فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیف ِزیبا ...
شھیدقاسمموحد؎♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
عمہِشھید : ازروزهایِانقلابخاطراتےاز شھیدبیانمےڪند : همسرمآدمسیاسےِ نبود ؛ وازنظرِشغلے(دامپروری) وشخصیتےکمترڪسےبهِاوشکمےکرداو درقسمتےازمنزلچالهاۍحفرکردهبود وکتابهاواعلامیههایـےراڪهمحمدقاسم مےآوردآنجانگهداریمےکردتاباکمکدیگر بچهِهایِانقلابـےمحلھ ِپنھانےتوزیع شود .. !
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙خاطرھ ِایبہنقلازعمھ ِشھید
پدر شهید موحدیکه از شخصیتی بسیجی، متدین وانقلابی برخوردار بود، به همراه د و پسرش در جبهه ها حضوری
پر رنگ داشته وپدر بیشتر در بخش تدارڪاتدرخدمترزمنگان،ودفاع مقدسبودھ ِاست ..
عصریتابستانےبود ..!
که پدر وپسر (محمد قاسم) هردوباهم ازمنطقه می آیند ؛« برادرم از محمد قاسم پرسید: خوب بابا ! به جای فرمانده لشگر ۵ نصر که شهید شده، چه کسی را به عنوان جانشین انتخاب کردند ؟ قاسم درحالی که می خندید،
گفت : یک اسد ا... لنگ ! درآنلحظھ ِ برادرم ؛ منظورپسرشرامتوجہنشداما من (باتوجھبہشوخطبعےمحمدقاسم ) فھمیدممنظورازاسدا...لنگ؛خودشاست !'☺️❤️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شھيدهاشمآراستھ ِنقلمےڪرد : يكروز درداخلكانتينرپرسنلےڪهمركزاسنادو دفاتربوددرحالِاستراحتبوديم ..
يك دفعه ديدم كه محمد قاسم موحدي يك ليوان قرمز پلاستيكي را برداشت و با پاي گچ گرفته اش به سمت تانكر آب حركت كرد. من هم بلند شدم و به كنار تانكر آب كه رسيدم ديدم در حال آب خوردن است.خيلي ناراحت شدم و گفتم : برادر قاسم، موقعےكه ما اينجا در حال استراحت و بيكار هستيم چرا به ما نمي گوييد كه آب مي خواهيد. ما افتخار مي كنيم كه براي شما آب بياوريم ...
نه به عنوان اينكه فرمانده ما هستیبلڪه به عنوان يك برادر كه در كنار ما هستيد. يك لبخندی زد و گفت: اين كار از دست خودم برمےآيد !.. با توجہبھ ِاينڪہسختاستولےاينطور نيستڪهنتوانمانجامدهم ..
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی ♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همرزمشھید :
يكشببھ ِاتفاقمهدیِميرزايـےوچندنفر ديگرازبرادران ِداخلسنگردرمنطقھ ِپل فلزیبوديم ..! شهید قاسم موحدي چون خسته بود ، مي خواست سر شب بخوابد . پس از اينكه چند ركعت نماز خواند گفت : ساعت دو شب است ، من خوابم مي آيد. زماني كه او خوابيد هنوز سرِشببودولےبهعلتخستگےزياد احساس مي كرد ساعت دو نيمه شب است.. تقريباً ساعت يك نيمه شب بود كه مهدي ميرزايي رفت و قاسم موحدي را تكان داد و گفت : آقا قاسم نماز صبحت قضا نشود . قاسم هم چون خيلي خسته بود از خواب بلند شد و به گمان اينكه موقع خواندن نماز صبح است وضو گرفت و نمازش را خواند و سپس خوابيد . ما بعد از اينكه قاسم خوابيد همگي خنديديم . نزديك نماز صبح هرچه قاسم را صدا مي زديم بلند نمي شد و مي گفت : من كه نماز صبح را خوانده ام . هرچه ما مي گفتيم : بابا آن موقع اشتباه شد . مهدي ميرزايي به شوخي صدايت زد و مي خواست مقداري با تو شوخي كند . شهید قاسم موحدي گفت قضا شدن نماز من به عهده كسي است كه ساعت يك نصف شب مرا بيدار كرده و مي خواست اذيت كند! در آخر كار، مهدي ميرزايي مي خواست به گريه بيفتد كه يكي از برادران به شهید قاسم موحدي گفت : حالا بلند شو نمازت دارد قضا مي شود . قاسم بلند شد و پس از اينكه نمازش را خواند ،گفت : مي خواستم اين كار را بكنم تا با افراد ديگر اين كار را نكنيد !
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی
♥️شھدایِظھور
همرزمشھید :
درعملياتبدرمحوریبودڪهخاڪريزرا بچھ ِهادربين ِآبايجادڪردھ ِبودند و در سنگرهايـے كه از عراقي ها گرفته بودند بچه ها اسكان داده شده بودند و در منطقه آتش خمپاره ها و توپخانه دشمن شديد بود.من هم در بين بچه ها بودم كه برادر قاسم موحدي آمدند و براي اينكه به بچه ها روحيه بدهند با يك حالت خندان آمدند و خبر شهادت يكي از دوستان به نام آقاي اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند و گفتند:كه بله فلاني هم رفت و به شهدا ملحق شد.برادر موحدي اين مطلب را آنچنان با لبخند گفت: كه ما اول فكر مي كرديم ايشان شوخي مي كنند ولي بعد متوجه شديم كه مسئله جدي است و آن بنده خدا شهيد شده است. در واقع ايشان براي اينكه به بچه ها روحيه بدهد اين گونه خبر شهادت برادر اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند ..!
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی ♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مادرشھیدقاسمموحدینقلمیڪند ؛ ❤️ ازشرو؏جنگتاروزیڪهپیکرشھیدمحمد قاسمراآوردند ؛ درمنطقھ ِبود ..💔 به مرخصی نمی آمد اگر هم سفری به مشهد داشت ، برای ماموریت
وتا مین نیرو، واعزام آنها به جبهه ، ویا شدت مجروحیت ، 🌷درهمین فرصتها می شد اورا دید.🌷 ، مادر ادامه می دهد:« روزی بی خبر آمد وگفت مادر جان، شب، چهل قربانی داریم شام خوبی برایشان درست کنید .»🌷محمد قاسم معتقد بوده کسانی که با پای خود به میدان جنگ می رفته اند ،همچون حضرت اسماعیل هستند که به قربانگاه الهی رفته است🌱🌷🌱 .برای همین به همه داوطلبان میدان نبرد می گفت« قربانی» .🌷مادر می افزاید : آن روز به کمک خواهران شهید به آشپز خانه رفتیم وتدارک غذای ۵۰ نفر را دیدیم ، 🌷هنوز هواتاریکبودڪهباهماهنگےدوستانشدر جبھھ ِهمه میهمانهای آن شبمان را راهےمنطقھکردفردایِآنهمخودش راهےشد...
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی 🌷 شھدایِظھور
همرزمشھید :
شھيدقاسمموحدیڪهمسئولتخريب بود مےگفت : هر كس مےخواهد در تخريب خدمت كند بايد با تمام وجود و جان بر كف در اين راه قدم بردارد زيرا خدمت در تخريب دست و پا قطع شدن دارد . . يكشببھ ِمافرصتدادوگفت : خوبفڪرکنید !..
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
قاسم ؛مھربانوفداڪار ..🖐🏼
پسرعمووهمرزمشھیدقاسم :
درمنطقھ ِپنجوينقبل از عمليات به اتفاق محمّدقاسم موحدي و مهدي ميرزايي بر روي يكي از تپه هاي بلند به نام تپه سنگ بوديم. به علت صعب العبور بودن و داشتن شيب زياد تپه سنگ،برادران آن را به صورت پله كاني در آورده بودند. من بالاي ارتفاع از روي كالك و نقشه و با استفاده از دوربين و قطب نما،سنگرها و مواضع دشمن را نگاه كردم و پس از اينكه گرا مي گرفتم آن را مي نوشتم. يك دفعه ديدم كه يك ماشين تويوتاي وانت پر انار كه حامل كمك هاي مردمي امت حزب ا... براي جبهه بود در پايين تپه در حال حركت است و با بلند گو داد مي زد كه بيائيد و انار بگيريد. چون راننده تنها بود يك كارتن از انار ها را در همان پاي تپه گذاشت و رفت. به محض اينكه مي خواستم بلند شوم و بروم و جعبه انار را از پايين بياورم ديدم قاسم موحدي پشت سر من ايستاده و با تمام وزن خودش را بالاي من انداخت و گفت: من نمي گذارم كه بلند شويد و شما بنشينيد كارتان را انجام دهيد، من مي روم. گفتم: قاسم پايت درد مي كند و اين راه هم راه بدي است و آوردن يك جعبه از پايين به بالا كار سختي است. به هر صورت هر كار كردم قاسم اجازه نداد كه من بروم و گفت كه: خودم سالم هستم. قاسم دويد و به سرعت از كوه پايين رفت و حتي دو سه مرتبه افتاد ولي به راه ادامه داد. بعد از ده پانزده دقيقه قاسم جعبه انار را در حالي روي شانه اش گذاشته و حتي چند تا از انارها هم له شده بود و آب هايش روي لباسش ريخته بود، آورد ... بچه ها بلا فاصله شروع به خوردن انارها كردند. قاسم موحدي به من گفت: شما به كارتان ادامه بدهيد من خودم انار ها را دانه دانه مي كنم وبه شما مي دهم. سپس انارها را دانھ ِمےكردوكفدستشمےريختوبھ ِمن مےداد ...
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی ♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲استورۍ
سردارشھیدقاسم ِموحدی ♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💔خواهرشھید ؛ ازمجروھیتبرادرشمےگوید : ڪهخانوادهاغلبازمجروهیتاوبےاِطلاعمےماندند..
ازموجِانفجارتااصابتترڪشبهـپاوشڪستگےاستخوانِپا ؛ چندبارمجروحشدهبودودرهمانمنطقہجنگےبہدرمانپرداختھ ِبود ...
یكبارڪهپایِاوشڪستهبودودربیمارستانصنعتنفتتھرانبستر؎بود ، ازهمانجابامنزلتماسمےگرفتڪهمنحالمخوباستومانمےدانستیمڪہاوبسترۍاست ! تااینڪهازهمانبیمارستانتماسگرفتنــدواِطلاعدادند . . . !'
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مادر شهید : وقتےباخبرشدیمڪهاو بیمارستانصنعتنفتتھران بستریست ؛ من وپدرش به دیدنش رفتیم ،اورا از کمر به پایین گج گرفته ووزنه ای سنگین از پایش دیدیم ،سخت تر روزهایی بود که اورا به بیمارستان امام رضای مشهد منتقلش کردند اما او آنجا نماند .می گفت« مجروحان بد حال تر از من هستند من رامرخص کنیدتا یک جای دیگر برای آنها باز شود ..
فقطیکنفرهرچندروزبرایِتعویض پانسمانبھ ِخانھ ِمانبیایدوباهمانحال بدشبرگشتخانھ ِ ...
#خاطراتےازسردارشھیدمحمدقاسم موحدی ♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
محمدقاسمزحمت ِآمدن ِهمان پرستارچندروزیکبار راهمبرنمےتابدواورا بعد از چند نوبت مرخص می کند وخود دستبھ ِکارمےشود .. 🌱🌷
یادآوری ترکش های پایش چشم های مادر شهید موحدی را به اشک مینشاند سرهمین مجروحیت ؛ پایش چند سانتیمتر کوتاه شد ...
طوریڪهپسازآنبایدعصادستمےگرفت وراهمےرفت 💔!'
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
والدین ِشھیدازشگفتےپرستاران ِاودر بیمارستانتہرانبھ ِخاطرصبوریوطاقت وتحملےڪهبھ ِ دردورنجداشت میگویند .. ! ڪهپرستارهامےگفتندبرایِ پسرشماڪمترازمسکناستفادھ ِمے ڪنیم ؛ ومعمولاآراموبیسروصداست !'❤️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💔همھ ِاحساسشمےکنندجزخودم !
وقتےبرایِمرخصےجبھھ ِدرمنزلبود باندهای سوختگی پایش را خودش عوض می کرد. مثل یک پزشک سخت دل این کار را با خودش انجام می داد و ما با دل ریش و با قیافه ی درهم کشیده و با آخ و وای نگاه می کردیم. او با خنده و با آرامش می گفت: " این درد پای من خیلی عجیبه, همه احساسش می کنند جز خودم ..!
#خاطراتےازسردارشھیدمحمدقاسم موحدی ❤️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
؛حتےهمرزمانشنفھمیدند !..
آنقدراخلاص داشت که هرگز از سختیهایی که کشیده بود و از ماجرای مجروحیتهای شدیدش و یا از دردی که داشت سخن نمےگفت ..
در طی این مدتی که مسئول گروه تخریب بود یک پایش از دیگری کوتاهتر شده بود و می گفتند در قسمتی از آن به جای استخوان پلاتین گذاشته اند... هر وقت از او می پرسیدیم پایت چه شده حرف را عوض می کرد و جواب درستی نمیداد !
سالها بعد از شهادتش حدود سی سال بعد, جمعی با حضور بعضی از همرزمان ایشان برای یادبودش به منزل ما آمدند و از او خاطراتی تعریف کردند..لابلای حرفهایشان گفتند ما نفهمیدیم آخر پایش مادرزادی کوتاه و بلند بود یا نه!!!!
نمی دانم چرا حتی در آن مجلس هم هیچڪسازماوآنھانگفتڪهپایِایشاندر جبھھ ِاینطورشدهو ..
#خاطراتےازسردارشھیدقاسمموحدی ❤️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ڪاریڪهشھیدقاسمبرایِرفعنگرانے مادرڪرد ! . .
وقتےدرخانھ ِبودباشعرخوانےوطنزگویــے وحرڪاتنمایشےو ورزشےو ... به فضای خانه حال و هوای شادی می داد
اما بیشتر در جبهه بود
او را خیلی کم می دیدیم
حتی بارها شده بود که مجروحیتهایی پیدا کرده بود و بدون بازگشت به خانه بعد از مدتی مداوا در بیمارستان دوباره بھ ِجبھھ ِبرگشتھ ِبود ..
اما گاهی خیلی مجروحیتش زیاد بود و چاره ای نداشتند جز این که او را به زور به مرخصی و استراحت در منزل بفرستند..یک بار از همین مواقع درب حیاط به صدا در آمد و ایشان با دو عصای زیر بغل و پاهای باندپیچی شده و سر و رویی خونین و سر و کله ی باند پیچی شده از درب حیاط وارد شد. آن موقع ما و مادر در حیاط نشسته بودیم, وقتی وارد شد مادر که خیلی چشم انتظار برادرم بود با دیدن حال و،وضع برادرم هول خورد و ناخودآگاه ذکری را با صدای بلند فریاد کرد
شهیدقاسم به محض این که ما و مادر را نگران دید با آن شوخ طبعی همیشه گیش گفت: "چیه؟ چیه؟ هیچ چی نیست" و بلافاصله با همان عصاها به طرز خنده داری شروع به چرخ زدن و خنده و شوخی کرد که بگوید طوری نشده من خوبم ؛ 🌷🌱
خاطرھ ِایازخواهرکوچکشھید 🍂
--شھدایِظھور
خواهر این شهید بزرگوار با اشاره به مسئله ازدواج شهید قاسم موحدی ادامه داد: وقتی مدتی در جنگ بود آمد و گفت:🌷 میخواهم کمبود خود را با ازدواج جبران کرده و آماده شهادت در راه حق شوم 🌷و در همان حال که مقدمات ازدواج را فراهم میکرد🌷 از خدمت و کار جهادی خود دست بردار نبود🌷 و همیشه در حال پاسخ به ندای «هل من ناصر امام حسین(ع)» در رابطه با ادای دین به اسلام بود.
وی ادامه داد: ۱۰ روز پس از ازدواج به میدان جنگ برگشت و قبل از عید غدیر با خانواده تماس گرفت و این ایام را به ما و همسرش تبریک گفت🌷 و بعد از آن بودڪهصبح ِعیدمصادفبا #عید_غدیر🌷 سال ِ۱۳۶۴خبرشھادتشرابھ ِما رساندند ..💔
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خواهرشھید : خانوادھ ِبیشتربھ ِ ازدواجشاصرارداشتند ... بالاخرھ ِراضے شداماباشرط ِوشروطے . . ! مثلاعروس خانمموقعیتاورادرککندوصبورباشد ...🌷
ماهمبھ ِسراغ ِخانوادھ ِایرفتیمڪهدرد کشیدھ ِجنگبودند ؛ خانوادھ ِشھید مقدسخراسانے♥️
پدرخانوادھ ِمقدسخراسانےآنروزها #مفقودالاثر بودوخبریازشھادتش نداشتند !'💔
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
پدرشھیددرڪنارشھیدمحمدقاسم موحدیدرمراسمعروسے ...
#روحشانشادیادشانگرامے ❤️❤️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
عقدمحمدقاسمومعصومھ ِخانم خراسانی چند روزیست بسته شده که قاسم به منطقه اعزام مےشود ؛ از او خواستم شب عید غدیر برگردد تا برای خانمشعیدیببریم ؛ نمےدانستمڪهاین آخریندیداراستوبازگشتےدرکار نیست .. !' ؛ ❤️راویمادرشھید🌸
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همسر شهید🌷: درآن مدت کوتاهی که باهم آشنا شده بودیم چه قبل از عقد وچه بعد ازعقد چیزی که خیلی ایشان مقید به انجام آن بود رعایت ادب بود ، به یاد ندارم هربار که برای انجام کاری یا پذیرایی از اتاق بیرون می رفتم ، و بر می گشتم قاسم آقا به نشانه ی ادب جلوی پایم بلند می شد.!
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌷نمازهای صبح ایشان که از قبل از اذان تاطلوع آفتاب به طول می انجامید با قراعت وصدای مناجات خوش خاطره ای دیگراست که فراموش نشدنی است
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌱🌷 قابل ذکر است خانم خراسانی، همسر شهید موحدی، الآن دارای همسر و سه فرزند هستند. 🌷🌱
همسر شهید نقل میکنند که: «سال ۹۴ که قسمت شد سفر حج برویم ،خیلی نگران بودم بچه ها را به که بسپارم ، پیگیر کارهای مربوط به حج هم بودم، فکرم خیلی مشغول بود. یک شب قاسم آقا را خواب دیدم، گفت ناراحت نباش کارهای مربوط به حج را خودم درست می کنم . شما غصه نخور. 🌷بحمدالله کارها درست شد وما آن سال حج تمتع مشرف شدیم و همسرم به نیابت از شھیدقاسم🌹طواف انجام دادند ...
-- شھدایِظھور
اوهمچنان ِدرڪنارفعالیتھایِرزمےاشهر زمانڪهفرصتےپیدامےکردبھ ِدروس کلاسیكهمادامھ ِمےداد ... علاوھ ِبرآن بھ ِهنرشعروخوشنویسےهمعلاقھ ِ وتمرینداشت ..🌱❤️
🎙خواهرشھید
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR