(مقنعه ی سفید به جای تور عروسی)🌱
هفده اسفند ۵۷ازدواج کردیم.برای خرید عروسی که می رفتیم ،هر دو فقط یه حلقه برداشتیم،برای لباس عروس هم رو هر چی دست میگذاشتم میگفت این نه ،خیلی بده،زشته،و گفت لباست با من،رفت به خیاط پارچه سفید داد که یه بلوز سفید بدوزه تا من زیر لباس عروسی که تهیه کرده بود و بیشترش تور بود بپوشم،به جا تور سر هم یه مقنعه سفید داده بود خواهر دوستش بدوزه ،وقتی برام آوردشون،گفتم اینا چیه آخه ،یکم بغض کردم گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت نه با اینا خیلی قشنگتری،منم اینقدر دوستش داشتم ،چشم بسته همه چیز رو قبول می کردم،خانوادم گفتن اینکارا چیه میکنه ،منم گفتم هم اون اینجور دوست داره هم من.
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️(به جهازم ایراد گرفت،گفت خیلی زیاده!)
مراسم عقدمون هم خیلی ساده بود ،کل مهمونامون ۳۰،۴۰نفر بود،برای زندگی هم طبقه ی بالای خونه یکی از دوستاش رو گرفتیم که یه سالن، یه اتاق و یه تراس بزرگ داشت،جادار بود ،منم جهاز کامل برده بودم و روزی که داشتیم جهاز می چیندیم،هی سرشو تکون میداد،میگفتم
چی شده؟میگفت هیچ کدوم ازینا بدردمون نمی خوره،گفتم مگه میشه،گفت حالا من بعدا بهت میگم زندگی یعنی چی،و واقعا ساده زیستی رو دوست داشت و تو زندگیمون پیادش کرد.همیشه می گفت اثاث های ما زیاده و پایین ترا اینجوری زندگی نمی کنن،امام اینجوری زندگی نمی کنه. میگفت ،مبل زیاده،تخت نیاز نیست رو زمین میخوابیم ،یخچال فریزر نیازی نیست یه یخچال کوچیک کفایت می کنه...
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
به باباش گفت عروسی پسرت مبارک!🌱
فردای عقد منتظر بودیم که باباش برا تبریک،بیاد خونمون،که نیومد،و تصمیم گرفت خودش بره به باباش سر بزنه،گفت بزار من برم بگم بابا عروسی پسرت مبارکت باشه،و خندون خندون برگشت خونه،بهش گفتم چی شد،گفت هیچ اثری نکرد بهش که پاشه بیاد ،گفتم عیب نداره
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
👌🏻(با شروع انقلاب موسیقی و هنر رو کنار گذاشت)
🔴با شروع انقلاب کلا موسیقی و هنر رو کنار گذاشت و از صبح تا شب تو کمیته کار می کرد،و کم کم تصمیم گرفتیم به لبنان هجرت کنیم،همیشه میگفت یه حسی درونم میگه ،یه اتفاقی برای ایران میفته،و باید خودمون رو برای دفاع از کشورمون آماده کنیم،هر چی بهش میگفتم همه چی تموم شد،می گفت نه نمیزارن اینجور راحت زندگی کنیم.
واسه همین قرار شد یه جای کوچیک بگیریم که فقط اثاثمون رو بزاریم توش،و چون میدونستیم خونواده هامون مخالفت می کنن ،نگفتیم بهشون،و یواش یواش وسایلمون رو فروختیم و به خونه ی کوچیکتر رفتیم.ماشین لباسشویی رفت،تخت و مبل رفت،فریزر رفت و شد یه زندگی ساده که تو یه اتاق جا شد .
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙پدر شهید :
🔴به انقلاب خوردیم و مجید گفت میخواهم بروم لبنان چریکی یاد بگیرم. گفت: دیگر هنر به درد ما نمیخورد. باید کار دیگری بکنم. باید بروم یاد بگیرم و بیایم یاد بدهم. چون هیچکس در ایران بلد نیست. باید یاد بگیرم که یکباره یک عده زیادی کشته نشوند.
یک سال هم آنجا بود تا یاد گرفت و برگشت اینجا آموزش میداد...
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
عشق حلال سختی ها
⭕بعد از رفتن به سوریه تو یه پادگان بزرگ خارج از شهر دمشق ساکن شدیم،که خانوما رو از آقایون جدا کردن و بعد از یه هفته آموزش ها شروع شد.و آموزش ها خیلی سنگین بود که خیلی از خانوم ها طاقت نیاوردن ،و برگشتن. اینقدر مجید خوب بود و آگاهیش در این زمینه بالا بود که گفتن مجید به خانوما آموزش بده،و دید که خیلی از خانوما از پس آموزشا برنمیان،دیگه فقط من یه خانوم موندم بین اون همه مرد و موقع آموزشا دیگه به منم رحم نمی کرد،هر چی اشاره می کردم که بابا دارم میمیرم،از نفس افتادم،اصلا به روش نمیاورد.دیده بود که مخالف سوریه رفتن بودم،مخالف فروختن اسباب اثاثیمون بودم،اما به خاطر علاقم بهش چشم بسته رفتم دنبالش،واسه همین مطمئن بود که از پس این کارم به خاطر دوست داشتنش،برمیام.
