#برشی_از_کتاب
خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#برشی_از_کتاب
🍃 خاطره « سید تو هم باید شهید بشی »
خاطره ای از شهید سید رضی موسوی با سردار سلیمانی
📚 منبع: کتاب #سلیمانی_عزیز_۲
🔹سید توهم باید شهید بشی🌷
نشسته بود روی صندلی کنار پنجره .هواپیما ماسک هم زده بود به صورتش تا دیدمش :گفتم: «حاجی من که هنگ کردم توقع نداشتم بیای سوریه نگاهم کرد گفت یه صلوات بفرست از هنگی دربیای .سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شهر .کمی که رفتیم بی مقدمه رو به سیداکبر گفت سید حامد عراق هم دیگه پیر شده باید شهید بشه گفتیم: «خدا از دهنت بشنوه ان شاء الله بعد گفت: «ابو باقر» هم پیر شده اونم باید شهید بشه. نگاهش سمت من چرخید و گفت: سید تو هم باید شهید بشی تو هم دیگه به درد نمیخوری
:گفت
یکی یکی فرمانده ها را اسم برد. آخرش هم گفت: «ما مثل میوههایی هستیم که رسیده و بالای درخته اگه چیده نشیم میوفتیم زمین و... چه میدانستم وقت چیدن خودش رسیده
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR