🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
#یادت_باشد🌱
#قسمت_31
گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخوبه بریم؟"گفت:"دوست دارم بریم قم!"پیله کرده بودبرای سال تحویل کنارحرم حضرت معصومه سلام ا...الیهاباشیم.گفتم:"حمید!آخرسال
جاده هاشلوغه،ماهم که ماشین نداریم.سختمون میشه.
"گفت:"توازپدرومادرت اجازه بگیر،خودش جورمیشه.من توروازحضرت معصومه سلام ا...الیهاگرفتم.میخوام بریم تشکرکنم."
ازپدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم وبرگردیم.
روزبیست ونه اسفندآفتاب نزده راه افتادیم،میخواستیم قبل ازاینکه ترافیک بشودبه یک جایی برسیم،ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛انگارهمه نیت کرده بودندلحظه ی تحویل سال کنارحرم باشند.باهزارمشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دوبعدازظهرحرم بودیم.
وقتی خواستیم برای زیارت ازهم جدابشویم،اصلاحواسمان نشدیک جای مشخص قراربگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنارهم باشیم.فکرکردیم گوشی هست ومی توانیم بعدزیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان وگم کردن همدیگرهمان!
گوشی هاآنتن نمی داد.چندبارصحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم اوهم گوشه به گوشه دنبال من است.انگارقسمت نبوداولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنارهم باشیم.
قبل ازاینکه جداشویم،عینک دودی زده بودم.حمیدتمام این مدت دنبال یک خانم چادری باعینک دودی میگشت،غافل ازاینکه من عینکم رادرآورده بودم.
من هم ازبس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم رااین طرف وآن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
کنارحوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی هادرست شدوماتوانستیم یک ساعت ونیم بعدازسال تحویل همدیگرراپیداکنیم.تاحمیدرادیدم گفتم:"ازبس هوش وحواسم به پیداکردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد."جواب داد:"من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه ی تحویل سال کلی دعاکردم برای زندگیمون."دستش رامحکم گرفته بودم.
نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.آن قدرشلوغ بودکه نشدجلوتربرویم.
همان جاداخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:"خانم!خانمم روآوردم ببینی.ممنونم که منوبه عشقم رسوندی!"
تقرییاغروب شده بود.آن موقع نه رستورانی بازبود،نه غذایی پیدامیشد.آن قدرخسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم.
چندتابیسکوییت گرفتیم وبرای برگشت سوارتاکسی به سمت میدان"هفتادودوتن"راه افتادیم.قرارگذاشته بودیم تاشب خانه باشیم.
چندباری ازاین که به خاطرشلوغی وگم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم،عذرخواهی کرد.برای قزوین ماشینی نبود.ناچاراسواراتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بدجوری ضعف کرده بودم.بااین گرسنگی،بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن راداشت.
حمیدباخنده گفت:"توزن کم خرجی هستی.من ازصبح نه به توصبحونه دادم،نه ناهار.برای شام هم که میرسیم قزوین.اگرانقدرکم خرج باشی،هرهفته میبرمت مسافرت!"مسافرت های یک روزه این مدلی زیادمیرفتیم.
ازقم که برگشتیم،عیددیدنی ودیدوبازدیدهاشروع شد.حمیدبرای من مانتوشلوارگرفته بود.مثل همیشه شیک ترین لباس هاراانتخاب کرده بود.
زیادازاین
مرام هامی گذاشت.معمولاهدیه برای من لباس یاشاخه ای گل طبیعی میخرید.من هم برایش عطروادکلن گرفتم.همه مدل عطروادکلن استفاده میکرد؛
ازعطرهایی مثل گل یاس وگل محمدی تاادکلن هایی مثل فرانس وهالیدی ولاو.عیدآن سال حمیدحسابی تیپ زده بود؛کت وشلوارباعینک دودی.ساعتی هم که من به عنوان کادوی روزعقدبرایش خریده بودم،انداخته بود.
پنج شنبه،دوروزبعدازتحویل سال باهمان تیپ رفته بودهییت.
نصفه شب بودکه بامن تماس گرفت.ازرفتارهم هییتی هایش تعریف میکرد.دوستانش بیشترحمیدرادرلباس جهادی یالباس خادمی دیده بودندتاباکت وشلواروآن اندازه اتوکشیده.گفت:"بچه های هییت کلی تحویلم گرفتن.کتم رامیگرفتندمیپوشیدندوسربه سرم میگذاشتند!"
ازخوشحالی حمیدخوشحال بودم.موقع خداحافظی گفتم:"فردابریم بویین زهرا،خونه ی خاله فرشته؟
"حمیدگفت:"باشه بریم،ماکه بقیه اقوام رورفتیم،خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم.خوشحال میشه حتما."
صبح زنگ خانه راکه زد،سریع بابقیه خداحافظی کردم،کفش هایم راپوشیدم ودم دررفتم.حمیدگفت:"سوارشوبریم!
"گفتم:"حمید
جان!شوخی نکن.میخوایم بریم بویین زهرا.چهل کیلومترراهه.موتورروبذارخونه باماشین میریم."
هرچه گفتم،قبول نکرد.گفت:"باموتوربیشتر
می چسبه.
"ترک موتورکه نشستم،مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید،بریم راست،الان بروچپ،به میدون نزدیک میشیم،سرعت گیرنزدیکه،سرعتت روکم کن،اون آدموببین،گربه روله نکنی،..."ازروی استرسی که داشتم این حرف هارامیزدم.نگران بودم اتفاقی بیفتد.
ادامه دارد...
📚 @shahidsarjoda