یه روز خیلی حالم بد شد جوری که یکی دو روز بستری شدم ،بعد که برگشتم پادگان،گفت یه چند روزی برو ایران ،چون یک سال و نیم بود اونجا بودیم و دو بار فقط با خانوادم تونسته بودم تماس بگیرم و به شدت دلتنگ بودم،گفت برو خانوادتو ببین و شارژ شو دوباره برگرد.که دیگه بلیط خرید برام و تو فرودگاه فقط منو نگاه می کرد،خیلی می ترسید دیگه بر نگردم،به من گفت تو به من انرژی دادی که من اینجا موندگار شدم ،منم یه هفته ایران موندم و دوباره برگشتم پیشش.گفت به مامانت گفتی اینجا چی می کشی؟گفتم نه ،گفت اگه مامانت بدونه من اینجا با تو دارم چی کار می کنم ،سر رو تنم نمیزاره باقی بمونه.بعد از برگشتنم به پادگان ادامه ی آموزش ها رو دیدیم که دیگه کم کم زمزمه ی جنگ ایران و عراق شروع شد .
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
____
👌🏼(غر میزدم اما لبخندش آبی بود رو آتیشم)
✋🏻برگشتیم ایران ،دو سه روز خونه ی پدرش موندیم تا جا پیدا کنیم،گفت یه جا پیدا کردم،منم خوشحال شدم گفتم کجا؟گفت بریم نشونت بدم ببین چه جایی پیدا کردم،خوشت میاد،دیدم داره کوه های دربند رو نشون میده،وسط کوه های دربند یه دهی بود به اسم پس قلعه ،اونجا یه اتاق گرفته بود ،یه راهروی باریک و یه آشپزخونه به اندازه یک اجاق گاز .گفتم اینجا؟گفت اره مگه چشه؟من نگران واکنش مامان بابام بودم که اینجا رو ببینن چی می خوان به من بگن.غر میزدم بهش اما اینقدر چهرش بهم آرامش میداد اینقدر دوستش داشتم ،که من غر میزدم ،اون لبخند میزد انگار آبی رو آتیش بود.کارشم کلانتری تجریش بود و نزدیک به خونه،برای هر خریدی منم باید تا تجریش میومدم،برای ما که حرفه ای بودیم ۴۵دقیقه تو راه بودیم.روزا هم که تنها بودم اونجا،شبام گاهی شیفت بود و تنها میموندم،یه پنجره داشت که میتونستم ببینم بیرون رو،تا یکی میومد خوشحال میشدم که مجید برگشته .اولین باری که مامانم اومد نذاشتیم پیاده بیاد،به خواهرم گفتم با تله سی بیارش،که مامان اگه پیاده بیاد غصه می خوره که من چه جوری این راه رو میام.تا اونجا رو دید شروع کرد که پسر این چه بلایی سر دختر من داری میاری ،دختر منم هیچی نمیگه،دلت به حالش بسوزه،میگفت خبر نداری مامان،که دخترت چریک شده،یه چریک به تمام معنا.مامانم هم که می دید من راضی ام مجبور بود که چیزی نگه.
🔸اما زندگیمان شرایط عادی نداشت،مجید می گفت الان برای این انقلاب ،خیلی کار داریم .
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شھادت مرگـ انسانهای زیرڪ و هوشیار است کھ نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل چیزی عایدشان نشود .♥!
#رهبرانقلاب🌿
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠 یک روز آمد گفت بابا من میخواهم بروم جبهه. گفتم چی کار کنی؟
🔹 گفت جبهه بروم. گفتم به قیافه من و خودت نگاه کن، اصلا به ما میآید؟ من اجازه نمی دهم بروی. کمی فکر کرد و گفت: ایرادی نداره، من نمیرم ولی شما بیا با هم برویم یکی از این هتلهایی که جنگزدهها در آن زندگی میکنند. میخواهم با دختر ۱۲سالهای آشنایت کنم که دشمن بلایی سرش آورده که تحمل شنیدنش را هم نداری. اگر من نروم از حق او دفاع کنم، آنها که مشغول تجارت هستند نروند، آنها که به دنبال پست و مقام سیاسی هستند نروند، تو هم که سنت بالاست و نمیتوانی بروی، چه کسی از حق این دختر دفاع کند؟» این روایت پدر مجید است از روزی که مجید رضایتش را برای رفتن به جبهه جلب کرد و برای یک ماموریت ۴۵روزه راهی شد.
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️۱۲خرداد ۱۳۶۰، آبادان. شهری که برای مجید آشناست. پدرش میگوید بارها از طرف پالایشگاه عید نوروز برای اجرای برنامه به آنجا دعوت شدهاند و مردم آبادان روزگاری برای امضا گرفتن از مجید صف میکشیدند. اینبار اما مجید برای امضا دادن راهی نشده بود. او به آبادان رفته بود تا از خاک مردمش دفاع کند. او به آبادان رفته بود تا اینبار، با جانش، در آخرین نقشش به زیبایی هنرنمایی کند.
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(بی صبرانه منتظر بودم تا ببینمش اما نیومد)✋🏻
🎙همسر شهید :
🔴۱۲خرداد ۶۰ شهید شد که ۱۵ام آوردنش تهران.
وقتی رفت منطقه ،من خونه بابام بودم و مجید ۴۵ روز تو منطقه بود که تو اون ۴۵ روز یه بار با هم صحبت کردیم و گفته بود که برای مرخصی میاد ،تو حال و هوای اومدنش بودم و خیلی خوشحال ،حتی می گفتم اگه مرخصیش دو سه روز باشه هم مهم نیست ،فقط دلم می خواست ببینمش حتی کوتاه.یه روز بابام اومد خونه و گفت یکی از دوستای مجید گفته مجید زخمی شده،به همه ی بیمارستانای تهران زنگ زدم ولی گفتن به این اسم و مشخصات کسی نیست.پدر عصری دوباره اومد خونه ،گفتم بابا میگین زخمی شده ،تو هیچ بیمارستانی همچین اسمی نیست،بابام گفت بیا بشین،دستشو گذاشت رو صورتم گفت دخترم دیگه هر کار بکنی بی فایدست،من فک کردم دستش یا پاش قطع شده یا چشمشو از دست داده،گفتم بابا اشکال نداره،فقط خودش باشه،گفت نه دخترم،مجید شهید شده،اینو که گفت دیگه چیزی یادم نیست و سه روز ،یعنی تا روزی که بیارنش تهران به خاطر شوک عصبی کاملا تکلمم رو از دست دادم...
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠خواب پدر شهید :
⭕️یک شب زنگ زد که من دارم برای مرخصی میآیم. همه خوشحال شدیم. من خوابیده بودم، خواب دیدم مجید در یک چادر بود. چند نفر آمدند، مجید خواب بود، یک نفر اسلحه را در آورد و گذاشت روی سینه مجید و شلیک کرد. من بیدار شدم و به همه گفتم مجید را کشتند. هر کس یک چیزی گفت. گفتند زنگ زده و دارد میآید. گفتم دیگر نمیآید. شهیدش کردند و جواب آن دختر را داده. یک تیر در سینهاش زدند اگر دیدید دو تا تیر خورده بدانید این خواب بیخود بوده. وقتی او را آوردند دقیقا در سینهاش تیر خورده بود.
آبادان شهید شد...💔
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همیشه همپای تو بودم اما تو تنها رفتی…
💔
🎙همسر شهید :
☑️مجید هیچی نداشت از دنیا که وصیت کنه،یکی از دوستاش تعریف می کرد که تو جبهه داشت نامه می نوشت،بهش گفتم برای کیه،گفت برای خانومم مینویسم.اما آخرش نامه رو پاره کرد،ازش پرسیده که چرا پاره کردیش،گفت نمی خوام سیمین بعد از من چیزی داشته باشه ازم که بزاره جلوش غصه بخوره.
خیلی خوابشو میبینم،باهاش درد و دل می کنم،عکسش همیشه جلو چشممه.همه دور و بری هام بهم میگن تو دیوونه ای،میگن بسه،اون بیچاره هم اون دنیا خسته کردی.
الانم فقط امید دارم به اون دنیا .به خاطر امیدم دارم تحمل می کنم.زندگیم اصلا عادی نبود.انشاالله اون دنیا آرامش داشته باشم.دور و برم شلوغه اما ته دلم خیلی تنهام.واقعا تنهام.یعنی روزا و ساعتایی که میگذرونم فقط به امید اون دنیاست.فقط می خوام یکبار دیگه ببینمش،من لیاقت اینو ندارم که برم پیش مجید،
ولی همیشه میگم لااقل بیا استقبالم .بهش میگم قرار ما این نبود بی معرفت ،منو همه جا دنبال خودت کشوندی ولی آخرش تنهام گذاشتی،بهش میگم من همپای تو اومدم،هر کاری گفتی کردم،هر جایی گفتی اومدم،به خاطر تو اومدم،اما آخرش منو جا گذاشتی،رفتی.
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱(خوشحالم که پله ای بودم برای بالا رفتن مجید)
🎙 همسر شهید :
من خیلی تو اون زندگی سختی و عذاب کشیدم که همه رو میزارم به پای دوست داشتن بیش از حدم،اما وقتی رفت عذابم بیشتر شد،خیلی سختی کشیدم با رفتنش.
اگه کاری نتونستم بکنم ولی تونستم پله ای باشم برای مجید.از خیلی خواسته هایم گذشتم که سد نباشم برای مجید و الان خوشحالم که پله شدم براش تا به اونجایی که خواست برسه.
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کتاب آخرین نقش 📖
درباره شهید مجید فریدفر ❤️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📖بخشی از کتاب آخرین نقش :
🎥مجید یک هنرمند بود؛ از کودکی آکروبات میکرد، فیلم بازی میکرد، موسیقی مینواخت، اما از همه بهتر، هنر خوب زندگی کردن را بلد بود. هنر مهربانی کردن، هنر خوب بودن و دوست داشتن، هنر مصمم بودن و محکم ایستادن و از همه مهمتر هنر بندگی کردن و دل سپردن و در راه اعتقاد و عشق جان دادن.»
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴هنگام شهادت ،پدر یاد حرفهای مردی میافتد که گفته بود: «پسر کوچکترت مجید، قدرش رو بدون، من تو چشماش یه چیزی میبینم که شماها نمیبینید. توی مسجد اشک اون بچه من رو بیتاب کرد. اون بچه برکت خداس، یه برکت خاص برای تو...
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔵مجید حالا سالهاست که در قطعه ۲۵ بهشت زهرا آرمیده. در همسایگی شهید احمد کشوری. اما به اندازه همسایهاش شناختهشده نیست و کمتر کسی از سرنوشت متفاوتش اطلاعی دارد. او که روی سنگ قبرش هم هیچ نشانی از گذشتهاش دیده نمیشود، تنها یکی از هزاران ستاره آسمان ایران است که قصه زندگیاش متفاوت از روایت معمول از زندگی شهدای دفاع مقدس است ...
شادی روحپاکش#صلوات🌷
✔️(قصه شهید مجید فریدفر)
#پایان
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ بسیار زیبای
#برپاخیز
ویژه دهه فجر انقلاب اسلامی 🇮🇷
برای#سرافرازیایراناسلامی و برای
#شادیارواحطیبهشهدایانقلاباسلامی #صلوات🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شهادت
یعنی ...
متفاوت به آخر رسیدن
وگرنه
مرگ پایان همه قصه هاست
#شهادت♥️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌼هرکاری میتوانید بکنید تا جوانها بدانند در جنگ چه گذشت!
✍رهبر انقلاب: این پدیدهها و این فراوردههای تاریخ انقلاب را، تاریخ دفاع مقدّس را قدر بدانید؛ اینها را باید خیلی قدر دانست. بین مردم هم منتشر بشود.این جوانهای ما، نه جنگ را دیدهاند، نه روایت درست و حسابی از جنگ شنیدهاند؛ روایت درست، اینها است؛ این کتابها است؛ هر چه میتوانید کاری کنید که در دسترس جوانها قرار بگیرد [تا] جنگ را بشناسند، بفهمند چه بود، چه اتّفاقی افتاد، و جمهوری اسلامی چیست؛ ملّت ایران چه کسانی هستند.
این طاقت عظیمی که در ملّت ایران وجود دارد برای مواجههی با این امتحانهای بزرگ را دست کم نگیرند. یکی از چیزهایی که ملّتها را همیشه زبون میکند و تحت سلطهی دیگران قرار میدهد، این است که نقاط قوّت ملّتها از چشم خودشان پوشیده بماند؛ نفهمند چه ارزشهایی، چه تواناییهایی، چه نقاط قوّتی در آنها وجود دارد؛ این را نفهمند.
🔺باید ببینند جوانها، بفهمند حادثهی جنگ چه بود و چگونه جوانهای ما بدون سازوبرگ حسابی، بدون تواناییها و پیشآمادگیهایی که معمولاً برای اینجور کارها لازم است، رفتند و چه کردند.1392/07/15
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅قول میدهم کسی شما را نبیند
🔻خاطره ای از شهید مهدی خندان
خدا، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیروهای تهران بود.
ستون بچهها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند.
فاصله ما تا نیروهای دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟»
تنها جملهای بود که از دهان همه شنیده میشد.
شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او میتوانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول میدهم کسی شمارا نبیند.»
بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند.
افراد این ستون از ۱ شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه اینها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.»
🎙نقل از همرزم شهید
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR