🕊زندگی من و آقا میثم بفرمایید و شما و اینا نبود باهم دوست بودیم به هیچ عنوان دروغ نمیگفت.
🔻 بیرون چیزی نمیخورد میگفت شهربانو از گلوم چیزی پایین نمیره حتی آب معدنی چیه؟! تشنه میرسید خونه که پیش ما اب بخوره . متاسفانه درکش نکردم نفهمیدم کی بود.توی مراسما یهو میگفتن میثم کاره ی فلانی بوده بعد خانم شهید قربانی یهو گفت چرا به ما نگفتی ؟!میگفتم منم الان فهمیدم باور نمیکردن. نمیتونستی از زبونش حرف بکشی بیرون...
-(همسر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💢خانوادشون نظامی بودن ولی آقا میثم عین یه دختر برای مادرش کار میکرد . به مادر میگفت مامان بشین شما کمرت درد میکنه من ظرفارو میشورم با دستکش . همیشه سر ظرف شستن دعوا داشتیم من نمیتونستم با دستکش بشورم میگفت نکن نشور باز داری بی دستکش میشوری؟! اصلا نمیخوام بشوری !
🔴 این سری که ماموریت بود بهش زنگ که زدم گفتم جات خالی نیستی اومدی یه دعوای مفصل کنیم گفت چرا گفتم خونه رو ریختم دارم تمیز میکنم .گفت به به باز شروع کردی واقعا شش دونگ حواسش بهمون بود بعضی وقتا صبح زود میخواستم جایی برم شده از کارش میزد منو میرسوند میگفت من باشم زنم با آژانس و مترو بره؟! پس من باید بمیرم!
-(خاطرات شهید میثم مدواری به نقل از همسر شھــید)
🌹#شهدای_ظهور در ایتا سـروش↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🔻 همیشه میگفت مهریه رو طوری بگیر بتونم بدم کی گفته کی داده کی گرفته؟!
🔴 این اشتباه چون دینه باید پرداخت بشه. مهریه و عروسی و جهاز ضامن خوشبختی نیست. من گفتم مهریه ۱ سکه اون گفت نه ۱۴ تا با خانواده صحبت کردیم قبول کردیم و تموم شد . یه روز دیدم کوله پشتیش رو انداخته دوشش داره میاد شاد و خندان بهش گفتم چیه؟خبریه؟ کوله پشتی رو باز کرد گفت بیا اینم مهریهات !
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🔴بار آخر به میثم گفتم میریم خرید باید هر چی من گفتم بخری رفتیم چند تا لباس برداشت گفت گرونه شهربانو گفتم عیب نداره بزار کاریت نباشه میگفت آقا میبینی من میخوام بپوشم این نظر میده همیشه غذا درست میکردم بهش میگفتم میثم دستت درد نکنه یه بار فکر کرد مسخرش میکنم بهم گفت چرا به من میگی؟ گفتم خب اگر تو نری کار نکنی من چطوری غذا درست کنم؟! یه اخلاقیم داشت حقوقش رو میگرفت میداد دست من فقط دویست تومن برمیداشت برای بنزین و اینا . . .
-(همسر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
⭕️یه زمانایی که از سر کار میومد خب کارش سنگین بود خسته بود خودم میرفتم کارایی رو که نیاز بود انجام میدادم .خرید ها رو هر چیزی رو که بابتش پول میدادم رو مینوشتم وقتی برگه رو میدادم بهش، میگفت این چیه، میگفتم خرجای این ماه مینداخت اون ور میگفت اینا به درد من نمیخوره ! .رمز گوشی همدیگرو میدونستیم ولی سر گوشی هم نمیرفتیم . بعضی وقتا گوشی همو عوض میکردیم. گاهی واقعا دلم براش تنگ میشه ، احساس میکنم پیشم نشسته. یه مدت برام مشکلی پیش اومده بود یه شب اومد به خوابم رو مبل نشسته بود یه لبخندی زد که انگار درست میشه و واقعا هم کارم درست شد.
🔻(خاطرات شھــید میثم مدواری به نقل از همسر شھــید )
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"اسٺورۍ …
میدونھهرڪسی . . . 💔
#میلاد_امام_رضا (علیھالسلام) مبارڪ :)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💢ﯾﻚ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ (پسرم) ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﮔﻔﺖ: « ﻋﻤﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ!»
--ﻣﯿﺜﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻜﺚ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ»
ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻃﻔﺮﻩ ﺭﻓﺖ، ﻣﯿﺜﻢ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ✌️🏼
ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﯿﺜﻢ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
-(نقل از برادر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
⭕️ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: «ﺩﺍﺩﺍﺵ، ۲ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯼ. ﻛﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻦ.» ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﻢ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﺪ؛ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﭼﻪ ﻛﺴﯽ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﺪ؟! ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻛﺮﺩﻩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ :)
🔘ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻣﯿﺜﻢ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﺳﺖ. ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) ﻭﯾﻼﺷﻬﺮ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ و سهم بزرگی در تربیت کودکان داشت🌱
-(نقل از برادر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🔴میثم با شروع جنگ سوریه با داعش به این جبهه اعزام شد و از سال 89 به دفاع از دین و اسلام پرداخت با وجودی که.ﺑﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻫﺎﯾﺶ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ خیلی برایم ﺳﺨﺖ ﻣﯽﺷﺪ. میثم بعد از شهادت دوست صمیمی اش شهید محسن کمالی دهقان دیگر تاب ماندن نداشت می گفت« نمیدانم که چه شده که علیرغم شهادت همه دوستانم من ماندهام...
-(همسر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💔شھادت پس از آخرین نماز شب
میثم بعد از شهادت #قدیرسرلک و «روح الله قربانی» خیلی ناراحت بودتا زمانی پیدا میکرد و تنها میشد در گوشهای با خود و خدا خلوت میکرد و مثل سیل بهاری اشک میریخت و میگفت: تازه فهمیدم به طور یقین نیتم تا الان صاف صاف برای خود خدا نبوده که اگر بود الان پیش قدیر و روح الله بودم شب عملیات تا صبح من و محمدحسین و میثم زیر یک پتو لرزیدیم قبل از نماز صبح بلند شد وضو گرفت نماز شب بخواند محمدحسین گفت: میثم کارش تمام شد، دیگر اینجایی و دنیایی نیست قبل از اینکه بزنیم به خط به شوخی به میثم گفتم: حالا میثم نیتت صاف شد؟ با آن چشمهای پاک خود نگاهم کرد و با یه لبخند گفت: صاف صاف از این صاف صاف گفتن وی تا لحظهای که به شهادت رسید، چند دقیقه بیشتر طول نکشید، میثم دنیا را با آمال آرزوهایش رهاکرد و پرواز به سوی ابدیت و اوج گرفتن و روزی خوردن در نزد پروردگار خود را برگزید...
-(نقل از برادر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🕊 میثم با شھدا انس داشت و همیشه به مزار شهدا میرفت و نیز به مزار برادر شهیدش «مسعود» که منافقین وی را درسال ۶۵ ترور کرده بودند، میرفت میثم که پاسدار بود، آخرین باری که میخواست به سوریه برود، سر مزار برادر خود رفت و برای شهادت خود دعا کرد کاری که همیشه انجام میداد🌹
-(برادر شھــید)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR