🎤همـسر شهید:
🔵همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم.
🔻گاهی پیش می آمد غذا سوخته و یا شور شده بود. ولی فرق نمی کرد و باز هم تشکر می کرد. به او می گفتم: «اینکه خیلی شور شده، ببخشید.» می گفت: «نه دستپخت خانومی من خیلی هم خوبه.» من در کنارش آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند❣
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسـر شهید:
🔷سال 1392، دفعه اولی که احسان می خواست برود به ماموریت سوریه، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟»
▪️احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارند به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین «ع »، بالا بگیری؟ «خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود. اما وقتی احسان این حرف را زد، دلم نرم شد. گفتم: «برو اشکال نداره. »
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد:
🔻 قبل از رفتن به او گفتم:
⚫️احسان، خطرناکه. تو رو خدا مراقب باش می روی اونجا. یه وقت خدایی نکرده کمین کرده باشن یا مثلا انفجاری، تیراندازی ای، چیزی بشه.» گفت: «خانومی ، اصلا نگران نباش. ما که می ریم اونجا، توی منطقه هیچ داعشی ای نیست. ما فقط برای پاکسازی مین به آنجا می رویم.» با این حرف ها آرام می شدم و فکر می کردم واقعا موقعیت امنی دارند
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
⚫️حتی نمی دانستم که ماموریت های برون مرزی اش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. حس خودم این بود که اجباری است. یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، 🔻به او می گویم:
🍃خیلی ناقلایی، این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟»
🌷در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد:
❤️یک ماه قبل از شهادتش با او تماس گرفتم و گفتم «سیداحسان پاشو بیا دوره، منم اسمم تو این دوره هست.
🔻پاشو بیا دست خانومت رو هم بگیر بیا. روزا با هم می ریم سرکلاس، شبا هم با خانواده پیش هم هستیم.» گفت: عباسعلی من نمیتونم بیام. ما بچه توراهی داریم. خانومم رو نمی تونم بیارم. نمی تونم تنهاشم بذارم. خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و گفتم «هر طور صلاح می دونی»
▪️ گفت «چند روز دیگه می خوام بیام اگه بشه این دوره رو تطبیق بزنم و لغوش کنم. اگه بشه میام می بینمت.» گفتم باشه.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد:
🌿نام پسرم را سید محمد طه، همانطور که احسان خواسته بود گذاشتیم. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا در ماموریت های سوریه🥀 اسم مستعارش محمد طه بود. پوتینش را هم که برای من آوردند، اسم محمد طه بر روی آن نوشته شده بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد:
🔻یکی از همرزم هایش در مراسم چهلم گفت:
🌿که وقتی از احسان پرسیده که چرا اسم مستعارت سید طه است به او جواب داده است: «من و خانومم یه تو راهی داریم که می خواهیم اسمش را محمد طه بذاریم.» انگار مطمعن بود که بچه ما پسر است.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🔰کتاب (مثل نسیم) درباره شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتملو. در بخشی از کتاب میخوانیم :
💠«سیداحسان را با تعدادی از بچه ها می گذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچه ها می دادم وقتی می دید بعضی از وسیله ها ناقص است؛
🔻همان ها را برمی داشت برای خودش و بهترها را بین بچه ها تقسیم می کرد. یک وقت می دیدی نوک سرنیزه اش شکسته یا دسته اش شکسته و وقتی می خواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت می کند، می گفتم «خب سیدجان! چرا اینو برداشتی؟»
🍃می خندید و می گفت: «فرقی نداره، می خواد یکی دیگه برداره، من برمی دارم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
42.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿تقدیم بہـ شهید حـتم لـو
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🔷دوره های تعمیرات آبگرم کن و یخچال
⚫️ به ما می گفت کار ما فقط خنثی سازی است و اصلا درگیری نداریم. مناطقی هم که رفت و آمد داریم دشمنی آنجا نیست. مسائل کار را اصلا در خانه بروز نمی دادند.
🔻در کلاس هایی شرکت می کردند که تعمیرات آبگرمکن و لوازم برقی بود یک وقتهایی که می خواستند بروند کلاس این طور می گفتند تا ما نگران نشویم...
🌿بعد از شهادتشان از برادرم شنیدم که می گفت این کلاسهایی که احسان می رفت از طرف محل کارش بوده و به آنها آموزش می دادند تا وقتی در موقعیتی قرار گرفتند که بمبی در یخچال یا آبگرمکن بود آمادگی لازم برای اقدام سریع وجود داشته باشد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌷حالا کباب ها را خوردید نوش جان!
🎤همسر شهید:
🔻یک سری با همکاران رفته بودند کوهنوردی، وقتی برگشت تی شرت تنش بود متوجه شدم تمام دستش قرمز شده و روی شستش یک زخم گود ایجاد شده بود درست مانند اینکه زغالی بر روی آن افتاده باشد... بعد هیچی به سید احسان نگفتم وقتی با دقت به دستش نگاه کردم دیدم خیلی عمیق است. زدم روی شانه اش و به شوخی گفتم: « کبابا رو تنها تنها می خوری نوش جانت». خندید و گفت نه خدا می داند که کباب نخورده ام ...
🔷شب شد دیدم دستش متورم است کم مانده خون بیاید به ایشان گفتم «آقا احسان بیا بریم دکتر یه کاریش بکنیم. خیلی عمیقه حالا کباب خوردی نوش جانت بعدا می ریم بیرون به من هم میدی....»
▪️نمی گفت که چی شده اما بعدا فهمیدم که وقتی کوهنوردی بودند آزمایش مواد منفجره انجام دادند و دستش آسیب جدی دید... حالا همش من می گفتم کباب خوردی کباب خوردی.....برای اینکه ما ناراحت نشویم نمی گفتند چی شده.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌿حاج آقا علوی برایم دعا کنید...
🎤همسر شهید:
🔰الان که فکر می کنم میبینم در اکثر مواقع ایشان حرف از شهادت می زدند و من متوجه نبودم.خاطرم هست یک روز سید احسان از دیدارش با آیت الله علوی از مراجع جلیل القدر حوزه برایم تعریف می کرد، مثل اینکه در پانزده سالگی خدمت حاج آقا علوی رسیده بودند و از ایشان خواستند که برایشان دعا کند تا شهید شود، ایشان هم پاسخ داده بودند «سید شما آسمانی هستید مطمئن باشید شهادت نصیبت می شود💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
خیالم راحت تر است...🌷
🔷یکی دیگر از هم رزم های آقا سید تعریف می کرد می گفت:
🔻 وقتی رسیدیم سوریه در فرودگاه زن ها بی حجاب بودند...
💠سید قرآن کوچک اش را باز می کند و مشغول خواندن آن می شود به او گفتم آقا سید دست ما را هم بگیر؟!
🍃جواب داده بود که نگاهم به قرآن باشد خیالم راحت تر است.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
⚫️کفن را احسان از کربلا برای خودش آورده بود. هر وقت چشمم بهش می افتاد ته دلم می لرزید.
🌷دعا می کردم هیچ وقت نروم سراغش. یک بار به شوخی به احسان گفتم: « آخه چرا از کربلا کفن آوردی؟» بعد یک شعر برایش خواندم که مضنونش این بود که چون امام حسین «ع»، در کربلا بدون کفن بود، زائر نباید از کربلا برای خودش کفن بخرد. شعر را که خواندم احسان خندید و گفت:
🍃خانومی، من این را از نجف خریدم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌙خواب همسر شهید:
🔻یکی دوماه قبل از شهادت احسان خواب عجیبی دیدم.
▪️خواب دیدم جایی نشسته ام و دوست و آشنا می آیند و به روی شانه های من دست می کشند و آن را می بوسند. از کارشان خجالت می کشیدم و می گفتم: «تو رو به خدا این طوری نکنید. من خجالت می کشم. چرا هی شونه های مرا می بوسید؟»
🔻 در همان خواب یک نفر جوابم را داد و گفت: «پیغمبر و حضرت فاطمه روی شونه های تو دست گذاشته اند.»
در همان حال حس کردم دو تا دست شانه های مرا بالا کشیدند تا بایستم. خواب زیاد می دیدم، ولی برای کسی تعریف نمی کردم. اما این چون خاص بود احساس کردم تعبیر داردو برای احسان تعریفش کردم و از او خواستم تعبیرش را از یکی از علما بپرسد. احسان گفت: «خانمی، این تعبیرش خیلی قشنگ معلومه. شما داری زیر سایه اهل بیت زندگی می کنی، دستشون روی شونه های توئه.» باور کنید از این تعبیر یک دفعه دلم لرزید. هنوز هم که به آن خواب و تعبیری که احسان برایم گفت فکر می کنم، دلم می لرزد.
احساس می کنم خدا از همان چند وقت قبل از شهادت احسان، کم کم دست عنایتش را روی شانه هایم گذاشت و بعد احسان را از من گرفت تا بدون تکیه گاه نباشم. این را باور دارم که خدا وقتی می خواهد آدم را یک پله بالاتر ببرد، او را با سختی روبه رو می کند. احسانم، بعد از شهادت تو، دید من درباره خیلی چیزها عوض شده و بهتر بگویم یقینم کامل تر شده است، به خصوص درباره مرگ و از این دنیا رفتن. قبل از شهادت تو، زندگی دوباره بعد از مرگ را نمیفهمیدم و درکی از آن نداشتم، اما حالا با تمام وجود حسش می کنم. به عکسی که در آخرین لحظه وداع با تو در مراسم خاکسپاری گرفته اند نگاه می کنم. چقدر راحت و آرام خوابیده این انگار راحت تر و آرام تر از این دنیا، زندگی جدیدی را شروع کرده شهادت مبارکت باشد!🌿
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤مادر شهید:
⚫️( آخرین دیدارتان با فرزندتان برایمان بگویید):
💠من از این ماموریت آخر اصلا خبر نداشتم. مثل همیشه آمد خانه ما برای خداحافظی و گفت: قرار است امشب برای ماموریت برود، اما نگفت کجا. نمی دانم چرا اصلا نپرسیدم. با خود گفتم: حتما از همان ماموریت های کاری همیشگی است. خیلی عجله داشت. گفت: «ماموریتم یه دفعه پیش آمده، می خواهم بروم کار دارم و خیلی عجله دارم.
🔻وقتی داشت می رفت نمی دانستم برای آخرین بار او را بغل می کنم و می بوسم. سرتاپایش را نگاه کردم و در دلم قربان صدقه اش رفتم. مثل همیشه بوی عطر گل و گلاب می داد. یک بار از او پرسیدم: «مامان! چیزی عطری میزنی این قدر بوی خوبی می دهی؟» خندید و گفت «نه!» بچه ام خوشبو بود و آن هم به خاطر رفتار خوب، ایمان قوی و زیارت عاشورایی بود که هر روز می خواند.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🔰آن موقع یعنی سال 1392، تکفیری ها سه منطقه را محاصره کرده بودند با جمعیت هفتاد هزار شیعه. اهالی این مناطق از نظر وضعیت غذا آنقدر در مضیقه بودند که علف می خوردند.
❣هر وقت احسان این ها را برایم تعریف می کرد، می دیدم که اشک در چشم هایش جمع می شد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🔻از عمه جان چه خبر؟
🌿29 دی 93 سید ساعت چهار صبح از اصفهان رسید و 12 شب دوباره حرکت کرد رفت، یعنی من حتی فرصت نکردم بگویم این دو هفته ای که شما اصفهان بودید چه گذشت.
▪️آخرین باری که رفتند همسرم تقاضای عراق داده بود ولی میگفت ممکن است که سوریه برود من نمیدانستم ایشان کجا قرار است برود....وقتی تماس گرفت با خودم میگفتم چگونه از ایشان بپرسم کجاست تا از لحاظ حفاظتی مشکلی نداشته باشد. از احسان پرسیدم از عمه جان چه خبر؟ ایشان هم گفتند که رفتم زیارت گفتم التماس دعا بعد متوجه شدم که کجا هستند.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🔷اولین باری هم بود که در طول زندگیمان گفتند از اینکه کنارت نیستم خیلی ناراحت هستم...
🌷همیشه مرا دلداری می داد ولی این بار نقشمان عوض شده بود و من اورا دلداری می دادم و بابت همین موضوع خدا را شکر میکنم که این آرامشی که خدا به من هدیه داده بود توانستم لحظه آخر به احسان منتقل کنم تا با خیال راحت به دیدار خدا برود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌷یک جزء قران به نیت پسرم...
🎤همسر شهید:
🔷آن زمان مشکلی برای سید طاها وجود داشت، من هنوز که هنوز است هیچ جا نگفتم... این موضوع ختم بارداری بود... همیشه به همسرم می گویم این معجزه با شهادت ایشان اتفاق افتاد اگر احسان شهید نمی شد الان شاید سید بود ولی فرزندمان سید طاها نبود...
🔰به من گفته بودند که باید تهران آزمایش انجام بدهم و انجا اقدام به ختم بارداری کنم. من یک هفته فقط گریه می کردم. علت گریه را از من می پرسیدند می گفتم بخاطر بارداری است و سردرد شدید دارم. حتی به مادرم هم نگفتم. می گفتم چیزی نیست دلم برای احسان تنگ شده است. با خودم کلنجار می رفتم و بعد از یک هفته جواب آزمایش آمد و مشخص شد که باید تهران بروم و آنجا ختم بارداری باشد... وقتی احسان تماس گرفت جریان را برایش توضیح دادم گفتم من باید تهران بروم اگر می تونید شما هم بیایید تا من با شما باشم. هر دو پشت تلفن گریه می کردیم که من باز خودم ایشان را دلداری دادم گفتم توکل بر خدا راضی ام به رضای خدا.
🔻سید احسان یک ساعت بعد تماس گرفت گفت نگران نباش یک جز قرآن به نیت سلامتی بچه خواندم و مطمئن هستم که بچه سالم است. دقیقا همان شب از روی فیلمی که برایم فرستاده بودند متوجه شدم روحانی آن جمع گفته بوده یک جز قرآن برای سلامتی خودتان بخوانید... همسرم آن قران را به سلامتی بچه هدیه کرد.
🌷انگار تا جواب آزمایش بعدی بیاید احسانم رفت و به من خبر شهادتش را دادند💔😞
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
هدیہ ے اهل بیت🌿
🎤همسر شهید:
⚫️ایشان پاک و خالص بودند، گاهی اوقات وقتی با سید درد و دل میکنم میگویم شاید زندگی این دنیایی ما کوتاه بود اما من در این پنج سال و دو ماه به اندازه تمام زندگی ام از محبت هایش سیراب شدم.بین ما ارتباط عاطفی عمیقی وجود داشت...
🍃مطمئن هستم احسان هدیه ی اهل بیت در زندگی ام بود..خیلی با احتیاط بر خورد می کرد خیلی ارام با مسائل مواجه می شد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🌷وقتی به من گفتند ایشان مجروح شده، اصلا نمی خواستم به این فکر کنم که ممکن است شهید شده باشد سید احسان تسبیحی داشت که آن را برداشتم و مشغول ذکر شدم. نمی دانم چرا؟! اما فقط این آیه به ذهنم می آمد « 💔ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاهم عند ربهم یرزقون».
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🔵شهید سید احسان حاجی حتملو سرانجام در عصر روز دوشنبه 13 بهمن 1393، مصادف با دهه فجر انقلاب اسلامی🇮🇷 همراه با دیگر همرزمانش با شعار 🌷(کُلُنا عَباسُکَ یا زینب) در حومه شهر حلب سوریه به آرزوی دیرینه اش رسید و جامه فاخر شهادت را برتن کرد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°