🎤هــمسر شهیـد:
🔻یکی از همرزم هایش در مراسم چهلم گفت:
🌿که وقتی از احسان پرسیده که چرا اسم مستعارت سید طه است به او جواب داده است: «من و خانومم یه تو راهی داریم که می خواهیم اسمش را محمد طه بذاریم.» انگار مطمعن بود که بچه ما پسر است.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🔰کتاب (مثل نسیم) درباره شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتملو. در بخشی از کتاب میخوانیم :
💠«سیداحسان را با تعدادی از بچه ها می گذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچه ها می دادم وقتی می دید بعضی از وسیله ها ناقص است؛
🔻همان ها را برمی داشت برای خودش و بهترها را بین بچه ها تقسیم می کرد. یک وقت می دیدی نوک سرنیزه اش شکسته یا دسته اش شکسته و وقتی می خواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت می کند، می گفتم «خب سیدجان! چرا اینو برداشتی؟»
🍃می خندید و می گفت: «فرقی نداره، می خواد یکی دیگه برداره، من برمی دارم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
42.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿تقدیم بہـ شهید حـتم لـو
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🔷دوره های تعمیرات آبگرم کن و یخچال
⚫️ به ما می گفت کار ما فقط خنثی سازی است و اصلا درگیری نداریم. مناطقی هم که رفت و آمد داریم دشمنی آنجا نیست. مسائل کار را اصلا در خانه بروز نمی دادند.
🔻در کلاس هایی شرکت می کردند که تعمیرات آبگرمکن و لوازم برقی بود یک وقتهایی که می خواستند بروند کلاس این طور می گفتند تا ما نگران نشویم...
🌿بعد از شهادتشان از برادرم شنیدم که می گفت این کلاسهایی که احسان می رفت از طرف محل کارش بوده و به آنها آموزش می دادند تا وقتی در موقعیتی قرار گرفتند که بمبی در یخچال یا آبگرمکن بود آمادگی لازم برای اقدام سریع وجود داشته باشد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌷حالا کباب ها را خوردید نوش جان!
🎤همسر شهید:
🔻یک سری با همکاران رفته بودند کوهنوردی، وقتی برگشت تی شرت تنش بود متوجه شدم تمام دستش قرمز شده و روی شستش یک زخم گود ایجاد شده بود درست مانند اینکه زغالی بر روی آن افتاده باشد... بعد هیچی به سید احسان نگفتم وقتی با دقت به دستش نگاه کردم دیدم خیلی عمیق است. زدم روی شانه اش و به شوخی گفتم: « کبابا رو تنها تنها می خوری نوش جانت». خندید و گفت نه خدا می داند که کباب نخورده ام ...
🔷شب شد دیدم دستش متورم است کم مانده خون بیاید به ایشان گفتم «آقا احسان بیا بریم دکتر یه کاریش بکنیم. خیلی عمیقه حالا کباب خوردی نوش جانت بعدا می ریم بیرون به من هم میدی....»
▪️نمی گفت که چی شده اما بعدا فهمیدم که وقتی کوهنوردی بودند آزمایش مواد منفجره انجام دادند و دستش آسیب جدی دید... حالا همش من می گفتم کباب خوردی کباب خوردی.....برای اینکه ما ناراحت نشویم نمی گفتند چی شده.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌿حاج آقا علوی برایم دعا کنید...
🎤همسر شهید:
🔰الان که فکر می کنم میبینم در اکثر مواقع ایشان حرف از شهادت می زدند و من متوجه نبودم.خاطرم هست یک روز سید احسان از دیدارش با آیت الله علوی از مراجع جلیل القدر حوزه برایم تعریف می کرد، مثل اینکه در پانزده سالگی خدمت حاج آقا علوی رسیده بودند و از ایشان خواستند که برایشان دعا کند تا شهید شود، ایشان هم پاسخ داده بودند «سید شما آسمانی هستید مطمئن باشید شهادت نصیبت می شود💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
خیالم راحت تر است...🌷
🔷یکی دیگر از هم رزم های آقا سید تعریف می کرد می گفت:
🔻 وقتی رسیدیم سوریه در فرودگاه زن ها بی حجاب بودند...
💠سید قرآن کوچک اش را باز می کند و مشغول خواندن آن می شود به او گفتم آقا سید دست ما را هم بگیر؟!
🍃جواب داده بود که نگاهم به قرآن باشد خیالم راحت تر است.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
⚫️کفن را احسان از کربلا برای خودش آورده بود. هر وقت چشمم بهش می افتاد ته دلم می لرزید.
🌷دعا می کردم هیچ وقت نروم سراغش. یک بار به شوخی به احسان گفتم: « آخه چرا از کربلا کفن آوردی؟» بعد یک شعر برایش خواندم که مضنونش این بود که چون امام حسین «ع»، در کربلا بدون کفن بود، زائر نباید از کربلا برای خودش کفن بخرد. شعر را که خواندم احسان خندید و گفت:
🍃خانومی، من این را از نجف خریدم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🌙خواب همسر شهید:
🔻یکی دوماه قبل از شهادت احسان خواب عجیبی دیدم.
▪️خواب دیدم جایی نشسته ام و دوست و آشنا می آیند و به روی شانه های من دست می کشند و آن را می بوسند. از کارشان خجالت می کشیدم و می گفتم: «تو رو به خدا این طوری نکنید. من خجالت می کشم. چرا هی شونه های مرا می بوسید؟»
🔻 در همان خواب یک نفر جوابم را داد و گفت: «پیغمبر و حضرت فاطمه روی شونه های تو دست گذاشته اند.»
در همان حال حس کردم دو تا دست شانه های مرا بالا کشیدند تا بایستم. خواب زیاد می دیدم، ولی برای کسی تعریف نمی کردم. اما این چون خاص بود احساس کردم تعبیر داردو برای احسان تعریفش کردم و از او خواستم تعبیرش را از یکی از علما بپرسد. احسان گفت: «خانمی، این تعبیرش خیلی قشنگ معلومه. شما داری زیر سایه اهل بیت زندگی می کنی، دستشون روی شونه های توئه.» باور کنید از این تعبیر یک دفعه دلم لرزید. هنوز هم که به آن خواب و تعبیری که احسان برایم گفت فکر می کنم، دلم می لرزد.
احساس می کنم خدا از همان چند وقت قبل از شهادت احسان، کم کم دست عنایتش را روی شانه هایم گذاشت و بعد احسان را از من گرفت تا بدون تکیه گاه نباشم. این را باور دارم که خدا وقتی می خواهد آدم را یک پله بالاتر ببرد، او را با سختی روبه رو می کند. احسانم، بعد از شهادت تو، دید من درباره خیلی چیزها عوض شده و بهتر بگویم یقینم کامل تر شده است، به خصوص درباره مرگ و از این دنیا رفتن. قبل از شهادت تو، زندگی دوباره بعد از مرگ را نمیفهمیدم و درکی از آن نداشتم، اما حالا با تمام وجود حسش می کنم. به عکسی که در آخرین لحظه وداع با تو در مراسم خاکسپاری گرفته اند نگاه می کنم. چقدر راحت و آرام خوابیده این انگار راحت تر و آرام تر از این دنیا، زندگی جدیدی را شروع کرده شهادت مبارکت باشد!🌿
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤مادر شهید:
⚫️( آخرین دیدارتان با فرزندتان برایمان بگویید):
💠من از این ماموریت آخر اصلا خبر نداشتم. مثل همیشه آمد خانه ما برای خداحافظی و گفت: قرار است امشب برای ماموریت برود، اما نگفت کجا. نمی دانم چرا اصلا نپرسیدم. با خود گفتم: حتما از همان ماموریت های کاری همیشگی است. خیلی عجله داشت. گفت: «ماموریتم یه دفعه پیش آمده، می خواهم بروم کار دارم و خیلی عجله دارم.
🔻وقتی داشت می رفت نمی دانستم برای آخرین بار او را بغل می کنم و می بوسم. سرتاپایش را نگاه کردم و در دلم قربان صدقه اش رفتم. مثل همیشه بوی عطر گل و گلاب می داد. یک بار از او پرسیدم: «مامان! چیزی عطری میزنی این قدر بوی خوبی می دهی؟» خندید و گفت «نه!» بچه ام خوشبو بود و آن هم به خاطر رفتار خوب، ایمان قوی و زیارت عاشورایی بود که هر روز می خواند.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید:
🔰آن موقع یعنی سال 1392، تکفیری ها سه منطقه را محاصره کرده بودند با جمعیت هفتاد هزار شیعه. اهالی این مناطق از نظر وضعیت غذا آنقدر در مضیقه بودند که علف می خوردند.
❣هر وقت احسان این ها را برایم تعریف می کرد، می دیدم که اشک در چشم هایش جمع می شد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
°°° @whjhtgh °°°