eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🦋بعضی از روزهای تلفن همراهش خاموش📴 بود. وقتی دلیلش رو میپرسیدم‌می‌گفت: ارتباطم را با کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای اختصاص بدم... اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم؟! 🎙راوی: همسر شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍂🍃🍂 🍂معمولا با اتوبوس میرفتیم سمت قرارگاه از شهر لاذقیه که میگذشتیم وضع حجاب زنان در این شهرکامل نبود محسن پرده اتوبوس رامیکشید تا چشمش به گناه نیفتد ... 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
یکی از ویژگی‌های محسن که او را از دیگران متمایز می‌کرد، مقید بودنش بود؛ این قضیه بارها به من ثابت شد. به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانه‌ها‌ی مردم سوریه بمانیم یا از آن‌ها به عنوان سنگر استفاده کنیم. هنگام نماز که می‌شد شهید حججی از ساختمان بیرون می‌رفت یا در حیاط به اقامه نمازش می‌پرداخت تا مبادا نمازش شبهه‌ای داشته باشد. راوی: همرزم شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فاطمیون 🔸در یکی از گروه‌های شبکه‌های اجتماعی که محسن هم عضو بود، یک لطیفه درباره افغانستانی‌ها گذاشتم، در مورد لهجه شان! محسن با ناراحتی آمد و خصوصی بهم گفت: «درست نیست در مورد افغانی ها لطیفه بفرستی اونها هم دارن کنار ما تو سوریه می‌جنگن» گفتم: «حواسم نبود.الان چیکار کنم» گفت: «جبران کن.چندتا مطلب در مورد تیپ فاطمیون بذار توی گروه.من هم چند تا عکس از شهداشون و مداحی مرتبط میزارم.» راوی: یکی از دوستان شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
آرامش🌿 با هم اعزام شدیم سوریه. ما را فرستادند منطقه «عبطین». شب بود که رسیدیم آنجا. باید برای اسکان می رفتیم توی یک مدرسه. همان اول کاری، دم در اون مدرسه ،جنازه ی یک داعشی خورد به چشممان. من که حسابی ترسیدم. با خودم گفتم :«این اولشه. خدا آخرشو بخیر کنه.» رفتم توی مدرسه. هنوز داشتم می ترسیدم. محسن اما انگار نه انگار. اسلحه اش راروی دوش انداخته بود و دمِ درِ مدرسه برای خودش نشسته بود. منتظر بود که برود خط. لَجَم در آمده بود. رفتم پیشش و گفتم: «محسن اگه یه مقدار بترسی، عیبی هم نداره ها!» نگاهم کرد و گفت : «آقا حجت، ما اومده ایم واسه ی دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)  برا همین حس می کنم یکی محافظمه. حس می کنم یکی لحظه به لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه.» آرامشی داشت نگفتنی. 🎙راوی: همرزم شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ای 🍃 دعا کن که ما از خستگی و غفلت خوابمان نبَـرَد و از قافله مهدیِ فاطمه جا نمانیم ... 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
داعشی ها منطقه مهم و استراتژیکی را در دست گرفته بودند. خیلی از نیروهایشان را هم جمع کرده بودند آنجا. از طرف سردار عراقی جانشین نیروی زمینی سپاه.به من و محسن دستور رسید.که باید آن منطقه را با تانک بکوبید. برای همین دوتایی با موتور رفتیم پیش سردار تا هدف های مورد نظر را بهمان بگوید. سردار، از روی نقشه جاهایی که باید می زدیم.را یک به یک نشانمان داد. خوبِ خوب توجیه شدیم. خداحافظی کردیم و برگشتیم آماده عملیات شدیم. شب بود. تانک را بردیم روی تپه بزرگی . از آنجا به داعشی ها خوب اِشراف داشتیم. بسم الله گفتیم و رفتیم توی تانک. محسن توپچی بود و من ، کمک کارش. محسن توپ ها را آماده می کرد.و بعد با صدای بلند، یا زینب می گفت. و توپ ها را شلیک می کرد. توپ بعدی و بعدی و بعدی و … آن شب به گمانم بیست و دو توپ شلیک کردیم سمت داعش. فرداش یکی از بچه های عملیات آمد.پیشمان و گفت: «شما دیشب وقتی شلیک می کردید، نمی دیدید که چه اتفاقی داره تو مقرّ داعش میفته. اما ما از توی اتاق عملیات، از روی مانیتور داشتیم همه چیز رو میدیدیم. دمتون گرم کولاک کردید. حتی یکی از توپ هاتون هم به خطا نرفت. همه اش خورده بود به هدف. دیشب شما ضربه اساسی زدید.به داعش.» آن بنده خدا لبخندی زد و دوباره گفت: «دیشب تو اتاق عملیات تنها کسی که بلند نمی شد دست بزنه و هورا بکشه سردار عراقی بود. اونهم جلوی ما رو نداشت.»😄 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
لیلة الفتوح زمانی که داعش قصد دارد شهر العیس را بگیرد محسن و گروهش غوغا می‌کنند و ضربه سنگینی به داعشی‌های آمریکایی وارد می‌کنند. فردای آن روز حاج قاسم سلیمانی را می‌بینند که می‌گوید: دست مریزاد، دیشب کیا روی تانک بودند؟ حسابی شاهکار کردند. حاج قاسم به خاطر شلیک‌های زیاد و دقیق محسن و گروهش، اسم آن شب را «لیلة الفتوح» گذاشت. 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
«وقتی محسن از سوریه برگشت، خانواده‌ی خودم و خانواده‌ی محسن را برای شام به خانه دعوت کردم و ولیمه دادم. آن شب محسن کمی عجیب شده بود. مهمان‌ها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم: «محسن! چیه؟ چرا دستت حالت سوختگی داره؟ چرا صدای منو خوب نمی‌شنوی؟ به من بگو چی شده.» سرش را انداخت پایین و گفت: «وقتی بهت می‌گم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین! به تانک من موشک می‌خوره ولی من هیچیم نمی‌شه» گفتم: «چی شده؟» بغض کرد و گفت: «چند شب پیش که رفته بودیم عملیات، بعد از اینکه چند تا شلیک موفق داشتم، یه موشک اومد خورد به تانک ما. وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو صورتم. همه گفتن که صد درصد من شهید شدم، اما دریغ! فقط دستام این طوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.» بعد با حسرت گفت: «زهرا! لابد یه جای کارم می لنگه و یه جای کارم اشکال داره که شهید نمی‌شم.» او به ملاقات آیت‌الله ناصری می رود و روحیه می‌گیرد. برای اعزام دوم چله جمکران می‌گیرد تا اینکه در شب سی و ششم جواب می‌گیرد و بار دیگر عازم سوریه می‌شود. 🎙راوی: همسر شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
محسن می‌گفت خودتان را با خواندن قرآن آرام كنید و مراقب پدر و مادرم باشید، برادرم هیچگاه یك شهادت عادی از خداوند نمی‌خواست؛ همیشه در دست‌نوشته‌هایش از خدا می‌خواست گوشه‌ای از مصیبت اهل بیت(علیه السلام) را بچشد 💫محسن دوست داشت شهادتش طوری مؤثر باشد كه با رفتنش هدف همه شهدا حس شود؛ بسیار دغدغه ذهنی داشت اینكه همه شهیدان می‌روند و به خصوص شهدای مدافع حرم آن هدفشان درست درك نمی‌شود، واقعاً دوست داشت با رفتنش طوری عظمت بقیه شهدا را نشان دهد. 🎙راوی: خواهر شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فرمانده گروهانش بودم. می دانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلا راضی بودم. حتی اگر می شد سنگ هم جلوی پایش می انداختیم. مدام بهش می گفتم: ؟«محسن، این دفعه دیگه خبری از سوریه رفتن نیست.نمی ذارم بری. بیخودی جِلِز و وِلِز نکن» نیمه های شب بهم پیام میداد چهار پنج بار. هر بار هم پیام های چهار پنج صفحه ای. باید نیم ساعت وقت می گذاشتم و می خواندمشان. براش می نوشتم: «تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفا دیگه تموم کن این مسئله رو!» وقتی می دید زورش به من نمی رسد، پیام میداد: «واگذارت می کنم به حضرت زینب (سلام الله علیها) خودت باید جوابشو بدی». می گفتم: «چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز رو با هم قاتی می کنی؟» می گفت: «برا اینکه داری سنگ می اندازی جلو پام» آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه ی زورش رو زد.تا بالاخره موافقت مسئولان لشکر را گرفت. یک روز کشاندمش کنار و با التماس گفتم.«محسن نرو، تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری.» گفت: «نگران نباش حاجی، اونا هم خدایی دارن، خدا خودش حواسش بهشون هست.» مرغش یک پا داشت. می دانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم، هیچ فایده ای ندارد. می دونستم.تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمی توانست مانعش بشود. چشم هام پر از اشک شد. لبانم لرزید. گفتم: «محسن، چون دوستت دارم.دعا می کنم شهید نشی.» گفت : «چون دوستم داری.دعا کن که شهید بشم». 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روز آخر که می خواست برود سوریه، آمد دیدنم. دست انداختم دور گردنش و گفتم: «آقا محسن. رفتنی شدی ها. یادت باشه حرم بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها) که رفتی من رو دعا کن. موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار.» نگاهم کرد و گفت: «من دیگه برنمی گردم.» گفتم: «این حرف ها چیه؟ تو بچه کوچیک داری. حرف از نیامدن نزن.» دستش رو زد به گردنش و گفت: «این رو میبینی؟» گفتم : «خُب.» گفت: «بابِ بُریدنه!» 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تصویر شهید در پیاده روی اربعین 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شب اعزام ‌ شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍️ به روایت همسر شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
راه ِولایت‌همان‌راه‌علےست . . آخرین‌دست‌نوشتہ‌شهید مدافع ِحرم‌محسن‌ِحججےقبل ازاعزام‌بہ‌سوریہ ِ ♥️ برای ولایت... انشاءالله شهادتم صدق گفتارم را گواهی می‌دهد شک نکنید و مطمئن باشید راه ولایت همان راه علیست رهبر برحق سید علیست والسلام 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خاطره ای از شب اسارت شهید محسن حججی به نقل از ابوامین یکی از فرماندهان میدانی در سوریه👇 شب قبل از ۱۶ مرداد سال ۹۳ برای سرکشی به مناطق عملیاتی به نقطه‌ای رفتم که محسن حججی هم آنجا حضور داشت. از دور مشاهده کردم یک بیل مکانیکی مشغول کار است تا خط را تثبیت کند. خبری از تجیهزات بیشتر نبود. سری به نیرو‌هایی زدم که آنجا حضور داشتند و گفتم با این وضعیت، امنیت اینجا خیلی کم است و موقعیت طوری نیست که از ورود انتحاری‌ها جلوگیری کند. همه آن‌ها غیر ایرانی بودند جز یک نفر که از صحبت کردنش متوجه شدم.  پرسیدم تو ایرانی هستی و به خاطر مسائل امنیتی بهتر است اینجا نباشی (آن روز‌ها ربودن اسیر ایرانی برای داعشی‌ها ارزش زیادی داشت و در دستور کارشان بود). اما هر چه اصرار کردم قبول نکرد با من برگردد عقب. گفت اینجا مشغول تعمیر چند تانک است و اگر بخواهد به عقب برگردد مجبور است ۶۰ کیلومتر بیاید و مجددا صبح ۶۰ کیلومتر دیگر برگردد همین منطقه برای ادامه کارش.  هر چه به آن جوان اصرار کردم راضی نشد با من بیاید و گفت خیلی خسته هستم و همینجا گوشه‌ای می‌خوابم. جالب اینجاست که تنها فردی که فردای آن روز ماند و اسیر شد همان یک ایرانی یعنی محسن حججی بود.» بقیه همه به شهادت رسیدند. این مشیت خدا بود برای اینکه پیامی را با آن حادثه به دنیا برساند.  🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بخشی از✍🏻 🍃برای بانوی صبر السلام ای بانوی سلطان عشق السلام ای بانوی صبر دمشق زیبنبِ دنیا و عقبیِ علی شرح مدح لافتی الا علی در مسیر شام غوغا کرده ایی شهر را آشوب برپا کرده ایی خطبه خواندی از غریبی حسین زنده کردی کربلا در عالمیین گر نبودی کربلایی هم نبود گریه و شور و نوایی هم نبود رنج هایی فراوان دیده ایی خیمه ها، غارت، سواران دیده ایی دیده بودی، حلق و چشم و حرمله گریه کردی پا به پای قافله بسم الله النور... صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیک" وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جدیده عالم دوام ما... چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود...نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم...نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم...به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم... نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد... بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است... عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم... خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم... 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز حالا که دستهایم بسته است می نویسم نه با قلم که با نگاه و. نه با جوهر با خون، رو به دوربین ایستاده ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده ام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این در این خیمه گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه ای و فرمانده ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان، خودت و کلامت غریبید ،ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده ایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.» 📝دست‌نوشته شهید ساعاتی قبل از شهادت🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ منتشره توسط داعش با تیتر «یک پاسدار به اسارت در آمد» به بمب خبری در رسانه‌های جهان تبدیل شد... 🔹‌ زمانی که تمام دوربین های جهان بر روی موضوع اسارت یک پاسدار زوم کرده بودند. محسن حججی با اقتدار و صلابت ؛ بدون هیچ ترسی در چهره یا اغماض در رفتار آبروی سپاه و نیروهای مسلح ایران را خرید. 🔹‌ این کلیپ موج احساسات و عواطف جامعه را برانگیخت و همان روزها هم معلوم بود محسن شهید خواهد شد... 🔹‌ سپاه با توجه به شرایط حاکم بر جامعه سعی داشت محسن را با اسرای داعشی تبادل کند که این امر محقق نشد و داعش در هجدهم مرداد ماه سر از تن او جدا کرد و وی به فیض شهادت نائل گردید. 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه‌ای: خداوند شهید حججی را سخنگوی شهیدان کرد 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بعد از ، زیاد زمین مے خورد . همہ نگران بودند و می گفتند شاید به خاطر اتفاقاٺ این مدٺ مشڪلی براش پیش اومده و نگران بودیم و می خواستیم او را پیش دڪتر ببریم ڪہ شبے بہ خواب یڪے از نزدیڪانمان آمــد وگـفـت : نگران نباشید وقتے داره بازے میڪنه مے دود ڪہ بیاد من ولی امڪانش نیست مے خوره زمین... مشڪلے نداره وسالمہ نگران نباشید... راوی: همسر شهید 🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR