eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چند روز مانده! داخل تعمیرگاه تانک مشغول سرویس تانک‌ها بودند.  چند روزی بیشتر به اعزامشان به سوریه نمانده بود.  پویا مرتب با بچه‌ها شوخی می‌کرد و می‌خندید.  با دست محکم به پشت سرش زدم و گفتم : «چند روز دیگه قراره بریم سوریه شهید بشیم! برای چی اینقدر شوخی می‌کنی و می‌خندی؟» پویا دوباره خندید و گفت: «خوب چه منافاتی داره؟ ! بزار این چند روز که از عمرمون مانده شاد باشیم و بخندیم.» 🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹خرید خانه 🏡 ‌ قرار بود در کمتر از دو ماه برگردد اما آنقدر خرید کرده بود که صدای من در آمد.  پویا گفت: «می‌خوام در این مدت که نیستم هیچ کمبودی نداشته باشید.  تا ماه‌ها بعد از شهادتش هم مواد خوراکی در خانه‌ مان بود.  🎙راوی:همسر شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸ایران، هدف داعش نشستم کنارش و گفتم : «به فکر زن و بچه‌ات هم باش! بیا و از رفتن منصرف شو!» پویا گفت: «اگه از عمق جنایات و وحشیگری‌های داعش خبر داشتی خجالت می‌کشیدی بگی انسانی و بی‌تفاوت بگذری.  اگه ما الان نریم جلوشون بایستیم باید در آینده‌ای نزدیک در همین شهر و در خانه‌های خودمون باهاشون بجنگیم. هدف داعش و همه‌ی کسانی که پشتش ایستادند ایران و انقلاب اسلامی ماست. مطمئن باش عراق و سوریه را که گرفتند هدف بعدی شون رسیدن به ایران هست. با این شرایط باز هم مانع رفتن من میشی؟!» 🎙راوی:برادرهمسرشھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹آماده‌ی رفتن صبح که بیدار شدم دیدم کوله‌اش را بسته است و کنار سالن گذاشته.  نگران و مضطرب شدم . آن را برداشتم تا پنهان کنم .  پویا آمد کنارم . دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «مطمئن باش بدون خداحافظی نمیرم!ساکم را فقط برای این بستم که آماده باشم.» ذوق و شوقش برای اعزام را که می‌دیدم دهانم بسته می‌شد. بغضم را در گلو می‌فشردم و هیچ نمی‌گفتم. رفتنش قطعی بود اما زمان دقیق اعزام مشخص نبود.  نیمه‌های شب از خواب پریدم و دیدم پویا نیست.  رفتم به سالن. نشسته بود کنار سالن و متنی می‌نوشت.  من را که دید پنهانش کرد. فهمیدم وصیت نامه هست، به رویش نیاورد. بغض گلويم را گرفت و به اتاق رفتم .  یه شب زنگ زد و گفت: «آماده باشید بریم بیرون.» شب آخر بود. ما را بیرون برد. در مسیر بازی‌های فکری و اسباب بازی زیادی برای ریحانه خرید.  من گفتم : «چه خبره؟! چرا اینقدر اسباب بازی می‌خری؟ - می‌خوام در این مدت که نیستم سرش گرم باشه و اذیتت نکنه ! 🎙راوی:همسر شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸روز اعزام 💔 یڪشنبه بود.  صبح زود از خواب بیدار شد.  زنگ موبایلش به صدا در آمد. سراسیمه به سمتش دوید.  گوشی را که برداشت بلند گفت: «یا علی! بریم.» قلبم ریخت. فهمیدم بالاخره وقتش رسید.  چشمانش برق می‌زد. شوق و اشتیاق زیاد انرژی مضاعف به او داده بود. رفت سراغ ریحانه تا بیدارش کند.  می‌خواست به بیرون ببردش و ساعتی با دخترش تنها باشد.  آماده‌اش کرد و با هم به خیابان رفتند.  یک ساعتی طول کشید تا برگشتند.  یک شاخه گل خریده بود. به ریحانه داد و گفت: «برو بده مامان و بگو ما خیلی دوست داریما. دمت گرم!» زدم زیر گریه و گفتم «تو هم خوب بلدی از چه راهی وارد بشی.» آمد کنارم و گفت: «توکلت به خدا باشه. می‌دونم به ریحانه رسیدگی می‌کنی. مواظب خودت هم باش و به خودت هم برس.» دقایقی بیشتر به زمان خداحافظی نمانده بود.  دقایقی که آنقدر دلگیر و سخت بود که هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم دلم می‌گیرد و اشک‌هایم جاری می‌شود.  🎙راوی:همسر شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹حرف‌های آخر💔 دیگر مرا شناخته بود. اگر ناراحتی یا مشکلی داشتم خوراکم کم می‌شد و خوابم به هم می‌ریخت.  خیلی سفارش کرد مواظب خودت باش.  من هم گفتم : «اگه می‌خواهی خواب و خوراکم سرجاش باشه فقط بهم پیام بده که حالت خوبه! تا وقتی ازت خبر داشته باشم حالم خوبه.»  درخواست سختی بود. در آن شرایط سوریه حتی پیام دادن هم دشوار بود. به من اطمینان داد تا جایی که ممکن باشد بی‌خبرم نگذارد.  بعد هم دستش را گذاشت دو طرف صورتم و گفت: «خانمم حلالم کن. بدون که سرهمه‌ی قول و قرارهام هستم. بدون که شرایط اونجا مناسب نیست. به خودت برس که حداقل از بابت شما خیالم راحت باشه و نگرانتون نباشم.» رفت خانه‌ی مادر 🌱نشست روبرویش.  مادر پایش دراز بود. خم شد و کف پای مادر را بوسید.  حلالیت خواست و بعد هم خواست تا برایش دعا کند.  مادر دلش رفت. سخت بود برایش وداع با پسررشیدش.  پویا اما تصمیمش را گرفته بود و داشت می‌رفت و ممانعت‌های مادر اثری نداشت.  او را به خدا سپرد و برایش دعا کرد... 🎙راوی: همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹توصیه به نماز جماعت وارد اتاق که شد دید همه‌ی بچه‌ها جداجدا ایستاده‌اند و نماز می‌خوانند. چند نفری هم نمازشان تمام شده و نشسته بودند.  رو به همه کرد و گفت: «یعنی شما پنج شش نفر هیچ کدام همدیگر را قبول ندارید؟!چرا نمازتون را فرادا می‌خوانید؟!» بعد هم خودش پشت سر یکی از بچه‌ها ایستاد به نماز.  بقیه هم آمدند جلو، قامت بستند و نماز جماعت برپا شد.  🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸مهمانی خصوصی🍃 ساعت ده و نیم شب بود که در پادگان مستقر شدند.  پس از جلسه توجیهی قرار شد به زیارت خانم رقیه و حضرت زینب  بروند.  حرم در غربت کامل و بدون زائر بود. 💔 پویا وارد حرم که شد بی‌اختیار به سمت ضریح شتافت. دستانش را در حلقه‌های ضریح گره زد وبه پهنای صورت اشک می‌ریخت.  حال هیچ کدام از بچه‌ها دست خودشان نبود.  همه با هدف دفاع از حریم و حفظ حرمت بانو به غربت آمده بودند و آن زیارت یک مهمانی خصوصی بود میان خانم و مدافعان حرم...🍃 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹خاطره🍃 🔹شوخ طبعے روز دوم استقرارشان در پادگان بود که پویا تصمیم گرفت همانند حاجی‌ها سرش را بتراشد. چند تایی از بچه‌ها هم استقبال کردند.  حمیدرضا اما می‌گفت: «من با سر تراشیده خیلی زشت می‌شم. موهام را فقط کوتاه کن.» پویا یک شانه روی ماشین گذاشت و کمی از موهای حمیدرضا را کوتاه کرد. بعد بدون آنکه متوجه شود شانه را برداشت و یک راه وسط سرش رفت.  حمیدرضا وقتی به خود آمد کار از کار گذشته بود و مجبور شد همه‌ی سرش را بتراشد.  همه‌ی بچه‌ها دلشان را گرفته و بلند بلند می‌خندیدند. 😂 🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸سوغات برای ریحانھ🌸 زیتون‌های سوریه به نام بود.  در آن منطقه هم درخت زیتون زیاد داشت.  زیتون‌ها را که دید به یاد دخترش افتاد.❤️  ریحانه خیلی زیتون دوست داشت.  آن‌ها را چید و در آب ریخت.  هر روز صبح آبش را عوض می‌کرد تا تلخی‌اش گرفته شود.  می‌خواست وقتی برمی‌گردد برای دخترش سوغات ببرد. 🍃 🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر سید محمد رضا حسینی دژبان کل ارتش : وقتی اسم سفر با حاج آقا رئیسی می‌آمد عزا می‌گرفتیم!/ در این سفرها نه خواب داشتیم نه غذا نه استراحت 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله: تشبیه صهیونیست ها به حیوانات وحشی توهین به حیوانات است اللهم عجل لولیک الفرج💔🤲 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون‌» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🔸شروع عملــــــــیات و رساندن مهمات اولین روز آبانماه سال 94 روز جمعه مصادف با تاسوعای حسینی.  ده نفر از گردان محمدرسول الله به گردان حضرت ابوالفضل مأمور شدند. عملیات باید در چند محور انجام می‌شد.  هدف، گرفتن شهر الحمره‌ی سوریه بود.  باید اول، لشکر، پیاده حرکت می‌کردند و پشت سر آنها گردان زرهی العادیات2.  نیمه‌های شب به راه افتادند. نزدیک اذان صبح بود که به منطقه رسیدند.  منطقه ناشناخته و زمین پستی و بلندی‌هایی داشت.  داعش روی بلندی‌ها مستقر وبه منطقه مسلط بود.  مرتب آتش می‌ریخت و نیروها باید در زیر آتش سنگین دشمن پیشروی می‌کردند. یکی از همرزم ها ،در هم و گرفته از خط برگشت.  ماشین مهمات را هم حتی تخلیه نکرده به عقب باز گردانده بود.  پویا با تعجب جلو رفت و علت را پرسید.  فهمید چند ساعت پیش در طی عملیاتی در شهر غبطین چند نفری از نیروها شهید و زخمی شده اند.  روحیه نیروها در خط به حدی تضعیف شده بود که هیچ کس قادر به پیاده کردن مهمات نبوده است.  پویا در کنار ناراحتی‌اش از شهادت دوستان، دل نگران نبودن مهمات در خط بود.  _از فرمانده خواست اجازه دهد جلو بروند و خودشان مهمات را بارگیری کنند.  به خط رفتند. با وجود کمردردش گلوله‌های تانک را از جعبه خارج و بارگیری می‌کرد.  در آن شب سرد از شدت فعالیت آنقدر عرق کرده بود که همه‌ی لباس‌هایش خیس بود... 🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ✅ قیام برای نماز و آخرین ذکر🍃 در شرایطی بودیم که هرلحظه امکان اصابت گلوله و خمپاره و شلیک تک تیراندازها زیادبود من و دیگرهمرزمم به پویا گفتیم، لاقل نماز را نشسته در پشت تانک بخوانیم خطرش کمتراست... ‌ پویاگفت نه لذتش به این است که ظهرتاسوعا وسط میدان نبرد، نماز را ایستاده بخوانیم، شاید این آخرین نمازمان باشد. پویا با آن قامت رشید درکنارتانک ایستاد و مشغول نمازخواندن شد چنان حالت عارفانه‌ای داشت گویی جزخداکسی او را نمی‌دید... بعد از اتمام نمازعصر و عرض سلام به سرور و سالارشهیدان حضرت اباعبدالله  رو به من گفت عجب نماز باحالی بود. من و دیگر همرزمم نماز را با حالت نشسته درپشت تانک خواندیم. ‌ بعد از آن به داخل تانک خود رفتیم پویا در حالی که مشغول ذکر بود به آرامی اشک می‌ریخت و منتظر دستور فرمانده برای ادامه عملیات بودیم، زیرلب ذکر شریف صلوات و شاید اذکاری که فقط خودش و خدا می‌دانست میگفت! مسعود، تسبیحی در دست داشت و ذکر می‌گفت.  پویا جلو آمد تسبیح را گرفت و گفت: «تو که بلد نیستی ذکر بگی! بده به من.» بعد هم شروع کرد به صلوات فرستادن.  چند لحظه بعد نگاهش به پویا افتاد. سرش را روی برجک تانک گذاشته بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت.  مسعود رو به او کرد و گفت: «پویا حالا حالا کار داریم شهید نشی!!» پویا خندید و گفت: «نه حالا شهید نمی‌شم!» یک ساعت بیشتر نگذشت که پویا آسمانی شد. 🕊🌷 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹آینده نگری دور هم ایستاده و منطقه را بررسی می‌کردند.  پویا بی‌مقدمه به سمت مصطفی رفت.  خودش را روی دستان او انداخت و خواست بلندش کند.  مصطفی مبهوت مانده بود. پویا گفت: «اگه من شهید شدم تو باید جنازه‌ام را به دست خانواده برسانی!» چند روزی بیشتر نگذشت که پیکر بی‌جان پویا بر زمین افتاده بود. مصطفی اما به تنهایی نمی‌توانست آن را بلند کند، آنقدر که قوی هیکل و تنومند بود ! 🎙راوی: همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹شھــادت 🕊🌷 پویا سوار بر تانک به سمت داعش می‌راند.  فرمانده جهانبخش هم جلوتر از تانک با موتور می‌تاخت  موشکی از سمت داعش به سمتشان شلیک شد.  فرمانده گرمای حرکت موشک را در بالای سرش احساس کرد.  موشک از او گذشت و به تانک اصابت کرد.  موج انفجار در داخل تانک پیچید و پویا به بیرون پرتاب شد.  جهانبخش خود را به پویا رساند.  ترکش‌هایی به گردن و بازو و پاهایش اصابت کرده بود و در اثر موج انفجار همه‌ی لباس‌هایش پاره پاره شده و پیکرش آسیب دیده بود.  نزدیکش رفت. پویا به شهادت رسیده بود. 🥀 پاهایش سست شد. خواست پویا را بلند کند اما نتوانست. به سمت نیروها رفت تا کمک بیاورد.  موتور چهارچرخی پیدا کرد و با یک نیروی کمکی به سمت پویا برگشت.  بدن تنومند پویا به سختی از زمین بلند می‌شد.  دو نفری هم نتوانستند آن را بر روی موتور قرار دهند.  دویست متری دوید تا به نیروهای پیاده رسید.  طلب یاری کرد. چند نفری آمدند و پیکر پویا را به عقب برگرداندند.  🎙راوی: همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸شش روز انتظار💔 از وقتی خبر شهادتش را شنیدیم تا هنگامی که پیکر مطهرش به شهر بازگشت شش روزی طول کشید.  شش روزی که در کنار همه‌ی انتظارها و سختی‌ها مبین اخلاق و روشن کننده‌ی کردار پویا بود.  از گوشه و کنار شهر برای عرض تسلیت به خانه‌ی پدرۍمی‌آمدند.  هر کسی حرفی می‌زد و خاطره ای از پویا می‌گفت.  هرکدام به شکلی خود را مدیون پویا می‌دانستند. او برای خیلی‌ها گره‌گشا و حلال مشکل بود.  🎙راوی:خواهر شھــید 🔸گمنام 💔 باغبهادران، شهر کوچکی بود وهمه، هم را می‌شناختند.  پویا هم رفیق و آشنا خیلی داشت.  شهید که شد عکسش در جای جای شهر بالا رفت.  تازه خیلی‌ها برای اولین بار او را در لباس نظامی دیدند و متوجه شدند او پاسدار است.  🎙راوی:برادرهمسر شھــید 🔸تهیه جهیزیه🌿 مادر و دختری در مراسمش آمده بودند.  خیلی گریه می‌کردند. آشنا نبودند و همین باعث شده بود اقوام علت را جویا شوند.  دختر در میان گریه‌هایش ابراز داشت تازه فهمیده ناشناسی که جهیزیه‌اش را تهیه کرده این شهید بوده است.  خانواده‌ی دختر در شرایط مالی مناسبی نبودند و پویا با یک واسطه وسایل و اقلام مورد نیازشان را تهیه و به آنان داده بود.  🎙راوی:خواهر شھــید 🔸ڪــــمڪــ به نیازمندان🌱  دوست برادر خانمش بود.  تا او را دید به یاد پویا افتاد. نمی‌دانست او را می‌شناسد.  گفته بود: «روزهای آخر سال به سراغم می‌آمد. لباس‌های تک سایز را با قیمت مناسب می‌خرید. بسته بندی می‌کرد و می‌برد برای کسانی که نیازمند بودند.» 🎙راوی: دوست شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹بزرگــــــــداشت شهید 🌷 مراسم عزاداری را در روستا گرفت و فتاح پور را دعوت کرد برای مداحی.  روستای کم جمعیتی بود و چند نفری بیشتر شرکت نکرده بودند.  بعد از پایان جلسه فتاح پور در مزاحی به اعتراض گفت: «حداقل در مسجد امام حسین   باغبهادران مراسم می‌گرفتی که شلوغ بشه!» پویا خندید و گفت: «نگران نباش. آنجا هم می‌آیی و می‌خوانی!» مدتی گذشت و فتاح پور در مسجد امام حسین    دعوت شد و در مراسم بزرگداشت شهادت پویا خواند.  جمعیت زیادی آمده بود، به یاد آن روز افتاد، همانگونه که اشک می‌ریخت گفت: «پویا راضی نبودم به این قیمت اینجا بیایم و بخوانم.»💔 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸استقامت✊ برای مراسم چهلمش که آمد کلیپی پخش شد و جهانبخش تازه متوجه مشکل کمر و معافیت پزشکی پویا شده بود.  فرمانده‌شان در سوریه بود و با توجه به توان بدنی بالای پویا مرتب کارها و مسئولیت‌های سنگین به او می‌داد.  جدای از آن کار در زرهی هم انرژی و استقامت زیادی می‌خواست.  در طول آن مدت خم به ابرو نیاورد و هیچ اعتراضی نکرده بود. تا جایی که فرمانده اصلا متوجه کمردرد و ناراحتی‌اش نشد.  🎙راوی: برادر همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹خواب شھــید 🌱 جانباز شده بود و در بیمارستان بستری.  حال مساعدی نداشت.  شب خواب پویا را دید. به او گفت: «ما همه با هم بودیم. چرا تنها رفتی؟» پویا خندید و گفت: «شما هم اسمتون در لیست بود فقط دلتون کامل آنجا نبود.» 🎙راوی:همرزم شھــید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸سخت‌تر از  داغ پویا💔 می‌شنید از گوشه و کنار حرف‌هایی که بیشتر از داغ پویا خنجر به سینه‌اش می‌زد.  پویا رفته بود و همه‌ی خاطرات شیرین روزهای با او بودن در ذهنش مرور می‌شد، اما حرف و نقل‌های بعضی‌ها قلبش را به درد می‌آورد.  گفته بودند: «اگر عاشق همسرش بود او را تنها نمی‌گذاشت! اگر دخترش را دوست داشت رهایش نمی‌کرد!! اگر پابند زندگی‌اش بود در دیارش می‌ماند!!!» چه می‌دانند این بی‌خردان که چه عشق و علاقه ای میان او و خانواده‌اش جاری بود. چه می‌دانند که پویا، مردی بود که با وجود همه‌ی این علاقه‌ها برای عشقی والاتر قدم در راهی گذاشت که محال است خیلی‌ها معنا و مفهوم آن را درک کنند.  🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ‌ 📸 تصویرۍاز حضور شهید محسن حججی کنار مزار دوست و همرزم شهیدش پویا ایزدی ، یک هفته قبل از اعزام به جبهه مقاومت 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR