقع نه رستورانی بازبود،نه غذایی پیدامیشد.آن قدرخسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم. چندتابیسکوییت گرفتیم وبرای برگشت سوارتاکسی به سمت میدان"هفتادودوتن"راه افتادیم.قرارگذاشته بودیم تاشب خانه باشیم. چندباری ازاین که به خاطرشلوغی وگم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم،عذرخواهی کرد.برای قزوین ماشینی نبود.ناچاراسواراتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم.بااین گرسنگی،بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن راداشت. حمیدباخنده گفت:"توزن کم خرجی هستی.من ازصبح نه به توصبحونه دادم،نه ناهار.برای شام هم که میرسیم قزوین.اگرانقدرکم خرج باشی،هرهفته میبرمت مسافرت!"مسافرت های یک روزه این مدلی زیادمیرفتیم. ازقم که برگشتیم،عیددیدنی ودیدوبازدیدهاشروع شد.حمیدبرای من مانتوشلوارگرفته بود.مثل همیشه شیک ترین لباس هاراانتخاب کرده بود. زیادازاین مرام هامی گذاشت.معمولاهدیه برای من لباس یاشاخه ای گل طبیعی میخرید.من هم برایش عطروادکلن گرفتم.همه مدل عطروادکلن استفاده میکرد؛ ازعطرهایی مثل گل یاس وگل محمدی تاادکلن هایی مثل فرانس وهالیدی ولاو.عیدآن سال حمیدحسابی تیپ زده بود؛کت وشلوارباعینک دودی.ساعتی هم که من به عنوان کادوی روزعقدبرایش خریده بودم،انداخته بود. پنج شنبه،دوروزبعدازتحویل سال باهمان تیپ رفته بودهییت. نصفه شب بودکه بامن تماس گرفت.ازرفتارهم هییتی هایش تعریف میکرد.دوستانش بیشترحمیدرادرلباس جهادی یالباس خادمی دیده بودندتاباکت وشلواروآن اندازه اتوکشیده.گفت:"بچه های هییت کلی تحویلم گرفتن.کتم رامیگرفتندمیپوشیدندوسربه سرم میگذاشتند!" ازخوشحالی حمیدخوشحال بودم.موقع خداحافظی گفتم:"فردابریم بویین زهرا،خونه ی خاله فرشته؟ "حمیدگفت:"باشه بریم،ماکه بقیه اقوام رورفتیم،خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم.خوشحال میشه حتما." صبح زنگ خانه راکه زد،سریع بابقیه خداحافظی کردم،کفش هایم راپوشیدم ودم دررفتم.حمیدگفت:"سوارشوبریم! "گفتم:"حمید جان!شوخی نکن.میخوایم بریم بویین زهرا.چهل کیلومترراهه.موتورروبذارخونه باماشین میریم." هرچه گفتم،قبول نکرد.گفت:"باموتوربیشتر می چسبه. "ترک موتورکه نشستم،مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید،بریم راست،الان بروچپ،به میدون نزدیک میشیم،سرعت گیرنزدیکه،سرعتت روکم کن،اون آدموببین،گربه روله نکنی،..."ازروی استرسی که داشتم این حرف هارامیزدم.نگران بودم اتفاقی بیفتد. ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵 🌱 حمیدگفت:"توچرااین طوری میکنی.راننده حواسش به همه جاهست من خودم شوماخرم! "گفتم:"آخه تاحالاتوی جاده به این شلوغی بیرون شهرموتورسوارنشدم.دست خودم نیست،میترسم."وقتی ماشین های سنگین ازکنارمان ردمیشدند،باهمه ی توان خودم رابه حمیدمی چسباندم وزیرلب دعامیکردم که فقط سالم به مقصدبرسیم. این وسط شیطنت حمیدگل کرده بودوعمداازجاهایی میرفت که یادست اندازبودیاچاله!بعدهم میگفت:"ببین چه مزه ای داره،چه حالی میده.خودت روبرای چاله بعدی آماده کن! "بعدمیرفت دقیقالاستیک راداخل همان چاله می انداخت!آن موقع ازخودموتورسوارشدن میترسیدم چه برسدبه اینکه بخواهدتوی دست اندازهاوچاله هابیفتیم. چشم هایم رابسته بودم ومحکم دستهایم رادورش حلقه کردم که نیفتم.کاررابه جایی رساندکه گفتم:"حمیدبزن کنارمن پیاده میشم.باپاهای خودم بیام سنگین ترم!" بعدهم برای اینکه مثلاالکی قهرکرده باشم صورتم رابرگرداندم. حمیدگفت:"آشتی کن عزیزم.قهرزن وشوهرنبایدبیشترازده ثانیه طول بکشه،خداخوشش نمیاد".گفتم:"نه اون برای خونه است،روی موتورفرق داره!".حمیدکه فهمیده بودازروی شوخی قهرکردم سرعت موتوررازیادکرد. من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:"باشه عزیزم،اشتباه کردم.دوستت دارم،آشتی کردم!". ازنیمه راه ردنشده بودیم که وسط راه بدبیاری آوردیم وموتورپنچرشد. خداخیلی رحم کرد.نزدیک بودهردوباموتورزیرماشین برویم.وسط جاده مانده بودیم ودربه دردنبال کمک میگشتیم.کنارموتورپنچرشده ایستاده بودم.حمیدکمی جلوتردست بلندمیکردکه یک نفربه کمک مابیاید. بامکافات یک وانت جورکردیم.حمیدموتوررابه کمک راننده پشت وانت گذاشت.اولین آپاراتی پنچری راگرفتیم ودوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی ازماپذیرایی کردومجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم.وقتی سوارموتورشدیم که برگردیم غروب شده بود.هردوازشدت سردی هوایخ زدیم. دست وپاهای من خشک شده بود.وقتی پیاده شدیم نمیتوانستم قدم ازقدم بردارم.چشم هایم مثل دوتاکاسه خون سرخ شده بود.هرکسی میدیدفکرمیکردیک فصل مفصل گریه کرده ام.تاحالاچنین مسیرطولانی راباموتورنرفته بودم.باهمه سختی این اتفاقات رادوست داشتم.این بالابلندی هابرایم جذاب بود. تعطیلات عیدکه تمام شدسیزده به درباخواهروبرادرهای حمیدبه "امامزاده فلار"رفتیم.خیلی خوش گذشت.کنارچشمه آتش روشن کرده بودیم وکلی عکس انداختیم.حمیدبابرادرهایش والیبال بازی میکرد.اصلاخستگی نداشت. بقیه میرفتندبازی میکردندوده دقیقه بعدمی نشستندتااستراحت کنندولی حمیدکلاسرپابود.دیگرداشتم امیدوارمیشدم این زندگی حالاحالاروی ناخوشی ودوری رانخواهددید. هنوزچندروزی ازفضای عیددورنشده بودیم که حمیدگفت:"امسال قسمت نشدبریم جنوب.خیلی دوست دارم چندروزی جوربشه بریم برای خادمی شهدا."گفتم:"اگرجوربشه منم میام چون هنوزکلاسامون شروع نشده". همان لحظه گوشی رابرداشت وبا"حاج محمدصباغیان"معاون ستادراهیان نورکشورتماس گرفت. حاجی ازقبل حمیدرامیشناخت.مثل همیشه خیلی گرم باحمیداحوالپرسی کرد.وقتی حمیدگفت نامزدکرده ودوست داردبامن برای خادمی به جنوب بیایدحاجی خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بودکه طبق هماهنگی باحاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان هابه مناطق میرفت نیروی امدادگرنیازبود،من قبول کردم که خادم امدادگرباشم. دوست داشتم هرکاری ازدستم برمی آیددرراه خدمت به شهداوزایران راهیان نورانجام بدهم.حمیدهم درمنطقه"دهلاویه"مقتل شهیددکتر"مصطفی چمران"به عنوان خادم مشغول شد. هرروزاول صبح سوارآمبولانس میشدم وهمراه کاروان هامناطق رادورمیزدیم این چندروزجورنشدحمیدراببینم. باتوجه به شرایط آب وهواتعدادکسانی که مریض میشدندیابه کمک نیازداشتندزیادبود.سخت ترازرسیدگی به این همه زایرتکان های آمبولانس بودکه تحمل آن برای من خیلی دشواربود. نزدیک به شانزده ساعت درطول روزازاین منطقه به آن منطقه درحال رفت وآمدبودیم.شب که میشداحساس میکردم استخوان های بدنم درحال جداشدن است. شب آخرباآمبولانس به اردوگاه شهیدکلهرآمدیم.اردوگاه تقریباروبه روی دوکوهه ورودی شهراندیمشک قرارداشت. باحمیدقرارگذاشته بودم که آنجاهمدیگرراببینیم.تانیمه های شب بیمارداشتیم ومن درگیررسیدگی به آن هابودم.اوضاع که کمی مساعدشدازخستگی سرم راروی درآمبولانس گذاشتم.پاهایم آویزان بود.آن قدر بدنم کوفته وخسته بودکه متوجه نشدم چطور همان جابه خواب رفتم. ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌱 نزدیک اذان صبح باصدای مناجات زیبایی که درمحوطه اردوگاه پخش میشدبیدارشدم. تاچشمهایم رابازکردم حمیدرادیدم؛روبه روی من کنارجدول نشسته بود.زیرنورماه چهره خسته حمیدبالباس خادمی وکلاه سبزرنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود. پرسیدم:"حمیدجان ازکی اینجایی؟چرامنوبیدارنکردی پس؟"گفت:"تقریباسه ساعتی هست که رسیدم.وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم.اینجانشستم هم مراقبت باشم هم توراحت استراحت کنی." لبخندزدم وگفتم:"بااینکه حسابی بدنم کوفته شده واین چندروزدوسه هزارکیلومتربااین آمبولانس راه رفتیم ولی حالاکه دیدمت همه خستگیام رفت.بخوای پای پیاده تاخوداهوازهم باهات میام!" همراه هم درهمان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی اززیباییهای همسایگی باشهداکه درشهرخیلی کمترتوفیق آن نصیب انسان میشودنماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم.درست مثل شنیده های مااززمان جنگ همه برای رسیدن به صف نمازجماعت ازهم سبقت میگرفتند. بعدازنمازصبح حمیدبه خاطرکارهایی که باقی مانده بودبه دهلاویه برگشت تافرداسمت قزوین حرکت کند،امامن چون کلاس داشتم همان روزازاندیمشک سوارقطارشدم وبه تهران آمدم تابعدبااتوبوس به قزوین برگردم. ازجنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولدحمیدفکرمیکردم.دوست داشتم اولین سالروزتولدحمیدکه من کنارش هستم برایش یک جشن تولدخودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روزتولدحمیدساعت پنج صبح بودکه باهول ازخواب پریدم.عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.دهانم خشک شده بود.خواب خیلی عجیبی دیده بودم:"آقایی بایک نورانیت خاص که مشخص بودشهیدشده میخواست یک چیزی به من بگوید.درتلاش بودمنظورش رابرساند. "تاخواست حرف بزند،بیدارشدم.چهره ی شهیدراکامل به یادداشتم.خیلی ذهنم درگیراین بودکه حرف این شهیدچه بودکه نشدمن بشنوم. باحمیدقرارداشتم که به مناسبت تولدش به مزارشهدابرویم. مراسم تولدش راکنارشهدابرده بودیم؛خودش بودوخودم وشهدا.برایش کیک خریده بودم.وقتی رسیدیم حمیدطبق معمول رفت سرمزارشهیدحسین پور.میدانستم میخواهد بارفیقش خلوت کند. همان ردیف راآهسته قدم زنان جلوآمدم.کیک به دست به قاب عکس بالای سرمزارهانگاه میکردم.هرکدامشان یک سن وسال،یک تیپ ویک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند.چشم هایشان پرازامیدبود. درعالم خودم بودم که یکهوخشکم زد.چشمهایم چهارتاشد. یکی ازعکس هاهمان شهیدی بودکه من داخل خواب دیده بودم.دقیقاهمان نگاه بود؛شهید"اردشیرابراهیم پور"جذبه خاصی داشت.همیشه درسرم میچرخیدکه این شهیدمیخواهدیک چیزی به من بگوید.نگاهش پرازحرف بود. بعدازآن هربارمزارشهدامیرفتیم،حمیدمیرفت سرمزارشهیدحسین پور،من هم میرفتم سرمزاراین شهید.بااینکه متوجه نشدم حرف شهیدچه بودولی همیشه سرمزارش آرامش خاصی داشتم. بعدازخواندن فاتحه وزیارت شهدابه سمت فضای سبزنزدیک گلزارآمدیم وروی چمنها نشستیم.کیک راگذاشتیم وسط وعکس انداختیم. وقتی داشت کیک رابرش میداد،سرش رابلندکردوچشم درچشم به من گفت:"فرزانه ممنون بابت زحماتت.میخواستم یه چیزی بگم میترسم ناراحت بشی." هری دلم ریخت.تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم رانتوانستم قورت بدهم.فکرم هزارجارفت.بادست اشاره کردم که راحت باشد.خیلی جدی به من گفت:"فرزانه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی!". این حرف راکه شنیدم انگارخانه خراب شده باشم.نمیدانستم باخودم چندچندم.گفتم شایدبه خاطربرخوردهای اول محرم شدنمان دل زده شده.به شوخی چندباری به من گفته بودتوکوه یخی ولی الان خیلی جدی بود.گفتم:"چطورحمید؟من همه سعیم رومیکنم همسرخوبی باشم" چنددقیقه ای درعالم خودش فرورفته بودوحرفی نمیزد.لب به کیک هم نزد.بعدازاینکه دیدمن مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم ازآن حالت جدی خارج شد.پقی زدزیرخنده وگفت:"مشخصه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی.توبالاترازاون چیزی هستی که من دنبالش بودم!توفوق العاده ای!"شانس آورده بودمحضرشهدابودیم وجلوی خلق ا...والاپوست سرش رامی کندم! خیلی خوب بلدبودچطوردلم راببرد.روزبه روزبیشتروابسته می شدم.نبودنش اذیتم میکرد،حتی همان چندساعتی که سرکارمیرفت خودم رابادرس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تانبودنش راحس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت بایدبرای حضوردریک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهدمیرفت.هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم.هردوره ای که میگذاشتندتشویقش میکردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمیدواقعاسخت بود. ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌱 شانزدهم اردیبهشت به جشن تولدریحانه برادرزاده حمیدرفته بودیم.فردای روزتولدبااینکه دیرشده بودولی تاخانه ماآمد،اززیرقرآن ردشد.بعدهم خداحافظی کردورفت. همین که پشت سرحمیدآب ریختم ودرحیاط رابستم دل تنگی هایم شروع شد.همان حالی راداشتم که حمیدموقع سفرراهیان نوربه من میگفت.انگارقلب من راباخودش برده بود.دوسه باردرطول مسیرتماس گرفتیم.چون داخل اتوبوس بودنمیتوانست زیادصحبت کند.فردای روزی که حرکت کرده بودهنوزازروی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت. گفت:"اینجایه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.اومدم کناراون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده."گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رابرداشتم بوکردم وگفتم:"خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنارهمون بوته یاس!". تقرییاهرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تالحظه ای که به خانه برمیگشتم. حمیدهم ازدوره وآموزش هایی که دیده بودمیگفت.ازهفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من وپدرومادرش شده بود.هربارتماس میگرفت میپرسید:"دیدن بابامامان رفتی؟"ازعمه یاپدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پرازدل تنگیش راحس میکردم.یک ماه ونیم درنهایت سختی گذشت. برای چندروزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودترحمیدراببینم. صبرهردوی ماتمام شده بود.ازمشهدکه سواراتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکندوکی میرسد.احساس میکردم این اتوبوس راه نمی رود.زمان خیلی دیرمیگذشت ومن صبرازکف داده بودم. هربارتماس میگرفتم میپرسیدم :"نرسیدی حمید؟"میگفت:"نه باباهنوزنصف راه مونده!"این طورجاهادوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادندتااین همه انتظارنکشیم. یک سری کارعقب افتاده داشتم که بایدتاقبل ازرسیدن حمیدانجام می دادم.هشت صبح باعجله ازخانه بیرون زدم.انقدرعجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد. بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرارگذاشتیم.همدیگرراکه دیدیم فقط توانستیم دست همدیگررابگیریم وروی صندلی بنشینیم. دوست داشتم یک دل سیرحمیدراببینم.تادست من راگرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:"یعنی این مدت که من نبودم،حلقه نمی انداختی؟"حساب کتاب همه چیزراداشت. میخواست من راهمه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه ی مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمیدمی ساخت. باهزارترفندمتوجهش کردم که به خاطرذوق وشوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است. دلم برای همه چیزتنگ شده بود؛برای پیاده راه رفتن هایمان؛برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید. دوست داشتم این چندروزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتاقزوین آمده بود،لحظه ای ازهم جدانباشیم.عمه باحمیدتماس گرفت وگفت ناهارتدارک دیده ومنتظرماست. ناهارراکه خوردیم،حمیدچمدانش رابازکرد.کلی سوغاتی برایمان آورده بود.برای من هم چنددست لباس خریده بود.لباس هاراداخل چمدان مرتب تاکرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودوبهشان عطرزده بود. عمه تااین همه خوش سلیقگی حمیدرادیدبه شوخی گفت:"باورم نمیشه که توهمون حمیدی باشی که دوره ی مجردی ازخریدواینجورکارهافراری بودی.دست به سیاه وسفیدنمیزدی.آخه حمید!دختربایدلباساشوخودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی! "تاعمه این راگفت،همه زدیم زیرخنده.مشخص بودکلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیندچطورمی تواندمن راخوشحال کند. بااینکه هوابه شدت گرم بود،ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بودراباهم گذراندیم. جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم.حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولروسایه اتاق های خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه ی لحظات راکنارهم باشیم. برخلاف روزهایی که دوره بود،این یک هفته خیلی زودتمام شد.بایدبرای ادامه ی دوره به مشهدمی رفت.جدایی باردوم خیلی سخت تربود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمیدناراحتی نکنم،چون میدانستم شغل حمیدازاین ماموریت هاودوره هازیاددارد.اگرمیخواستم برای هرخداحافظی آه وناله سردهم روی اراده ی حمیداثرمنفی میگذاشت. چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم.حمیدراکه راه انداختم،همان جاداخل حیاط کنارباغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم:"ماشانس نداریم.اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییزوزمستون،به خاطرکوتاهی روزهاوهوای سردنمیتوانستیم زیادکنارهم باشیم.حالاهم که روزهابلندوهواخوب شده حمیدکنارم نیست ودوره داره." روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت.درذهن خودم خیال بافی میکردم.میگفتم اگرحمیدالان بودباهم میرفتیم"چهل ستون". ادامه دارد... 📚 @shahidsarjoda